Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

بسوز ای دل: مولوی



دگر باره سر مستان ز مستی در سجود آمد


مگر آن مطرب جان ها  ز پرده در سرود آمد


سراندازان و جان بازان دگرباره بشوریدند


وجود اندر فنا رفت و فنا اندر وجود آمد


دگر باره جهان پر شد ز بانگ صور اسرافیل


امین غیب پیدا شد که جان را زاد و بود آمد


ببین اجزای خاکی را که جان تازه پذرفتند


همه خاکیش پاکی شد زبان ها جمله سود آمد


ندارد رنگ آن عالم و لیک از تابه ی دیده


چو نور از جان رنگ آمیز این سرخ و کبود آمد


نصیب تن ازین رنگ است نصیب جان ازین لذت


ازیرا زآتش مطبخ نصیب دیگ دود آمد


بسوز ای دل که تا خامی نیاید بوی دل از تو


کجا دیدی که بی آتش کسی را بوی عود آمد


همیشه بوی با عود است نه رفت از عود و نه آمد


یکی گوید که دیر آمد یکی گوید که زود آمد


ز صف نگریخت شاهنشه ولی خود و زره پرده ست


حجاب روی چون ماهش ز زخم خلق خود آمد.


Ayrılığın Hediyesi (هدیه ی جدایی): احمد کایا



Şimdi saat sensizliğin ertesi

Yıldız doğmuş gök yüzü ay aydın

Avutulmuş çocuklar çoktan sustu

Avutulmuş çocuklar çoktan sustu

Bir ben kaldım bir ben kaldım

Tenhasında gecenin avutulmamış ben

Şimdi gözlerime ağlamayı öğrettin

Ki bu yaşlar

Utangaç boynunun kolyesi olsun

Buda benim sana buda benim sana

.Ayrılırken hediyem olsun


اکنون زمان ساعت بی تو بودن است

ستاره زاده است و پهنه ی آسمان ماهتاب روشنی ست

کودکان تیمار شده چندی ست که ساکت شده اند

تنها من ماندم؛ تنها من ماندم

تیمار نشده در تنهایی شب

اکنون به چشمانم گریستن را آموختی

که این اشک ها

گردن بندی باشد بر گردن محجوبت

این هم از من برای تو

به گاه جدایی هدیه ای باشد.


Soytarılık etmeden güldüre bilmek seni

Ekmek çalmadan doyura bilmek

Ve haksızlık etmeden doğan güneşe

Bütün aydınlıkları içine seze bilmek gibi

Mülteci isteklerim oldu arasıra; Biliyorsun

Şimdi iyi niyetlerimi bir bir

Yargılayıp asıyorum

.Bu son olsun; Son olsun


خندانیدن تو بدون دلقک بازی

سیر کردنت بدون دزدیدن نان

و بر خورشید زایا بدون بی حرمتی کردن

به مانند حس کردن تمام روشنایی ها در درونت

گاه گاه خواسته های پناهنده شده ای داشته ام، می دانی

اکنون نیت های خیرم را یک یک

دادگاهی می کنم و به دار می آویزم

این پایانی باشد؛ این پایانی باشد.


Buda benim sana buda benim sana

.Ayrılırken hediyem olsun


این هم از من برای تو

به گاه جدایی هدیه ای باشد.


Şimdi saat yokluğunun belası

Sensiz gelen sabaha günaydın

İşi gücü olanlar çoktan gitti

İşi gücü olanlar çoktan gitti

Bir ben kaldım bir ben kaldım

Voltasında gecenin hiç uyumamış ben

Şimdi gözlerime ağlamayı öğrettin

Ki bu yaşlar

Utangaç boynunun kolyesi olsun

Buda benim sana buda benim sana

.Ayrılırken hediyem olsun


اکنون زمان، بلای نبودنت شده است

صبح به خیر به بامدادی که بی تو می آید

آنان که کار و باری داشتند پیشتر رفتند

تنها من ماندم؛ تنها من ماندم

در گذار شب که هیچ نخفته ام

اکنون به چشمانم گریستن را آموختی

که این اشک ها

گردن بندی باشد بر گردن محجوبت

این هم از من برای تو

به گاه جدایی هدیه ای باشد.


Kafamı duvara vurmadan tanıya bilmek seni

Beyninin içindekileri anlıya bilmek

Ve yitirmeden yüzündeki anlık tebessümü

Bütün saatleri öyleyse dondura bilmek için

Çıldırasıya paraladım kendimi

Lanet olsun

Artık sigarayı üç pakete çıkarttım günde

Olsun gözüm olsun

.Ne olacaksa olsun


شناختن تو بدون زدن سرم به دیوار

درک چیزهایی که از ذهنت می گذرند

و بدون این که گم کنم تبسم لحظه ای سیمایت را

برای منجمد کردن تمام ساعت ها اگر چنین باشد

به جنون خویش را تکه تکه کردم

لعنتی!!

دیگر روزی سه بسته سیگار می کشم

باشد، دیده ی من، باشد

هر آن چه می خواهد بشود، بگذار بشود.


Buda benim sana buda benim sana

.Ayrılırken hediyem olsun


این هم از من برای تو

به گاه جدایی هدیه ای باشد.



