Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

بی دل و بی خودت کنم: مولوی


آمده‌ام که تا به خود گوش کشان کشانمت

بی دل و بیخودت کنم در دل و جان نشانمت


آمده‌ام بهار خوش پیش تو ای درخت گل

تا که کنار گیرمت خوش خوش و می‌فشانمت


آمده‌ام که تا تو را جلوه دهم در این سرا

همچو دعای عاشقان فوق فلک رسانمت


آمده‌ام که بوسه‌ای از صنمی ربوده‌ای

بازبده به خوشدلی خواجه که واستانمت


گل چه بود که کُل تویی ناطق امر قل تویی

گر دگری نداندت چون تو منی بدانمت


جان و روان من تویی فاتحه خوان من تویی

فاتحه شو تو یک سری تا که به دل بخوانمت


صید منی شکار من گر چه ز دام جسته‌ای

جانب دام بازرو ور نروی برانمت


شیر بگفت مر مرا نادره آهوی برو

در پی من چه می‌دوی تیز که بردرانمت


زخم پذیر و پیش رو چون سپر شجاعتی

گوش به غیر زه مده تا چو کمان خمانمت


از حد خاک تا بشر چند هزار منزلست

شهر به شهر بردمت بر سر ره نمانمت


هیچ مگو و کف مکن سر مگشای دیگ را

نیک بجوش و صبر کن زانک همی‌پزانمت


نی که تو شیرزاده‌ای در تن آهوی نهان

من ز حجاب آهوی یک رهه بگذرانمت


گوی منی و می‌دوی در چوگان حکم من

در پی تو همی‌دوم گر چه که می‌دوانمت



ابلیس در سحرگاه (قسمت هفتم)



به آرامی از کنار مرد مرده برخاستم. احساس احترامی نسبت به او در من  و مرد زخمی پیدا شده بود که ما را وادار می کرد خیلی محترمانه در کنارش بایستیم. انگار نه انگار که او دقیقه ای پیش چاقو به دست به طرف ما حمله کرده بود و قصد آسیب رساندن به ما را داشت. این احساسی بود که در هر انسان سالمی باید می بود. ولی من مطمئن بودم که چنین احساس دلسوزی و تأسفی در ابلیس نبود. هر چند هم مهربـــان و خوب شــــده بود، ولی نمی توانست در عرض چند شب، آن هم به خاطر عشق به دختری که خواهر من باشد، به کلی دگرگون شود. وجود چندین و چند ساله اش را از یاد ببرد و یک شبه راه صد ساله طی کند. در این افکار غوطه ور بودم که ابلیس دوباره دستی به شانه ام زد و گفت:

- دوست ندارم وقتی شلوغ میشه تو هم این جا باشی! بیا بریم!

به جوان زخمی اشاره ای کردم و از ابلیس پرسیدم:- اینو چیکار کنیم؟!

- اونم تا یه جایی با ما میاد!

هر سه به راه افتادیم و پس از گذشتن از چند کوچه ی فرعی منتهی به محل قتل، وارد خیابان شدیم. خیابان کاملا" ساکت بود و هر از گاهی اتومبیلی با سرعت می گذشت و نظری به پیاده رو و سه رهگذر آن نمی کرد. ابلیس ایستاد و خطاب به جوان زخمی گفت: - خیلی خوب جوون! همین جا سوار ماشین شو و برو خونه ت!

جوان مکثی کرد و حرفی نزد. ابلیس نگاه تندی به جوان زخمی کرد و پرسید:

- اسمت چیه؟!

- مسعود!

- ما می رسونیمت بیمارستان! یه زنگی هم به خونه ت می زنیم! دیگه بقیه ش با خودت!

مسعود یا همان جوان زخمی دوباره سکوت کرد. گویی جانی برای سخن گفتن نداشت. ابلیس در حا لی که از کنار من رد می شد آرام نجوا کرد:

- هواشو داشته باش؛ زمین نخوره!

و خود از کنارم گذشت و وارد خیابان شد. من به طرف مسعود برگشتم و زیر بغل بازوی سالمش را گرفتم. درست در این لحظه پاهایش شل شد و تقریبا" افتاد. ولی من دستم را حایل کردم و مانع از افتادن او شدم. خطاب به ابلیس فریاد زدم:

- آهای!... این حالش خرابه!

او تا وسط خیابان پیش رفت و جلوی اتومبیل شورلت نوای قهوه ای رنگی قرار گرفت و اتومبیل با صدای بلندی ترمز کرد و ایستاد. ابلیس چنان جلوی اتومبیل قرار گرفته بود که راننده برای تصادف نکردن با او مجبور شده بود بلافاصله ترمز کند و توقف نماید. راننده که مرد قوی هیکلی بود از اتومبیل پیاده شد و خطاب به او فریاد زد:

- مردیکه ی عوضی! این جا پارک ملته که داری با ناز پیاده روی می کنی؟!

