یوسفم بستم دگر بار سفر
یوسفم کنعان نمی خواهم دگر
بر زلیخائی دگر دل داده ام
از هوای عشق تو افتاده ام
در دل افسانه ها جانانه ام را یافتم
آتشی بودم من و پروانه ام را یافتم
ای که از ما دل بریدی و به دنیا باختی
رفتی و با رفتنت دنیای ما را ساختی
ای خدای دل ببین اکنون به کفر افتاده ام
من زلیخائی دگر را در دلم جا داده ام
با من عاشق تو بد کردی ز یادم می رود
من دعا کردم خدا هم گناهت بگذرد
یوسفم بستم دگر بار سفر
یوسفم کنعان نمی خواهم دگر
بر زلیخائی دگر دل داده ام
از هوای عشق تو افتاده ام
می روم در قعر چاهی من سفر
تا نماند از من یوسف خبــــر
من به عشق روشنایی می روم
من به دنبال رهایی می روم
یوسفم بستم دگر بار سفر
یوسفم کنعان نمی خواهم دگر
بر زلیخائی دگر دل داده ام
از هوای عشق تو افتاده ام
تو هنوز اندر غم و اندر خم یک کوچه ای
من هزاران کوره راه و راه را طی کرده ام
از حقیقت می گریزی و ز من بیگانه ای
من به دنبال حقیقت چاه را طی کرده ام
آن قدر آسان نبود گر تو حقیقت داشتی
عاشقی بودم من و دیوانه ام پنداشتی
یوسفم من عاقبت از عشق کنعان سوختم
زندگی دادم بسی تا درس عشق آموختم
یوسفم بستم دگر بار سفر
یوسفم کنعان نمی خواهم دگر
بر زلیخائی دگر دل داده ام
از هوای عشق تو افتاده ام.
(این ترانه را با صدای حزین ستـــار شنیده ایم؛ شاعر مسعود فردمنش و آهنگساز سیاوش قمیشی هستند.)
خستگان را چو طلب باشد و قوّت نبود
گر تو بیداد کنی شــــــرط مروّت نبوَد
ما جفا از تو ندیدیم و تو خود نپسنــدی
آن چه در مذهب اصحاب طریقت نبوَد
خیره آن دیده که آبش نبرد گریه ی عشق
تیره آن دل که در او شمع محبّت نبود
دولت از مرغ همایون طلب و سایه ی او
زانکه با زاغ و زغن شهپر دولت نبود
گر مدد خواستم از پیر مغان عیب مکن
شیخ ما گفت که در صومعه همّت نبود
چون طهارت نبود کعبه و بتخانه یکی ست
نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود
حافظا علم و ادب ورز که در مجلس خاص
هر که را نیست ادب لایق صحبت نبود.