Söz: Yusuf. Hayaloğlu

Müzik: Ahmet. Kaya



">لینک دانلود آهنگ


ابلیس در سحرگاه: (قسمت هشتم)



چرخی زد و در مقابلم ایستاد. انگار از شک بزرگی درآمده بود. در آن لحظه حس کردم خوشحال شده است که می بیند به کسی که اعتماد کرده است و تمام ابعاد زندگی پر رمز و رازش را برای او بازگو کرده است، دست کم اگر شجاع هم نباشد، ترسو نیست. خنجرش را در آورد و به دستم داد. فهمیدم که باید زخمی به خود بزنم. دسته ی خنجر را در دست فشردم و نوک آن را به آرامی روی بازویم که آستینش را کنار زده بودم کشیدم. خراش کوچکی ایجاد شد که پس از لحظاتی سرخ رنگ گشت. او خنده ای کرد و پرسید:

- وقتی نمی تونی یه زخم به خودت بزنی چطور می تونی چاقو رو تا دسته توی دل من فرو کنی پسر؟!

یاد شب درگیری در مقابل پیتزافروشی افتادم و ناخودآگاه احساس شرم کردم. گفتم:

- تو دشمن بودی! باید می زدمت!

سخنی نگفت و خنجر را از دستم گرفت. گفت:- این زخمی که بهت می زنم عوض اون شب نیست؛ چون بخشیدمت!

سپس با دست آزادش مچ دستم را گرفت و با نوک خنجر به روی بازویم کشید. درد ناراحت کننده و بی سابقه ای تمام وجودم را فرا گرفت و ناخودآگاه فریاد زدم. خنجر را کناری کشید و گفت:- نترس! برای دیدن معجزه باید درد رو تحمل می کردی!

حرفی نزدم و به بازویم نگریستم. زخم ناجوری روی بازویم ایجاد شده بود که خون گرم از آن بیرون می زد. تمام محل زخم و بازویم خونین شده بود. بدون توجه به زخم بازویم و خونی که از آن می رفت، گفت:- وقتی زخمی به بدنم وارد میشه منم مثل تو و هر کس دیگه ای درد می کشم. شاید خونریزی یا درد باعث نشه که از هوش برم یا بمیرم ولی درد همیشه با هر زخمی هست. این طور نیست که گلوله ای در بدنم بره و دردی نداشته باشه!

حالا می فهمیدم که عشق چیست! او با آن همه زخمی که به تنش می زدند و آن همه دردی که می کشید باز هم از راهش روی گردان نمی شد و دنبال کارش را می گرفت. با این که نیروی اهریمنی به او قابلیتی داده بود که با تیرباران شدن هم نمی مرد، ولی دردش را که می کشید. راستی هدف چه ارزشی داشت وقتی رویین تن بودی و در راه رسیدن به آن هدف هیچ دردی نمی کشیدی؛ اگر پس از رسیدن به هدفت با خود فکر می کردی که چه ها بر سر آن کشیده ای جوابت چه بود؟ کدام زخم را خورده بودی؟ کدام درد را کشیده بودی تا هدفت را به دست آوری؟ هیچ! پس شیرینی رسیدن به هر هدفی در آن خلاصه می شد که انسان رنج و درد آن هدف را تحمل کند و به جان بخرد. وقتی به خودم آمدم که به من می گفت:- نگذار خونت زیاد بره! برو توی استخر!

کفش هایم را درآوردم و با لباس و بازوی زخمی وارد حوضچه شدم. درون حوضچه پلکان داشت و پس از سه پله، دیگر پلکانی نبود و من به آرامی در آن غوطه ور شدم. حوضچه گودتر از آنی بود که فکر می کردم؛ به طوری که تا زیر چانه ی من، آب بالا آمد. در اولین برخورد زخمم با آب حوضچه محل زخمم سوزش دردناکی کرد؛ گویی روی آن نمک پاشیده بودند؛ ولی بلافاصله حس سوزش رفع شد و حتی بازویم درد هم نکرد. با دستش اشاره کرد که سرم را نیز در آب فرو ببرم و من هم اطاعت کردم. پس از لحظه ای که سرم را از آب بیرون آوردم، حس کردم که دیگر هیچ دردی در بازوی زخمی ام وجود ندارد. بازویم را بلند کردم و در خارج از آب آن را مشاهده کردم که هیچ زخمی رویش نبود. با کمال تعجب، تازه متوجه شدم که آب حوضچه در حال بخار شدن است. سرم را بلند کردم و او را دیدم که دستش را به طرفم دراز کرده بود.دستم را به او دادم و او مرا به آرامی از آب بیرون کشید. وقتی درون استخر بودم حس می کردم درون چیزی غیر از آب شناور هستم که از آب غلیظ تر می باشد. با خارج شدن از حوضچه احساس راحتی عجیبی به من دست داده بود که هیچ گاه چنان چیزی را تجربه نکرده بودم. از او پرسیدم:

- این آب خون هم داره؟!

- شاید! هیچ وقت نخواستم بفهمم که ترکیبش چیه! برای من مهم اینه که درمانم می کنه!

- من می تونم کمی از این رو برای آزمایش ببرم؟!

- موقعش، اگه اوضاع طوری باشه که بتونی، حتما" این کار رو بکن! ولی اگه برنامه یه جور دیگه شد و تو نتونستی به این آب دسترسی پیدا کنی، پس حتما" درستش این بوده!

قبول کردم و در حالی که هنوز با تعجب به محل زخم دقیقه ای پیش می نگریستم، صدای او را شنیدم که می گفت:- خیلی خوب؛ بهتره بریم! هوا کم کم داره روشن میشه!