ابلیس که گویی منتظر پیاده شدن راننده بود به طرفش رفت و گفت:

- یه زخمی داریم که باید برسونیمش بیمارستان!

راننده با بی تفاوتی گفت:- مگه من راننده ی آمبولانسم؟! دیرم شده برو کنار برم به کارم برسم!... وگرنه ...!

در این میان من مسعود را که تقریبا" از حال رفته بود، کشان کشان به اتومبیل نزدیک کرده بودم. ابلیس به مسعود اشاره کرد و خطاب به راننده گفت:

- ببین؛ حالش خرابه!

راننده با دست ضربه ای به بازوی ابلیس زد و گفت:

- گفتم برو کنار مردیکه!

ابلیس با دستان آهنینش بازوی مرد قوی هیکل را گرفت و چنان فشاری داد که پس از رها کردن، راننده بازوی به شدت درد گرفته اش را گرفت و به اتومبیل تکیه زد. ابلیس با حالتی متهورانه خطاب به او که نیمه خم شده بود گفت:

- حالا ما رو می رسونی بیمارستان یا خودمون ماشینو برداریم و بریم؟!

راننده در حالی که بازویش را می مالید خیلی مؤدبانه، انگار که همان آدم قلدر و پرخاش جوی دقیقه ای قبل نبود، جواب داد:

- می برمتون قربون!... سوار بشین می برمتون!

من مسعود نیمه مدهوش را به صندلی عقب اتومبیل هدایت کردم و خود نیز کنار او نشستم. ابلیس در صندلی جلو نشست و صاحب اتومبیل هم رانندگی کرد. پس از طی مسافتی من مسعود را به صحبت واداشتم و وقتی در چهره اش دقیق شدم، دانه های درشت عرق بر سر و رویش برق می زد. او حرفی نزد و من  با صدای بلند گفتم:

- جواب نمیده!

ابلیس به عقب برگشت و پس از این که نگاه اجمالی به روی مسعود انداخت گفت:

- از حال رفته! چیزی نیست!

او دوباره به جلو برگشت و مرا با دنیایی التهاب تنها گذاشت. دست مسعود از محل زخم بازویش کنار رفته بود و از پیراهن پاره اش خون جاری بود. دستم را روی محل زخم گذاشتم و با این که حس می کردم خون گرم از میان انگشتانم به آرامی در حال جریان است، دستم را روی زخم می فشردم تا دست کم خونریزی کمتر شود. احساس می کردم با مرده ای در بغلم روبرو هستم که هر لحظه بیشتر و بیشتر سنگین تر می شود. بالاخره به جلوی بیمارستان رسیدیم و اتومبیل ایستاد. ابلیس از اتومبیل پیاده شد و با حرکت دست به من که از اتومبیل پیاده شده بودم فهماند که کناری بایستم. او مسعود را از اتومبیل بیرون کشید و اورا به شکم روی کول خود انداخت و با قدم های استوار به طرف ورودی بیمارستان به راه افتاد. من در کنارش قرار گرفتم  و او گفت:

- راننده رو طوری بترسون که هیچی به کسی نگه!... با قدرت و خشن!

از آن دو جدا شدم و در کنار شیشه ی نیمه باز راننده قرار گرفتم. دستم را روی سقف اتومبیل گذاشتم و در حالی که دست دیگرم را مشت کرده بودم، آن را بالا آوردم و خطاب به راننده گفتم:- شتر دیدی ندیدی عمو! اگه فقط بفهمم که دهن باز کردی و خبر مرگت حرفی زدی، حالتو می گیرم اساسی؛ شیر فهم شد؟!

راننده بهت زده مرا نگاه کرد و سرش را چند بار به علامت تصدیق تکان داد. دستم را از روی اتومبیل برداشتم و گفتم:- خوش اومدی! به سلامت!

راننده تا این را شنید پایش را روی پدال گاز فشار داد و اتومبیل از جا کنده شد. واقعا" چه عظمتی داشت که آن قدر قدرتمند بودی که می توانستی با دو جمله در یک نفر چنان وحشتی ایجاد کنی. البته راننده از من یا لهجه ی خاص صحبتم نترسیده بود؛ بلکه از ابلیسی که در کنار من بود وحشت کرده بود. آن لفظ گفتار هم که درست مثل فیلم های داش مشدی قدیمی بود در یک لحظه به فکرم رسیده بود و من که می خواستم کارم را به خوبی انجام داده باشم، چنین صحبت کرده بودم. پس از رفتن اتومبیل من دوان دوان خود را به ابلیس و مسعود رساندم و در کنار شان در راهروی طویل بیمارستان حرکت کردم. ابلیس در حالی که به جلو می نگریست خطاب به من گفت:

- خوب بود پسر!... یارو دیگه حرفی نمی زنه!... ولی شاید لازم نبود مثل لوتی های قدیم حرف بزنی!

