جغد مسافر:
جغدی که به راه شرق می رفت خسته و مانده از راه در جنگلی فرود آمد. فاخته یی که او نیز از خستگی راه مانده بود پرسید:
-به کجا می روی؟ گویی به راه شتاب بسیار داری!
جغد گفت:- آشیان و سرزمینم را وانهاده به جانب شرق می روم تا آشیانی دیگر بنا نهم به دیاری دیگر.
-چه پیش آمده است که ترک یار و دیار بگویی؟
- مردم سرزمین غرب مرا خوش نمی دارند و آواز مرا ناخوش می شمارند.
فاخته گفت:
- آه اگر چنین است دیگر کردن آشیان کاری بی نتیجه است.
- چه باید کرد؟
-آشیان را بگذار و آوازت دیگر کن!
(برگردان: احمد شاملو)