اطاعت کردم و به دنبالش به راه افتادم. از همان راه پر پله ای که آمده بودیم برگشتیم و پس از ورود ما به باغ، در آهنی هم پشت سرمان بسته شد. تمام طول باغ را پیمودیم و وارد کوریدور شدیم. خطاب به من پرسید:- خسته که نیستی؟!

- نه! تا حالا این طور سرحال نبوده م!

ولی من قبل از ورود به حوضچه ی زیرزمینی خسته بودم و بیشتر از همه پاهایم خسته بودند. ولی حالا نه تنها احساس خستگی نمی کردم، بلکه آرام و راحت هم بودم. انگار به مدت یک شبانه روز تمام خوابیده بودم؛ شاید هم چیزی فراتر از آرامش یک خواب بیست و چهار ساعته!

- پس بهتره تا صبح نشده برگردیم خونه! رعنا نگرانت میشه!

وارد دالان شدیم و بعد از در بزرگ بیرون آمدیم. هنوز هوا تاریک بود و کوچه مثل چندی پیش هم چنان خلوت  و امن به نظر می رسید. تا سر کوچه پیاده رفتیم و قسمتی از خیابان خلوت را هم پیاده روی کردیم. آخر آن وقت صبح اتومبیلی در خیابان نبود. وقتی به سر خیابان تقریبا" سرازیری رسیدیم بالاخره یک تاکسی پیدا شد و ما سوار شدیم. هنوز هم نمی دانستم در کدام خیابان شهر هستم. با این که سعی می کردم فرم خیابان ها را به یاد داشته باشم ولی به نظر می رسید که چیزیدر خاطرم نمی ماند. پس از حدود نیم ساعت به خیابانی رسیدیم که حس کردم برایم آشناست. از اتومبیل پیاده شدیم و تازه آن موقع دریافتم که یک خیابان بیشتر با خانه فاصله ندارم. او از من جدا شد و خاطرنشان کرد که در این مورد که کجا بودم و چه می کردم، چیزی نگویم. پیشنهاد کرد که خود را متعجب، بهت زده و تا حد امکان دیوانه نشان بدهم تا کسی چیزی از من نپرسد. فقط این اجازه را به من داد که همه چیز را به رعنا بگویم. از او جدا شدم و راه خانه را در پیش گرفتم. پس از دقایقی به خانه رسیدم و جلوی آپارتمان نگاهی به ساعتم انداختم. چهار صبح بود. کلید را در قفل در چرخاندم و در را باز کردم. باز کردن در توســــط من متمایز از آنی بود که ابلیـــــس می کرد. او در مقابل در خانه اش کلیدی از جیب در نمی آورد و قفلی را باز نمی کرد. حالا می فهمیدم که در راه پله با آن قفل آهنی بزرگ یا در خانه ی ما که سویچی بود، چگونه باز شده بود. وارد حیاط شدم و به آرامی از پله ها بالا رفتم. وقتی به در خانه رسیدم آن را باز کردم و وارد شدم. چراغ ها روشن بودند و معلوم بود که رعنا نخوابیده است. وقتی وارد شدم رعنا، دو نفر از زنان همسایه، آقای رحیمی همسایه ی طبقه ی دوم و دوستانم مجید، پژمان و احمد را دیدم  که ناباورانه شاهد ورود من به خانه بودند. جلوتر از همه رعنا خودش را به من رساند و مرا در آغوش کشید. عشق او به برادرش باعث شده بود که اولین جرقه های عشق و محبت در دل سنگ ابلیس شرر بزند. جرقه هایی که حالا روح ناآرامش را به آتش کشیده بود و با تمام قوا می خواست موجود دل خواهش، رعنا را به دست آورد.

- تو کجا بودی؟!

در حالی که به نوازش خواهرانه ی او جواب می دادم گفتم:

- من؟! مگه چی شده؟!

سعی کردم از اولین برخورد پند ابلیس را اجرا کنم تا افراد دوروبرم یقین حاصل کنند که سرم به جایی خورده است و دست از سرم بردارند.

- حواست کجاست؟! تو با اون کجا رفتی؟!

- با کی؟!... چرا همه این جا هستن؟ اتفاقی افتاده؟!... مهمونیه؟!

- با ابلیس! تو با اون رفته بودی! مگه دیوونه شدی؟!

- خواهر بس کن؛ کدوم ابلیس؟ کدوم رفتن؟ چرا این وقت شب نخوابیدی؟!

پژمان جلوتر آمد و گفت:- بس کن مهرداد! خل بازی در نیار! ما توی راه پله و حیاط پخش بودیم که صدای رعنا خانوم رو شنیدیم که تو رو صدا می زد؛ اومدیم بالا و همه جا رو گشتیم؛ حتی پشت بوم رو که درش هم باز بود گشتیم. ولی تو نبودی!... راستی اون یارو چطوری اومده بود که ندیده بودیمش؟!

نگاهی به پژمان انداختم و در دل به خاطر این که گمراهش می کردم معذرت خواستم. به او گفتم:- وقتی شما روی پشت بوم بودین، ما درست بالای سرتون بودیم. اگه سرتون رو بلند می کردین می تونستین ما رو که توی هوا معلق بودیم، ببینین!

پژمان دستانش را به کمرش زد و احمد به جای او گفت:

- الان که وقت جوک گفتن نیست؛ درست حرف بزن ببینیم کجا بودی!

- چرا حرفمو باور نمی کنین؟ به خدا راست میگم! ما اون بالا بودیم! بعدش هم رفتیم یه گردش و بعد از چند ساعتی برگشتیم! حالا که چیزی نشده!