حرفش را تصدیق کردم و حرفی نزدم. آخر هر چه بود، هنوز من هم از او می ترسیدم. وقتی به کنار محل پذیرش اورژانس رسیدیم که جایی شبیه ایستگاه های پرستاری بخش های بیمارستانی بود، ابلیس رو به پرستاری که در صندلی بلندی نشسته بود کرد و گفت: - خانوم؛ این بیچاره رو توی خیابون پیداش کردیم؛ انگار زخمیه! از حال رفته بود، گفتیم برسونیمش بیمارستان!

خانم پذیرش کننده ی اورژانس اتاقی را نشان داد تا مسعود زخمی را به آن جا ببریم و سپس خود برای پذیرش بیمار دوباره به آن جا مراجعه کنیم. مسعود را روی تختی با ملافه ی سفید خواباندیم و از اتاق خارج شدیم. هنگام  خروج ما از اتاق فوریت های پزشکی، چند پرستار و دکتر وارد شدند تا به حال او رسیدگی کنند. ما جلوی پیشخوان پذیرش قرار گرفتیم و خانم مسوؤل پذیرش پس از لحظاتی مکث خاطر نشان کرد که باید اندکی صبر کنیم تا وجه پرداختی مشخص شود. ابلیس بدون لحظه ای تأمل دست در جیب کرد و در حالی که اسکناس های هزار تومانی را می شمرد به آرامی رو به من گفت:

- برو بیرون بیمارستان منتظرم باش! اوضاع داره خطرناک میشه!

من به کلامش گوش دادم و خارج شدم. پس از دقیقه ای انتظار در بیرون بیمارستان او آمد و با یک تاکسی که قبلا" در آن جا منتظر افراد خارج شده از بیمارستان بود، هر دو محل را ترک کردیم. در بین راه از او پرسیدم:- چرا اوضاع داشت خطرناک می شد؟!

به آرامی و طوری که راننده ی تاکسی نشنود، جواب داد:

- توی اورژانس بیمارستان ها مأمورهای پلیس هستن که به حوادثات رانندگی و دعوا و شکایت رسیدگی می کنن؛ اون دختره توی پذیرش می خواست معطل مون کنه تا مأمور بیاد؛ منم 15 هزار تومن شمردم و گذاشم روی پیشخوان و اومدم بیرون؛ فکر کنم برای چند تا بخیه و پانسمان کافی باشه!

از این که می دیدم در کنار ابلیسی هستم که این قدر انسان دوست است(!!) و حاضر است برای غریبه ها هم زحمت بکشد و پول خرج کند، کم کم احساس آرامش می کردم. پس از دقایقی در خیابانی کاملا" خلوت و نیمه تاریک پیاده شدیم و پس از این که تاکسی رفت شروع به پیاده روی کردیم. پس از عبور از چند خیابان خلوت دیگر با هم به طرف کوچه ای عریض حرکت کردیم؛ از او پرسیدم:- کجا میریم؟!

ایستاد. مثل این که فهمیده بود من ترسیده ام. برگشت و گفت:

- تو هنوز منو باور نکردی!وقتی به اون جوونه، مسعود کمک کردم، هیچ دلم نمی خواست یه شاهد رو با دستای خودم نجات بدم تا فردا قضیه ی قتل رو به پلیس بگه! این کار فقط به خاطر تو بود.چون تونمی خواستی اون که بی گناه بودکشته بشه؛شاید هم... نمی دونم! واقعا" نمی دونم!

می دانستم چه احساسی دارد. او که آن قدر بی رحم و خشن بود، حالا به خاطر من یا به خاطر این که واقعا" احساس دگرگونی می کرد، نتوانسته بود مسعود زخمی را بکشد و حالا به یک پوچی روحی و اخلاقی رسیده بود. مسأله ی مسعود زخمی و نجات او تنها یک حادثه بود ولی برای او خیلی چیزها برای گفتن داشت. او فهمیده بود که دیگر مثـــــل گذشته نمی تواند بی رحم باشد و حتی حاضر است جان انسانی را نجات بدهد. بنابراین در یک سردرگمی عجیب به سر می برد و فکرش مشغول بود. من هم با خودم فکر کردم، او که نتوانسته مسعود را بکشد، پس مرا هم نخواهد توانست! آخر مسعود غریبه بود ولی من برادر کسی بودم که او دوست می داشت.پس بی شک او آسیبی به من نمی رساند. حتی اگر می خواست چنین کاری کند، باز هم نمی توانست. بنابراین  صلاح دیدم که به حرفش گوش دهم. عقل حکم می کرد همراه او بروم و تا می توانم موجبات عصبانیتش را فراهم نکنم. آخر تا وقتی اعصابش درست بود کاری به کار کسی نداشت؛ ولی وقتی عصبانی می شد هیچ کس نمی توانست قول بدهد که آسیبی به کسی نخواهد رساند. بالاخره با تمام ترسی که داشتم همراه او رفتم تا این که در انتهای کوچه ای خلوت، ساختمانی قدیمی و به نظر متروک خودنمایی کرد. از حدود صد متر مانده به این محل، تیر چراغ برقی نبود و به خاطر همین  این جا از هر کجای کوچه تاریک تر می نمود. او ایستاد و من هم به تبعیت از او چنین کردم. به آرامی گفت:

