Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

افسانه های کوچک چینی ۴

جغد مسافر: 

 

جغدی که به راه شرق می رفت خسته و مانده از راه در جنگلی فرود آمد. فاخته یی که او نیز از خستگی راه مانده بود پرسید: 

-به کجا می روی؟ گویی به راه شتاب بسیار داری! 

جغد گفت:- آشیان و سرزمینم را وانهاده به جانب شرق می روم تا آشیانی دیگر بنا نهم به دیاری دیگر. 

-چه پیش آمده است که ترک یار و دیار بگویی؟ 

- مردم سرزمین غرب مرا خوش نمی دارند و آواز مرا ناخوش می شمارند. 

فاخته گفت: 

- آه اگر چنین است دیگر کردن آشیان کاری بی نتیجه است. 

- چه باید کرد؟ 

-آشیان را بگذار و آوازت دیگر کن! 

 

(برگردان: احمد شاملو)

افسانه های کوچک چینی ۳

روباه و ببر: 

 

ببر گرسنه در دل جنگل به روباهی رسید و سر راه بر او گرفت. روباه بی آن که وحشتی نشان دهد گفت: 

-برحذر باش که از تو گزندی به من نرسد؛ که فرمان فرمای آسمان ها مرا روانه ی زمین کرده است تا بر پهنه ی جنگل ها فرمان برانم.... وحشتا مکافاتی که گردن کشان را مقرر فرموده است. 

ببر گرسنه در قامت ناساز روباه نگاهی کرد. 

روباه گفت:- اگر باورت نیست می توانی از دنبال من بیایی تا در جنگل گردشی کنیم. خواهی دید چگونه حضور من لرزه بر اندام پرنده گان و چرنده گان افکند. 

ببر پذیرفت و گام زنان به راه افتادند. روباه از پیش و او به دنبال. 

به دیدار ببر گرسنه لرزه بر اندام جانوران افتاد و هر یک به سویی گریختند. آنگاه روباه حقیر با ببر درنده گفت: 

- اکنون چه می گویی با هیبت من که موی بر اندام هر جانوری راست می کند؟ 

ببر با دست و پای لرزان به خاک افتاد که: 

- سرور من! گناه مرا به نادانی من ببخشید! 

 

برگردان: احمد شاملو

افسانه های کوچک چینی ۲

  ماهی نظر کرده: 

  بر سر راهی در بیابان درخت افرایی بلند قد برافراشته بود. افرای کهنسالی که از بسیاری عمر میانش پوسیده و در آن حفره یی پدید آمده بود که چون باران فرو می بارید از آب انباشته می شد. 

  باری روزی ماهی فروشی که تجارت ماهی می کرد و ماهی زنده یا نمک سود از شهری به شهری می برد به کنار افرای پیر رسید. لختی در سایه ی آن بنشست و چون حفره ی پر آب را در میان درخت بدید به وسوسه ی دل ماهی کوچکی از انبان ماهیان خود درآورده در حفره ی درخت افکند و به راه خویش رفت. 

  مگر رهگذری آن ماهی را در حفره بدید و حیرت کرد که لاجرم معجزتی صورت پذیرفته است. 

  دیگران نیز چنین گفتند و دیری برنیامد که از چار جانب خلق بسیار بر افرای کهن سال گرد آمد با نذرها و نیازها. آن جایگاه جایگاهی نامی شد. تا آن که ماهی فروش از آن سفر که کرده بود به جانب شهر خویش بازگشت و بر آن افرا بگذشت و خلایق بدید و آن ماجرا بدانست. بخندید که: بوالعجب خلقی که شمایید! این ماهی من به حفره در افکنده ام! 

  آنگاه قلاب بیفکند و ماهی بگرفت و در انبان نهاد و به راه خویش رفت. 

 

چوانگ- چه- نوئو 

(برگردان: احمد شاملو)