آقای رحیمی همسایه که هنوز وجود ابلیس و ورود او به خانه ی ما را باور نکرده بود گفت:- یکی برای مهرداد یه لیوان آب قند بیاره تا بخوره! وقتی حالش سر جا اومد، اون وقت راست قضیه رو برامون میگه!

رعنا با عجله از من جدا شد و در مدت کوتاهی شربت قندی تهیه کرد و آمد. آقای رحیمی شربت را از دست او گرفت و به من داد. من لاجرعه شربت را سرکشیدم و لیوان را به او برگرداندم. سپس در حالی که از کنار مجید رد می شدم خطاب به او پرسیدم:

- چطوری اردک؟!

و در حالی که خود از خنده ی ساختگی روده بر شده بودم روی مبل ولو شدم. مجید نگاهی به دوروبر انداخت و انگار که از این شوخی من کمی هم ناراحت شده بود خطاب به احمد گفت:- مثل این که قاطی کرده!

ولی وقتی با نگاه تند رعنا روبرو شد، شانه هایش را به توجیه سخنش بالا انداخت و دیگر حرفی نزد. در این لحظه تلفن زنگ زد و رعنا گوشی را برداشت. پدر پژمان پشت خط بود و پس از این که جویای احوال شد، با پژمان صحبت کرد. خانواده های دوستانم که همسایه هم بودند و از ماجرا کم و بیش اطلاع داشتند پس از حضور اتومبیل ها و مأمورین آگاهی در محله، کنار هم جمع شده بودند و حالا در منزل پژمان بودند. رعنا کنار من نشست و در حالی که چشم در چشم دوخته بود پرسید:

- داداشی، تو چه ت شده؟!

من چشمکی معنادار حواله ی او کردم و گفتم:- خوابم میاد رعنا جون!

سپس بلافاصله سرم را روی شانه اش گذاشتم و چشمانم را بستم. رعنا که دریافته بود تمام حرکات دیوانه وار من حقه ای بیش نیست، برخاست و پس از این که سر مرا به آرامی روی مبل گذاشت از مهمانان خواست که صبح قضیه را پیگیری کنند چرا که برادرش خواب آلود است و نیاز به استراحت دارد. آنان هم به امید این که من فردا حال بهتری پیدا کنم و قضیه را فاش نمایم، رفتند. به محض این که در بسته شد برخاستم و نشستم. رعنا هم آمد و نشست و در حالی که به حرکاتم دقیق شده بود پرسید:

- خوب! بازی بسه! چیکارها کردی؟ کجاها رفتی؟!

- قصه ش درازه! فقط همین قدر بدون که ابلیس این حق رو به من داده که تمام چیزهایی رو که دیدم و شنیدم فقط به تو بگم! مسأله خیلی جدّیه رعنا!... نباید کس دیگه ای از ماجرا مطلع بشه!

- اگه خوابت میاد برو بخواب! فردا برام تعریف می کنی!

ولی از چشمانش معلوم بود که در دل می خواهد هر چه زودتر تمام قضیه را از زبان من بشنود. اما من که اصلا" خسته نبودم شروع به نقل برنامه کردم. در تمام مدتی که مشغول تعریف ماجرا بودم با سؤالات گوناگون خواهرم روبرو می شدم و به آن ها جواب می دادم. وقتی ساعت دیواری با زنگ کامپیوتری اش هفت بار صدا داد، از کار نقل جریان آن شب فارغ شده بودم و رعنا هم پی به تمام ماجرا برده بود. او به گفته های من یقین داشت و می دانست که با او شوخی نمی کنم.من به هر کس که می توانستم دروغ بگویم، به تنها خواهرم نمی توانستم. پس از صرف یک صبحانه ی اجمالی هر دو به خواب عمیقی فرو رفتیم و تا ساعت یک ظهر هم بیدار نشدیم. سر ساعت یک ظهر با صدای تلفن بیدار شدم و رعنا را در حال صحبت دیدم. آقای رحیمی بود که جویای احوال من شده بود و وقتی فهمید هنوز در خوابم(!!) خداحافظی کرد. بلافاصله بعد از آن هم چند تلفن دیگر به خانه شد که همگی جویای حال من بودند و از همسایگان بودند. گویی همگی متفق القول شده بودند که اجازه ندهند بیشتر از یک ظهر بخوابیم. سروان حاتمی هم تماس گرفت و از این که من بازگشته بودم و صحیح و سالم بودم غرق در تعجب شده بود. تا عصر و حدود ساعت هفت، چیزی خوردیم و در حول و حوش برنامه ی دی شب بحث کردیم. آن چه برای رعنا تقریبا" غیر قابل باور بود، قضیه ی حوضچه ی زیرزمین بود که زخم ناجور بازوی مرا خوب کرده بود. چرا که اصلا" زخم یا جای زخمی بر روی دستم نبود. او می گفت که از لحاظ علمی امکان ندارد که زخمی آن چنان عمیق در عرض چند ثانیه بهبود یابد. حال، درون حوضچه هر چه می خواست باشد. ولی به او خاطرنشان کردم که ابلیس چیزهای زیادی نشان من و او داده است که از لحاظ علمی و عقلی قابل اثبات نیستند و عملا" ممکن نمی باشند. گلوله ها و زخم چاقو را به یادش آوردم که ابلیس زخمی شده بود و فردا شب، سرحال و بدون هیچ مسأله ای به سراغ ما آمده بود. وقتی ساعت دیواری هشت بار صدا داد، تلفن زنگ زد و من گوشی را برداشتم. ابلیس پشت خط بود و پس از این که حال من و رعنا را خیلی دوستانه  ولی خشک جویا شد، برای ساعت ده شب قرار گذاشت. او خاطر نشان کرد که هیچ کس نباید با ما باشد و یا حتی خبر داشته باشد. در ضمن قول داد که ما را به خانه بازگرداند و چشمداشتی در جان مان نداشته باشد. پس از قطع کردن تماس، قضیه را به رعنا گفتم. با این که مردد بودم و از رفتن، بدون این که به کسی خبر دهم می ترسیدم، با حالت دگرگون رعنا روبرو شدم. او به من اطمینان داد که به قرارش با ابلیس خواهد رفت؛ چرا که دی شب به خوابش آمده است و او را مطمئن کرده است. ناباورانه به سخنانش گوش دادم و قبول کردم که من هم با او بروم. پس قدری غذا خوردیم تا برای ساعت ده شب آماده شویم....