- ممکنه بعد از این چیزهایی ببینی که ناراحتت کنه! ولی اگه از طرف من مطمئن باشی، اذیت نمیشی!

سپس به طرفم برگشت و در آن تاریکی در چشمانم خیره شد. نمی دانم عینکش را کی درآورده بود. پرسید:- می ترسی؟!

در حالی که سعی می کردم چیزی نشان ندهم گفتم:- یه کم!

- اولش این طوریه! ولی باور کن من با تو کاری ندارم! فقط میخوام یکی بدونه که من کجا هستم و چیکار می کنم!... می خوام یه قولی به من بدی!... تا وقتی من زنده م نباید راجع به چیزهایی که دیدی و خواهی دید، حرفی بزنی! اولین کسی که از جریانات خبردار بشه، با دستای خودم می کشمت! البته رعنا از این قانون مستثناست!

سرم را به علامت تأیید تکان دادم. ادامه داد:

- کافی نیست! باید قول بدی!

- قول میدم! قول شرف!... من چیزی به کسی نمیگم!

- تا وقتی من زنده م، آدرس این جا رو هم به کسی نمیدی!

با این که در آن تاریکی نیمه شب، خیلی کم به یاد داشتم که کجا هستیم، بازهم گفتم:

- به هیچ کس!

لبخندی زد و گفت:- حالا بیا دنبالم  و هیچ حرفی نزن! فقط سکوت کن!

حرکت کرد و خود را به در چوبی و قدیمی خانه رساند. در سایه روشن کوچه دیدم که این در انگار سال ها باز نشده بود. آن قدر قدیمی می نمود که فکر نمی کردم به راحتی باز شود. ولی وقتی ابلیس در مقابل در ایستاد، در به طور عجیبی خود به خود باز شد و صدای ناراحت کننده اش تمام کوچه را پر کرد. ولی چون ساعت از یک و نیم نصفه شب  هم گذشته بود، کسی از پنجره یا در خانه های مجاور سرک نکشید تا کسی را که وارد خرابه ی انتهای کوچه می شود شناسایی کند. من برای احتیاط که کسی ما را نبیند اطراف را نگاه می کردم که گفت:- این جا همه از این خونه می ترسن! مخصوصا" که بعضی شب ها صدای درش میاد و همه رو می ترسونه!

سپس با علامت سر به من فهماند که وقت آن رسیده است که دنبالش بروم. حرکت کردم و پشت سر او از چارچوب در کهنه گذشتم. چند قدم که در راهروی تاریک و سرپوشیده ی پشت در حرکت کردم، در به آرامی پشت سرم بسته شد و من از این تعجب کردم که دری که با آن همه صدا باز می شد، چطور خیلی بی صدا بسته می شود. همان طور که پشت سر سایه ای از ابلیس می رفتم، کم کم نوری از انتهای راهروی تاریک نمایان می شد که هیکل ابلیس را نمایان تر می کرد و من که پشت سرش در حال راه رفتن بودم، حالا دیگر به راحتی قادر بودم او را ببینم. تا انتهای راهرو که حدود 50 متر درازا داشت رفتیم. این طول برای راهروی یک خانه، خیلی زیاد بود، ولی وجود داشت و حقیقی بود. در کنار در چوبی و قدیمی ولی پابرجا و خاموش و خوش ساخت که انتهای راهرو بود، فانوسی قدیمی نور افشانی می کرد که نور راهرو از آن تأمین می شد. نگاهی به دوروبرم انداختم و راهرو را خالی یافتم. دیوارهایی تار عنکبوت گرفته و گچی ما را در میان گرفته بودند که خیلی هم ستبر می نمودند. تا ابلیس روبروی در قرار گرفت و دستی به آن زد، هر دو لنگه ی در باز شدند و او داخل شد.  من پشت سرش رفتم و در، دوباره خودبه خود بسته شد. درجلوی من کوریدوری روشن تر و کوچک تر از راهروی قبل قرار داشت. برگشتم و چارچوب در را از نظر گذراندم. ابلیس به آرامی گفت:

- دنبال فنر یا چیزی شبیه به اون نگرد! از اولش هر وقت من یه حرکت کوچک به در دادم باز شده و بعد از گذشتن من هم خود به خود بسته شده؛ هیچ وقت فکر نکردم که چرا!! دنبال علتش هم نگشتم!

