جغد مسافر:
جغدی که به راه شرق می رفت خسته و مانده از راه در جنگلی فرود آمد. فاخته یی که او نیز از خستگی راه مانده بود پرسید:
-به کجا می روی؟ گویی به راه شتاب بسیار داری!
جغد گفت:- آشیان و سرزمینم را وانهاده به جانب شرق می روم تا آشیانی دیگر بنا نهم به دیاری دیگر.
-چه پیش آمده است که ترک یار و دیار بگویی؟
- مردم سرزمین غرب مرا خوش نمی دارند و آواز مرا ناخوش می شمارند.
فاخته گفت:
- آه اگر چنین است دیگر کردن آشیان کاری بی نتیجه است.
- چه باید کرد؟
-آشیان را بگذار و آوازت دیگر کن!
(برگردان: احمد شاملو)
روباه و ببر:
ببر گرسنه در دل جنگل به روباهی رسید و سر راه بر او گرفت. روباه بی آن که وحشتی نشان دهد گفت:
-برحذر باش که از تو گزندی به من نرسد؛ که فرمان فرمای آسمان ها مرا روانه ی زمین کرده است تا بر پهنه ی جنگل ها فرمان برانم.... وحشتا مکافاتی که گردن کشان را مقرر فرموده است.
ببر گرسنه در قامت ناساز روباه نگاهی کرد.
روباه گفت:- اگر باورت نیست می توانی از دنبال من بیایی تا در جنگل گردشی کنیم. خواهی دید چگونه حضور من لرزه بر اندام پرنده گان و چرنده گان افکند.
ببر پذیرفت و گام زنان به راه افتادند. روباه از پیش و او به دنبال.
به دیدار ببر گرسنه لرزه بر اندام جانوران افتاد و هر یک به سویی گریختند. آنگاه روباه حقیر با ببر درنده گفت:
- اکنون چه می گویی با هیبت من که موی بر اندام هر جانوری راست می کند؟
ببر با دست و پای لرزان به خاک افتاد که:
- سرور من! گناه مرا به نادانی من ببخشید!
برگردان: احمد شاملو
ماهی نظر کرده:
بر سر راهی در بیابان درخت افرایی بلند قد برافراشته بود. افرای کهنسالی که از بسیاری عمر میانش پوسیده و در آن حفره یی پدید آمده بود که چون باران فرو می بارید از آب انباشته می شد.
باری روزی ماهی فروشی که تجارت ماهی می کرد و ماهی زنده یا نمک سود از شهری به شهری می برد به کنار افرای پیر رسید. لختی در سایه ی آن بنشست و چون حفره ی پر آب را در میان درخت بدید به وسوسه ی دل ماهی کوچکی از انبان ماهیان خود درآورده در حفره ی درخت افکند و به راه خویش رفت.
مگر رهگذری آن ماهی را در حفره بدید و حیرت کرد که لاجرم معجزتی صورت پذیرفته است.
دیگران نیز چنین گفتند و دیری برنیامد که از چار جانب خلق بسیار بر افرای کهن سال گرد آمد با نذرها و نیازها. آن جایگاه جایگاهی نامی شد. تا آن که ماهی فروش از آن سفر که کرده بود به جانب شهر خویش بازگشت و بر آن افرا بگذشت و خلایق بدید و آن ماجرا بدانست. بخندید که: بوالعجب خلقی که شمایید! این ماهی من به حفره در افکنده ام!
آنگاه قلاب بیفکند و ماهی بگرفت و در انبان نهاد و به راه خویش رفت.
چوانگ- چه- نوئو
(برگردان: احمد شاملو)