محل قرار که توسط ابلیس تعیین شده بود، دروازه ی جنوبی شهر بود که در آن موقع شب تقریبا" خلوت بود. وقتی به میدان محل قرار رسیدیم و در جلوی دکه ی روزنامه فروشی که در حال جمع کردن و بستن بود، ایستادیم، در فاصله ی حدود دویست متری ما چند راننده در کنار اتومبیل های شان مشغول صحبت و سیگار کشیدن بودند و دیگر کسی نبود. پس از حدود پنج دقیقه انتظار، در عقب اتومبیل باز شد و ابلیس درون اتومبیل نشست. پس از یک سلام و تعارف اجمالی که بین ما ردوبدل شد او به سخن درآمد و گفت:

- مهرداد؛ امیدوارم دی شب بهت بد نگذشته باشه!

من شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:- مگه میشه آدم اون همه چیزای عجیب و غریب ببینه و  بدش بیاد؟! به خصوص این که بعد از شما من تنها کس روی زمین هستم که اونا رو دیدم!

- برام جالب بود! می دونی، تو از کنار اون همه اشیای عتیقه و گرانبها خیلی راحت گذشتی! وقتی به چشمات نگاه کردم، دیدم که فقط یه تخمین از قیمت شون می زنی و چشم طمع بهشون ندوختی!

- اونا مال من نیست که بخوام درباره شون فکر کنم!

- آدمای زیادی توی این دنیا هستن که به مال دیگران فکر می کنند و وسوسه میشن که اونو از چنگ صاحبش در بیارن! وقتی هم صاحب مال میشن، دیگه یادشون میره که اون، مال خودشون نیست و دزدیه!

- هر کسی از هر کسی دزدی بکنه از شما که نمی تونه!

او خنده ی کوتاهی کرد و صحبت را این گونه عوض کرد:

- رعنا خانوم؛ خوب شد خواب دی شب رو دیدی وگرنه شاید نمی تونستی به قرار بیایی!

رعنا لبخندی تحویل او داد و گفت:

- من تعجب می کنم! شما هر وقت می خواهین به خواب من میایین؛ هر وقت می خواهین وارد خونه میشین و هر کاری دلتون بخواد می تونین بکنین! با این حال دیگه اونی نیستین که بخواهین به زور صاحب چیزی بشین!

منظورش خودش بود. ابلیس به راحتی می توانست به رعنا برسد. ولی می خواست این رسیدن مورد نظر رعنا هم باشد. او گفت:

- مهم اینه که آدم به کسی که می خواد برسه! ولی حالا می دونم مهم تر اینه که آدم چه جوری به کسی که می خواد برسه، برسه! متوجه هستین که!؟

ما هر دو به علامت تأیید سرمان را تکان دادیم و او ادامه داد:

- خوب! حالا بهتره بریم به جایی که می خوام نشون تون بدم!

رعنــــــا اتومبیل را به حرکت درآورد و با آدرس هایی که ابلیس می داد، راهش را پیدا می کرد. پس از حدود نیم ساعت که کاملا" از شهر خارج شده بودیم، به داخل یک جاده ی فرعی خاکی پیچیدیم و چند دقیقه ای هم در آن راه پیمودیم. با گفته ی ابلیس، رعنا اتومبیل را متوقف کرد و هر سه پیاده شدیم. در قسمت راست جاده و اتومبیل سوله ی بزرگی بود که با آن سقف دوطرفه ی شیروانی دار، شبیه ساختمان های مرغداری بود. هر سه به طرف سوله رفتیم و در جلوی آن ایستادیم. ابلیس رو به ما کرد و گفت:

- این جا مال منه! دلیلی نداره که اینا رو بهتون بگم؛ ولی می خوام بدونین! چند هکتار زمین خالی که به درد هر چیزی می خوره! هر چی بسازی بُرد داره؛ یه کارخانه ی کفش، یا یه کارخانه ی لاستیک یا مواد غذایی یا هر چیز دیگه! من براتون یه زندگی آرام درست می کنم؛ ولی قبل از شروع تمام این ها، باید از شرارت و بدی که توی خونم می جوشه کنار بیام! راستش خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که باید برای رسیدن به تو باید این دیو رو توی خودم بکُشم!