ساکت شد و حرکت کرد. لحظه ای مکث کردم و من هم حرکت کردم. وقتی وسط کوریدور رسید، ایستاد و گفت:- این جا سه تا در هست؛ یکی راست، یکی چپ و یکی روبرومونه! بهتره بریم یه چیزی بخوریم تا بعد همه جا رو نشونت بدم!

وارد در سمت راست شد و من هم به دنبالش رفتم. تالار بزرگ و طویل و عریضی بود که به نظرم موازی با دالان ورودی بود. چند شمع در گوشه و کنار آن اتاق بزرگ روشن بود و فضا را کمی روشن کرده بود. لوستر بزرگی از وسط سقف آویزان بود. با نگاهم به دنبال کلید برق می گشتم که ابلیس زنجیری را که به لوستر آویزان بود و در کنار دیوار جای مخصوص داشت، کشید و لوستر پایین آمد. او یکی از شمع ها را برداشت و درست همانند فیلم های قرون وسطایی، شمع های لوستر را با آن روشن کرد. حدود یک چهارم شمع ها که روشن شد، از کارش دست کشید و با کشیدن دوباره ی زنجیر لوستر به بالاترین نقطه ی ممکن رسید. تازه متوجه شده بودم که او از برق استفاده ای نمی کند و تمام کارهایش قدیمی است. دو دست مبل قدیمی و خاک گرفته که به طور پراکنده در تالار بودند، یک میز چوبی 12 نفری با 12 عدد صندلی سلطنتی در دورش که در وسط تالار قرار داشت و سه گنجه ی کوچک و بزرگ که پر از وسایلی از قبیل خنجر و سکه های قدیمی بود، کل اساس تالار را تشکیل می دادند. هیچ فرشی بر کف خاک گرفته ی تالار وجود نداشت و وقتی قدم بر آن می گذاشتی صدای برخورد کفش و کف تالار در فضا طنین انداز می شد. یک پنجره ی بزرگ که تقریبا" یکی از عرض های تالار را فرا گرفته بود، با آن مشبک های چوبی خودنمایی می کرد و پرده ای اشرافی که معلوم بود قبلا"، سال های سال قبل، سفید بوده است. وقتی کنار پنجره قرار گرفتم متوجه شدم که روی شیشه را آن قدر خاک گرفته است که مشاهده ی آن سوی پنجره تقریبا" غیر ممکن است. با سؤالی که برایم مطرح شده بود پرسیدم:- این جا حیاط هم داره؟!

- آره! به موقعش به اون جا هم می رسیم!

این را گفت و وسایلی را که روی میز بودند و توسط پارچه ی بزرگی پوشانده شده بودند نشانم داد. به طرف میز رفت و روی یکی از صندلی ها نشست. من نیز به پیروی از او چنین کردم. حرکاتش طوری بود که انگار شاهزاده ای بوده که حقش پایمال شده است. خیلی متین و آرام عمل می کرد و در هنگام غذا خوردن کلمه ای صحبت نکرد. البته غذای من و او هم با هم فرق داشت و این کاملا" مشهود بود. من مقداری نان باگت و تکه ای کالباس برداشته بودم تا گرسنگی ام را برطرف کنم. ولی او از ظروف پلاستیکی و سفید رنگ غذا می خورد که شبیه حلیم بود.ولی رنگ غذایی که به آرامی ولی بااشتها می خورد سرخ رنگ به نظر می رسید. بــــــــا این که دوست داشتم از غذایش بچشم ولی ادب حکم می کرد که مشغول خوردن غذای خودم باشم. باگت و کالباس به اندازه ای بود که احساس کردم فقط برای رفع گرسنگی من تهیه شده است و او هیچ گاه از چنین غذاهایی استفاده نمی کند. با نگاهی به من گویی دریافت که در چه فکری هستم و قاشقی پیش رویم گذاشت. با در دست گرفتن قاشق سنگینی محسوس آن را دریافتم و حدث زدم که باید جنس آن از نقره باشد. ولی با جمله ای کوتاه نظرم را عوض کرد و گفت که قاشق از جنس پلاتین است. ده ها قاشق مثل آن و آن چنان سنگین روی میز بودند که می توانستند خانواده ای را ثروتمند کنند. با این حال از این افکار رستم و از حلیمی که او می خورد چشیدم. تقریبا" شور بود و بدمزه و من تعجب کردم که او چگونه می تواند با آن اشتها چنین غذایی را ببلعد. به او نگاهی انداختم و در جواب سؤال من پاسخ داد که با این که غذایش مزه ی خون می دهد ولی خیلی مقوی و انرژی زاست. یعنی او واقعا" خونخوار شده بود؟! جواب سؤالم نه بود. این غذا، غذایی بود که برایش تهیه می شد و خود نیز نمی دانست چگونه و از چیزی تهیه می شود. پس از هر مراجعت به خانه  غذایش هم آماده و در خدمتش بود. او گفت که برای فهمیدن این معما که چه کسی برایش غذا تهیه می کند و کارهایش را انجام می دهد، روزها به کمین نشسته است؛ ولی جوابی جز این عایدش نشده است که صدایی نامعلوم به طور صریح تأکید کرده است که به دنبال چنین مسایلی نباشد. پس از پایان غذا بنا به عادت نگاهی به ساعت مچی ام انداختم و در این موقع بود که او مرا از مسأله ی جالب دیگری آگاه کرد. در خانه ی او زمان بی مفهوم بود! هیچ ساعتی در آن جا کار نمی کرد و از لحظه ی ورود به آن دالان تاریک، زمان هم می مرد. گویی زمان حق ورود به خانه ی ابلیس را نداشت. وقتی از پشت میز برخاستیم، با نگاهی به چشمان پر از سؤالم گفت:- حالا وقتش رسیده که جاهای دیگه رو نشونت بدم!

این را گفت و همراه من از تالار خارج شد و با هم وارد کوریدور وسط شدیم. او مرا به طرف در وسط راهنمایی کرد و پس از این که در وسط هم با دیدن ابلیس در مقابلش باز شد، او مرا وارد حیاط کرد؛ حیاطی با درختان خشکیده و استخری بی آب! دورتادور حیاط دیوارهایی بلند کشیده شده بود که مشاهده ی مناطق همسایه را غیرممکن می کرد. انتهای حیاط غیر قابل رویت بود. تا چشم کار می کرد، سیاهی و سیاهی بود. بدون این که بین درختان برویم یا از ساختمان دور شویم، برگشتیم و دوباره وارد کوریدور شدیم. سپس در سمت چپ باز شد و هر دو وارد شدیم. در آن جا نیز تالاری خودنمایی می کرد که بعدها فهمیدم درست مشابه تالار سمت راست است. یعنی دو تالار در طرفین دالان قرار گرفته بودند. درست بود که خانه قدیمی بود ولی هیچ خانه ی قدیمی را چنان ندیده بودم. به طرز خاصی ساخته شده بود؛ گویی سازنده یا دستور دهنده ی ساخت و ساز، نقشه را طوری طراحی کرده بود که اگر کسی وارد خانه شود افکار وحشت آوری به ذهنش بیاید. تالار تقریبا" خالی بود و فقط چند میز و صندلی پراکنده در آن موجود بود. چند رشته زنجیر کلفت زنگ زده هم روی زمین یا از میخ های بزرگی که در دیوار بود، آویزان بود. کل نمای تالار شبیه به زندان بزرگی بود که زندانی نداشت. دو شومینه ی دیواری هم در قسمت چپ تالار وجود داشت و معلوم بود که این تازگی ها کسی از آن ها استفاده نکرده است. آن ها هم، چون سایر قسمت ها و لوازم تالار، خاک گرفته و کهنه بودند. ابلیس به سخن درآمد و گفت:- این جا که این قدر خالی و سوت و کوره، قبل از اومدن من پر از اسباب قیمتی بوده که چند نفر برای دزدی به این جا میان و با چند تا وانت، همه چیزو خالی می کنن؛ ولی وقتی می خواستن از دریا عبور کنن و وسایلو به روسیه ببرن، کشتی شون آتیش می گیره و غرق میشن؛ یکی از اون سه نفر نجات پیدا می کنه؛ ولی دو تا دزد دیگه در حالی که بدنشون تکه تکه شده بوده، از ساحل پیدا میشن. اما اونی که جون سالم به در برده بوده میاد و دوباره توی شهر زندگی شو شروع می کنه. تا این که من توی اولین مأموریتم اونو کشتم و بعدش هم اون روح اعظم، منو وارث تمام این قدرت و شوکت کرد. ولی چیزهای زیادی  هنوز هست که اونا دست شون بهش نرسیده! حالا تماشا کن!