روی سخنش به طرف رعنا بود؛ ادامه داد:

- مطمئنم که با این شیطان خویی و قتل و خونی که به راه انداختم، منو به شکل شیطانی تمام عیار می بینی! حق هم داری! ولی می خوام اونی بشم که دلت می خواد؛ یک انسان! فقط همین! به هر قیمتی هم که شده این نیرو رو از خودم دور می کنم! ولی باید کمکم کنی؛ نه این که به من رحم کنی و به خاطر این که زندگی یک نفر رو به زندگی انسانی برگردونی قبول کنی! نه! به خاطر این باید کمکم کنی که منو بخواهی! وگرنه موفق نخواهم نشد!

سکوت کرد و در ادامه رعنا لب به سخن گشود و گفت:

- راستش... من... اگه شما بخواهین با این نیرو قطع رابطه کنین، من هم با شما خواهم بود و قول میدم که پس از پایان این کار، تا آخر زندگیم به شما وفادار باشم!

من شروع به قدم زدن کردم تا جایی که سخنان آن دو را نشنوم، دور شدم. لازم می دیدم که این دو نفر را تنها بگذارم. با این که خود، در جریان عشق و عاشقی نبودم، ولی مثل هر جوانی می توانستم درک کنم که در آن موقعیت بهتر است دور باشم. پس از دقایقی که در خلوت گذراندم، متوجه صدای ابلیس شدم که مرا صدا می کرد. در این جا لازم می دانم توضیحی درباره ی اسم او بدهم. از این که از اول نوشته هایم او را "مرد غریبه" و " ابلیس" نام گذاری کرده ام، ناراحت هستم. ولی غیر از این ها نام دیگری نمی توانستم انتخاب کنم تا در طول جریان و مسایل گذشته بر ما، نشانگر غریبگی و نمایان گر بدی و زشتی صفت های او باشد. هر چند در انتهای این جریانات، که ابتدای نوشتن آن بوده است، رغبتی برای نوشتن این نام ها نداشته ام، با این حال مجبور بوده ام.

به طرف شان رفتم و منتظر شدم تا سخنی بگوید. پس از چند لحظه سکوت رعنا پرسید:

- چرا رفتی اون طرف پس؟!

- خوب دیگه!

تنها جوابی بود که می توانستم بدهم. ابلیس گفت:- تو جوان فهمیده ای هستی!

با این سخن به من فهماند که متوجه کارم شده است و از نگاه رعنا نیز دریافتم که راضی است. با یک نگاه در چشمان امیدبار رعنا دریافتم که قول و قرارش را با او گذاشته است. لبخندی تحویل خواهرم دادم که نشانگر پی بردنم به ماجرا بود. رعنا هم لبخندی زد و سرش را پایین انداخت. آخر یک چنین خوستگاری، آن هم وسط خیابان کمی هم خجالت داشت. ابلیس گفت:- خوب! حالا بهتره شروع کنیم!

نمی دانستم از چه چیزی صحبت می کند و باید چه چیزی را شروع کنیم. با این حال با درآوردن دستانم از جیب شلوارم، آمادگی خود را اعلام کردم. ابلیس به طرف در سوله رفت ولی آن را هم چنان کهک درهای خانه اش را باز می کرد، با آن نیروی غریب، باز نکرد. یعنی با دست و نیرویی که به در بزرگ و دو لنگه ی سوله وارد آورد، آن را باز کرد. وارد سوله شدیم و با کمک من چند فانوس خاک گفته را روشن کرد که نور آن ها قدری فضای سوله را روشن کرد. سپس در را بست و روی جعبه ای چوبی نشست. با کمی نفت که از یکی از فانوس ها بر روی چند تکه چوب بزرگ ریخت، آتشی به پا کرد و ما هر سه  دور آتش نشستیم. نگاهی به دوروبرم انداختم و چند بسته ی بزرگ کاه خشک را تقریبا" در وسط سوله دیدم که روی هم انبار شده بودند. قطعات آهنی زنگ خورده ای هم آن سوتر دیده می شدند که احتمال می دادم اجزای اسقاط شده ی اتومبیلی باشند. آن طرف تر یک موتورسیکلت خاک گرفته دیده می شد که از ظاهر تنومندش پیدا بود چهار سیلندر است. چند پیت نایلونی هم در گوشه ی سوله به چشم می خورد. تمام اساس سوله را این ها تشکیل می دادند. بر روی هــــر سه دیوار بلند سوله فانوس ها نورافشـــــانی می کردند و آتش وسط سوله هم سایه هایی روی دیوارها تشکیل داده بود. پس از لحظاتی چند که به سکوت سپری شد، او لب به سخن گشود و گفت:

- من در خودم این توانایی رو می بینم که بدون بند و زندانی از قدرت شیطانی خودم خلاص بشم! ولی از شما می خوام که هر غروب به من سر بزنین و حال منو بپرسین! به این ترتیب با پشت گرمی شما، شیطان رو از خودم دور بکنم و تمام نیروهای شیطانی رو!

می توانستم درکش کنم؛ او از خانه ای که تمام نیروها در خدمتش بودند و اهریمن آن را اداره می کرد، بیرون می آمد و در وسط بیابان در این جای ساکت و دنج، از تمام نیروهای شیطانی دور می شد؛ تنها نیروی شیطانی که با او باقی می ماند، در خودش بود. برای غلبه بر آن هم، خود را در این جا زندانی می کرد تا به اصطلاح به تهذیب روح و نفسش بپردازد. ولی پس از این که این نیرو از او جدا می شد و بیرون می رفت، او چگونه به زندگی ادامه می داد؟ چگونه می توانست چون مردم عادی بخورد، کار کند و بخوابد؟ حالا او به ضرب چندین گلوله از پای درنمی آمد؛ ولی بعد که اهریمن حمایتش نمی کرد با یک برش چاقو که مثلا" به هنگام پوست کندن میوه در انگشتش ایجاد می شد، خونریزی می کرد! با تمام این حرف ها، او تصمیمش را گرفته بود و خود نیز تمام این مسایل را می دانست. با این حال در تصمیمش راسخ بود که به این جا آمده بود و قصد اقامت داشت. در این افکار بودم که رعنا از او پرسید:

- چه مدت این جا می مونید؟!

- سه روز؛ یه هفته؛ دو هفته؛ یه ماه...! نمی دونم؛ تا هر وقت که تازه بشم؛ تا هر وقت که لایق تو بشم!

چشم های هر دو را از نظر گذراندم که بی پروا همدیگر را می کاویدند و افق های روشنی برای زندگی مشترک در نظر می آوردند. پس از لحظاتی که به این منوال گذشت، او به آتش خیره شد و ساکت گشت. پس از دقیقه ای سکوت، هم چنان که نگاهش به آتش خیره بود و شعله های آتش در چشمانش موج می زدند با صدایی گرفته گفت:

- هیچ می دونین که تنها نقطه ضعف این همه قدرت چیه؟!

نمی دانستیم؛ بنابراین سکوت کردیم و ادامه داد:

- یه قدرت دیگه که خیلی قوی تر از اولیه!... حتما" تعجب می کنید که این قدرت چی می تونه باشه که از قدرت ابلیس و اهریمن بالاتره! بهتون میگم!... اون قدرت عشقه! عشق که دل آدمیزاد، حتی دل ابلیس در مقابلش یارای ایستادگی نداره! ولی کسی که عاشق نشده باشه، نمی دونه من چی میگم! قدرت عشق و قدرت اهریمن هر دو از یک جنسند؛ هر دو از آتشند؛ هر دو سوزان هستند و در عین حال گرمابخش! درست مثل همین آتش که روبرومونه؛ وقتی دستاتو از دور می گیری گرمت می کنه؛ ولی اگه جلوتر بری، پوست و گوشتت رو می سوزونه و جزقاله میشی!... حالا بیشتر تعجب می کنید اگه بدونید تنها تنها قدرتی که برتر از عشق و اهریمنه چیه!... اون آتیشه!... آتیش وقتی دامن آدم رو بگیره هیچ نیرویی حتی عشق و اهریمن هم نمی تونند جلوش رو بگیرند؛ همین آتش گرم و خوش منظره، تنها چیزیه که می تونه منو به زانو دربیاره! بشر همیشه در داستان هاش به این اشاره می کنه که شیطان از جنس آتشه و از این حرفا؛ اما آتش تنها خلق شده ی خداونده که شیطان رو هم می سوزونه! آتش شرم! آتش خجالت! که ما رو برای چی آفریده بود و ما کجاها رفتیم!... جدی میگم!... به خاطر همین، هیچ وقت تا حالا این قدر به آتیش نزدیک نشده بودم!

من ناباورانه گفتم:- ولی شما قدرتی دارین که می تونین اونو خاموش کنین!

- وقتی شعله های آتیش از چوب خشک بلند میشن، من این قدرت رو دارم که خاموشش کنم؛ وقتی آتش به لباسم گرفت می تونم شعله های لباسم رو مهار کنم؛ ولی وقتی شعله ها به پوست و گوشتم گرفت، دیگه همه چیز تمام شده! درست مثل آتش جهنم که روح شرم زده ی انسان گناهکار رو از درون می سوزونه!... به خاطر همین توی خونه دیدی که کم ترین نور و گرما وجود داشت؛ آخه گرمای آتیش برام خوب نیست!

نگاهی به چهره اش انداختم؛ دیگر از عینک آفتابی خبری نبود؛ چند روز بود که او عینک نمی زد. شاید دیگر نمی خواست در پرده بماند؛ شاید می خواست رعنا تمام افکارش را بخواند و بتواند کمکش کند. شاید می خواست رعنا ببیند که او چقدر از گذشته اش پشیمان است. بر روی صورت تراشیده و تمیزش قطرات درشت عرق نمایان بود. رعنا که متوجه عرق کردن او شده بود پرسید:- حالتون بده؟! مثل این که گرم تون شده!؟

عرق صورتش را با آستین پالتویش پاک کرد و با صدایی خفه تر از قبل گفت:

- چیزی نیست!‌ گفتم که با آتیش میانه ی خوبی ندارم!

این را گفت و از جا برخاست؛ قوطی را که رویش نشسته بود قدری دورتر کشید تا بنشیند. ولی او هم چون ما در جا خشکش زد. صدا از بیرون می آمد. صدایی بلند و رسا که انگار از پشت بلندگو بود. صدای ناشناس گفت:

- آقای مقدم!... خانم مقدم!... و شما مرد سیاه پوش!... پلیسه که صحبت می کنه؛ خوب توجه کنید!... تمام منطقه در محاصره س!... با گروگان گیری یا آسیب رسوندن به گروگان ها چیزی درست نمیشه! بهتره آقا و خانم مقدم رو آزاد کنید تا با هم صحبت کنیم!

صدا قطع شد و من و رعنا که با شنیدن صدا بهت مان زده بود ناخودآگاه به ابلیس نگاه کردیم. در یک آن ترسیدم که مبادا او خیال کند ما پلیس را در جریان گذاشته ایم. ولی او با یک نگاه در من، گفت:- می دونم که کار، کار شما نیست! شما هر دو با اخلاص به قرار اومدین... من اینو می دونم!...

میان حرفش دویدم و گفتم:- ممکنه برای ماشین و ما مأمور گذاشتن و تعقیب مون کردن!

- درسته! ولی قبل از اون حتما" تلفن شما رو کنترل کردن!

- ولی آخه...!

- آخه نداره! من تصمیم گرفتم از نیروهام استفاده نکنم و بنابراین متوجه کنترل تلفن نشدم. الان دیگه مهم نیست که چطوری پیدامون کردن! فقط همه چی رو خراب کردن!

او این را گفت و با شتاب به انتهای سوله رفت. به سرعت از دیواری که چند قلاب در آن بود بالا رفت و از روزنه ای که قبلا" تعبیه شده بود به بیرون نگریست. این کار را از کنار در هم تکرار کرد و پس از این که مطمئن شد همه جا در محاصره است، آمد و نشست. من از فرط ترس و خشم گفتم:- اگه متقاعدشون کنیم که شما دیگه هیچ کار بدی انجام نخواهید داد، ممکنه آسیبی بهتون نرسونن!

- چی میگی پسر؟! اصلا" متوجه قضیه نیستی! این که فیلم سینمایی نیست که با وساطت کارگردان و نویسنده و صد تا آدم ریز و درشت دیگه، پایان خوبی داشته باشه! من هر چقدر هم که بخوام خوب باشم دیگه فایده ای نداره!

او درست می گفت. اگر دستگیر می شد بدون چون و چرا چند بار اعدام می شد و چند حکم حبس ابد هم داشت. دیگر وقتی برای بازگشت و پشیمانی نبود. با این که هر سه این را می دانستیم باز هم به دنبال راه بهتری می گشتیم. ولی صدای دوباره ی بلندگو افکارمان را از هم گسیخت:- گوش کن!... من سروان حاتمی هستم! همون کسی که توی پیتزافروشی با تو درگیر شدم؛ می خوام باهات حرف بزنم!

ابلیس دوباره برخاست. سریع و خشمگین بود. انگار همان شخص چند دقیقه پیش نبود که چنان ادبی و عمیق سخن می گفت. از چشمانش شعله ی خشم بیرون می زد و عشقی دیگر در آن ها نمایان نبود. در درونش هیولای اهریمن به پا خاسته بود و توفانی بزرگ برپا کرده بود. وقتی به چشمانش نگریستم خوفناک از جایم برخاستم. ناخودآگاه احساس ترس اولین دیدار در درونم پدیدار شد. با این که واقعا" به او اعتماد پیدا کرده بودم باز هم از نگاهش می ترسیدم. با این همه گفتم:

- بهتره بذاریم بیاد تو، تا بدونیم چی می خواد بگه!

- خفه شو بچه!... اون اگه بیاد داخل، اولین کاری که  می کنه اینه که اسلحه شو به طرفم می گیره!

رعنا گفت:- ولی گلوله های اون که در بدن تو اثری ندارن! اگه مرتکب این کار شد بندازش بیرون!

با خشم تمام گفت:- این جا من تصمیم می گیرم! ساکت بشین و سر جاتون بمونین!... فکر می کنه من شما رو گروگان گرفتم!!

نشستم و ساکت ماندم. اصلا" دلم نمی خواست یک بار دیگر مرا به دیوار بکوبد. هم چنانی که در پیتزافروشی این کار را کرده بود. با اشاره ی دست به رعنا فهماندم که صحبتی نکند و خاموش بماند. پس از لحظاتی سکوت دوباره صدای بلندگو در فضا پیچید که می گفت:

- خوب! من می خوام بیام تو! مسلح نیستم! فقط هم می خوام بدونم حال مهرداد و رعنا چطوره!

با صدایی که به بلندی صدای بلندگوی سروان حاتمی بود جواب داد:

- این بار منتظر نمی مونم که اسلحه بکشی! اگه داخل بیایی گردنت رو خورد می کنم!

ولی سروان حاتمی بدون این که به تهدید حریف گوش بدهد وارد سوله شد. با ورود او به داخل سوله ابلیس هم چون گذشته، چشمان گستاخش را به طعمه اش دوخت و گفت:

- شما بدون اجازه وارد ملک خصوصی من شدین! حالا هم که اومدی زنده از این جا بیرون نمیری جناب سروان! این دفعه دیگه رحمی در کار نیست!

او این را گفت و به طرف سروان حاتمی حمله ور شد. سروان حاتمی اسلحه اش را بیرون کشید تا شلیک کند؛ ولی ابلیس با یک جهش بلند که بیشتر به پروازی کوتاه شبیه بود خود را به او رساند و هر دو با هم نقش زمین شدند. این بار چون دفعه ی قبل سروان حاتمی شلیک نکرد و ابلیس با یک حرکت دست اسلحه را دور کرد و روی زمین انداخت. سپس مشت محکمی نثار چانه ی او کرد. ولی مثل این که قصد داشت با طعمه اش بازی کند؛ چرا که پس از چند بار زد و خورد سروان حاتمی را روی زمین انداخت تا کارش را یکسره کند. او بر پشت سروان حاتمی نشست و سر مرد بیچاره را در دست گرفت. حتما" قصدش این بود که گردنش را بشکند. ولی با صدای رعنا کارش را ادامه نداد. رعنا فریاد زد:- نه!... خواهش می کنم!

(پایان قسمت هشتم)