او همانند تالار اول، لوستر را روشن کرد و به طرف شومینه ی اول رفت. در مقابلش ایستاد و اولین آجر سمت راست را به طرف بیرون کشید. آجر تا نصفه جلو آمد و در این هنگام شومینه با صدای مشخصی به سمت چپ رفت و در پشت آن محوطه ای به وسعت دو متر مربع دیده شد. او اشاره ای کرد و من به جلو رفتم. درون دخمه ی پشت شومینه پر از عتیقه جات بود. انواع گلدان ها، وسایل جنگی و غیره که آن لحظه پی به سرمایه ی عظیمی که مخفی شده بود، بردم. آن چه که مسلم بود، وسایل تاریخی و عتیقه ی موجود در درون گنجه های تالار سمت راست در مقایسه با چیزی که در مقابلم بود، پشیزی بیش نبود. شومینه ی دوم هم با کنار زدن اولین آجر سمت چپ به طرف راست حرکت کرد. در حقیقت در این لحظه شومینه ها به هم نزدیک شده بودند و جای آن ها، دو دخمه ی پر از وسایل عتیقه وجود داشت. پس از ملاحظه ی دخمه ی دوم متعجبانه پرسیدم:

- اینا مال کیه؟!

- مال من و مال کسانی که بـــــــا منن! هر کی دوست من باشه، من ثروتم رو ازش دریغ نمی کنم ولی اگر کسی بخواد اونو از چنگم در بیاره، نابودش می کنم!

در صدایش غرور، خشم و قدرت موج می زد. هر چند تمام این چیزها را داشتن غرور هم می آورد. ولی او در همان لحظه که جمله اش را می گفت مغرور می نمود و هیچ گاه دیگر من او را مغرور ندیده بودم. من که از عتیقه جات زیاد سر در نمی آوردم، از مطالعه ی آن ها دست کشیدم. در این حال ابلیس رو به من کرد و گفت:

- حالا بیا بریم توی حیاط! می خوام چیزی رو نشونت بدم!

از کوریدور گذشتیم و وارد حیاط شدیم. او فانوسی را که از دیوار آویزان بود به دست من داد و گفت:- برای دیدن جلوی پات بهش نیاز داری!

من حس کردم که او فقط برای خاطر من این کار را می کند و نیازی هم ندارد که روشنایی در کار باشد. در جاهای تاریک خیلی خوب می دید و مشکلی از این جهت نداشت. او از کنار درختان می گذشت و من نیز فانوس به دست از پشت سرش می رفتم. حدود دویست متری رفتیم. کم کم به این فکر می افتادم که این حرکت، فقط گردش در باغ متروک است و قصد خاصی از آن در بین نیست. ولی خیلی زود، او ایستاد و من هم در چند قدمی اش ایستادم. خاک و برگ های زرد را به کناری زد و در مقابل یک در دو لنگه که روی زمین قرار داشت و احتمالا" هم آهنی بود، ایستاد. در به آرامی به طرف بالا باز شد و پله هایی پدیدار گشت. او از چارچوب افقی گذشت و من هم در حالی که فانوس را در دست داشتم پشت سرش به راه افتادم. پله ها را نشمردم ولی به نظرم حدود سی پله آمد. وقتی به یک پاگرد رسیدیم، او دوباره ایستاد و من فقط سه دیوار را در اطرافم دیدم. ولی دیوار روبرو به آرامی کنار رفت و چند پله ی دیگر پدیدار شد.  از آن ها که پایین رفتیم، در یک محوطه همانند تالارهایی که دیده بودم قرار گرفتیم. در سمت چپ این زیرزمین بزرگ و تاریک حوضچه ی نسبتا" بزرگی قرار داشت که اطرافش در حدود نیم متر بالا آمده بود. در طرف راست زیرزمین هم چند کمد کهنه خودنمایی می کرد. من فانوس را به دیوار آویختم و به طرف کمدها رفتم. با اشاره ی او فهمیدم که اجازه دارم بازرسی شان کنم. پس در یکی از سه کمد را باز کردم و در سایه روشن زیرزمین که از نور فانوس و چند شمع روشن در شمعدان ها ایجاد شده بود، چند دست کت و شلوار کهنه و خاک گرفته را یافتم. در کمد دوم هم چیزی جز لباس نبود. ولی وقتی در کمد سوم را باز کردم با حیرت به وسایل درونش خیره شدم. اسلحه هایی از قبیل برتا، یوزی، کلت کمری، ام.پی.فایو و صدها گلوله را در آن جا یافتم. یکی از اسلحه های خاک گرفته را که قنداق کشویی داشت برداشتم و مشغول زدودن گرد و خاکش شدم. پرسیدم:

- شما که این همه قدرت دارین چرا باید اسلحه داشته باشین؟!

بعضی ها رو باید بکشی تا این که پی ببرند قدرت بازوت چقدره؛ اما برای ترسوندن بعضی ها زوربازو به کار نمیاد و باید با اسلحه تهدیدشون کنی. خود تو تا وقتی با من تن به تن برخورد نکرده بودی فکر می کردی منم مثل بقیه م. ولی شانس آوردی و برنامه طوری شد که حالا نمی خوام بلایی سرت بیاد. قبلا" وقتی قربانی هامو از بین زن ها و مرد های معمولی انتخاب می کردم، نیاز به این اسلحه ها و این لباس ها داشتم. هر روز در یک شک با یک قالبی بودم تا این که از این جور برنامه ها خسته شدم و تصمیم گرفتم یه جور دیگه قتل بکنم؛ خودت که می دونی!

او راست می گفت. قبلا" همه چیز را برای من و رعنا تعریف کرده بود. البته با یک چنین مأمنی و با چنان قدرتی محال می نمود که دستگیر شود. تا حالا هم که هیچ گاه دستگیر نشده بود. پلیس حتی به گرد پایش هم نرسیده بود. البته پلیس هم حق داشت که نتواند پیدایش کند؛ چرا که او زمینی نبود و از جای دیگری منشأ داشت. نیرویی که هر انسانی را در بهت فرو می برد. وقتی از کمدها و بررسی وسایل آن ها فارغ شدم، او با اشاره ی سر استخر را به من نشان داد و من هم برای دیدن استخر به جلو رفتم. همان طور که قبلا" هم اشاره کرده بودم، استخر با حدود نیم متر برآمدگی از چهار طرف تقریبا" در سمت چپ زیرزمین قرار داشت. آب تیره و تار آن  کاملا" راکد بود، ولی تمیز می نمود. از او پرسیدم:- این جا قبلا" آب انبار بوده؟!

- شاید قبلا" بوده؛ ولی حالا نیست!

این جمله را به طرز خاصی بیان کرد که من کنجکاو شدم. آخر هر چه بود دیگر معلوم بود که در حال حاضر این مکان نمی تواند آب انبـــــار باشد. نزدیک حوضچه ایستادم و روی لبه ی آن نشستم.  دستم را در آبش فرو کردم و گرمی محسوسی را لمس کردم. آب حوضچه ولرم بود به طوری که هیچ سرما یا گرمایی در دستم احساس نکردم. در عمقی به آن پایینی در زیرزمین، آب حوضچه نمی توانست به خودی خود این چنین گرم باشد. در این هنگام بود که آب به طرز مرموزی دچار حرکت شد و من به وضوح دیدم که دارای جریان شده است. انگار تماس دستم با آب، آغازگر یک حرکت دورانی آرام در آب شده بود. با تعجب پرسیدم:- این آب، گرمه؟!

او تبسمی کرد و گفت:- آره گرمه! ولی آب نیست!

و به دنبال نگاه پر از پرسش من ادامه داد:

- نمی دونم چیه! من فقط می دونم که آب نیست؛ غلیظ تر از آبه! هر وقت خیلی خسته م میام و توی این خودمو می شورم. اون وقت تمام خستگی و دردم از بین میره!

به دنبال این کلام خنجری را که در پشت داشت از غلاف بیرون کشید و به طرف من آمد. به آرامی پرسید:- دوست داری یه چشم بندی نشونت بدم؟!

من نگاهی به خنجری که در دستش بود انداختم و پس از پوزخندی که زدم پرسیدم:

- با این خنجر؟!

- آره! شـــاید اولش درد داشته باشه؛ ولی به چشم خودت می بینی که این استخر چه معجزه ای می کنه!

مردد ماندم که در جوابش چه بگویم؛ تردید و ترس را در چشمانم خواند و گفت:

- آدم برای این که چیزی رو تجربه کنه باید رنج بکشه! این قانون طبیعته!

سپس رویش را برگرداند و خنجرش را هم غلاف کرد. با زبان بی زبانی می گفت که این پسره چقدر ترسوست. اگر می خواهی بدانی که آب این حوضچه چه کار می کند، باید درد خنجر را تحمل کنی و به حرفم گوش فرا دهی. مگر تو برای دانستن من و دوروبرم به این جا نیامده ای؟ تصمیمم را گرفتم و گفتم:- قبوله! چیکار باید بکنم؟!


(پایان قسمت هفتم)


گل بی خار کجاست: حافظ




ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست

منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست


شب تار است و ره وادی ایمن در پیش

آتش طور کجا موعد دیدار کجاست


هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد

در خرابات مپرسید که هشیار کجاست


آن کس است اهل بشارت که اشارت داند

گفته ها هست بسی مَحرم اسرار کجاست


هر سر موی مرا با تو هزاران کار است

ما کجاییم و ملامت گر بی کار کجاست


باز پرسید ز گیسوی شکن در شکنش

کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست


عقل دیوانه شد، آن سلسله ی مشکین کو

دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست


باده و مطرب و گل جمله مهیاست ولی

عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست


حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست.