Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

افق روشن: احمد شاملو

(شاید آن روز نزدیک است. شاید باید بیشتر به همدیگر عشق بورزیم.)



روزی ما دوباره کبوترهای مان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.



روزی که کمترین سرود

بوسه است

و هر انسان

برای هر انسان برادری ست.




روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند

قفل افسانه ایست

وقلب

برای زندگی بس است.



روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است

تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.


روزی که آهنگ هر حرف، زندگی ست

تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم.


روزی که هر لب ترانه ایست

تا کمترین سرود، بوسه باشد.


روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی

و مهربانی با زیبایی یکسان شود.


روزی که ما دوباره برای کبوترهای مان دانه بریزیم...


و من آن روز را انتظار می کشم

حتی روزی که دیگر

نباشم.


احمد شاملو

هوای تازه



ابلیس در سحرگاه (قسمت پنجم)


وقتی چشمانم را باز کردم، به اولین چیزی که نگاهم افتاد، ساعت مچی ام بود. هفت و سی دقیقه ی بامداد بود. آه؛ چقدر کم خوابیده بودم! ولی برای لحظه ای حس کردم این صحنه ی نگاه کردن به ساعت مچی را پس از بیدار شدن از خواب کوتاه مدت، قبلا" دیده ام؛ حالتی که برای هر انسانی ممکن بود رخ دهد. از روی مبل برخاستم و نشستم. در این هنگام رعنا از اتاقش بیرون آمد و با قیافه ی خواب آلود روی مبل روبرو نشست. در همین لحظه بود که خوابی را که دقیقه ای قبل از بیدار شدن دیده بودم به یاد آوردم. خطاب به رعنا گفتم:

- این یارو بعد از مردن هم دست از سرمون برنمی داره!

- چطور؟!

- آخه همین چند دقیقه ی پیش یه خواب عجیب و غریب دیدم. برای همین هم این طور زود بیدار شدم!

- راستش مهرداد؛ منم خواب دیدم!

- بذار اول من تعریف کنم!...

و رعنا سکوت کرد تا من خوابم را بازگو کنم:

- تو توی اتاقت خوابیده بودی!... منم همین جا روی مبل بودم؛ یارو اومد؛ یه نگاهی به من انداخت و بعدش رفت توی اتاق تو!...

ولی رعنا اجازه نداد من بقیه ی خوابم را بگویم و با حالت خاصی گفت:

- بعدش هم به من گفت که امشب منتظرش باشم!...

- آره!... ولی تو از کجا می دونی؟!

- بقیه ش رو بگو!

- بعد از اتاق خارج شد و اومد بالای سر من ایستاد و گفت که...!

- همون چیزی رو گفت که به من گفته بود!

من آب دهانم را با صدای مشخصی فرو بردم و دیگر چیزی نگفتم؛ ولی رعنا ادامه داد:

- من به ساعت مچی م نگاه کردم! ساعت هفت و نیم بود!

من ناباورانه فریاد زدم:- نه خدای من!

- چی شده مگه؟!

من ساعتم را نشانش دادم و گفتم:- ساعت هفت و نیمه!

رعنا از جا برخاست و به ساعت دیواری درون هال نظری انداخت و مثل این که پاهایش سست شده باشد، نشست. پرسیدم:- چی شده؟!

او به آرامی جواب داد:- هفت و نیمه!

من یک بار دیگر به ساعتم نگاه کردم و تازه متوجه شدم که ساعتم خوابیده است و کار نمی کند. گفتم:- این که کار نمی کنه!... چند روز قبل از عید باتری شو عوض کرده بودم!

رعنا از جا برخاست و به طرف ساعت دیواری رفت. پس از لحظاتی برگشت و در حالی که تبسم معنی داری بر لب داشت گفت:

- ساعت دیواری هم خوابیده!

من برخاستم و در مبل کنار تلفن نشستم. نگاهی به صفحه ی نمایشگر تلفن انداختم که قبل از برداشتن گوشی ساعت دیجیتالش خودنمایی می کرد. ولی صحنه ی جالبی که من دیدم این بود که ساعت تلفن هم کار نمی کرد. دوباره هراسی در دلم پدید آمد. آخر چه معنی داشت که تمام ساعت های خانه یکجا خراب شوند؟ شماره ی ساعت گویا را گرفتم و سیستم مخابرات 7:35 را اعلام کرد. گوشی را گذاشتم و ساعت صحیح را به رعنا نیز اعلام کردم. سپس مثل این که داشتم با خودم حرف می زدم گفتم:- یعنی چی؟! من که متوجه نمیشم!

رعنا دوباره به آرامی گفت:
- اون این جا بوده!... سر ساعت هفت و نیم این جا بوده!
- این امکان نداره رعنا جون! اون مُرده! تازه اگر هم نمرده باشه نمی تونه وارد خونه بشه!
با این گفته، گویی شک کرده باشم که در باز یا بسته است، از جا برخاستم و به طرف در رفتم. وقتی دستگیره ی در را پایین آوردم با کمال تعجب دیدم که در باز است. ولی چطور ممکن بود؟ شب به هنگام خواب در و پنجره ها را با کمال دقت وارسی کرده بودم و مطمئن بودم که بسته اند. برگشتم و به رعنا گفتم:
- در بازه!... ولی من شب بسته بودمش!
رعنا سخنی نگفت. با خودم فکر کردم که اگر او چند دقیقه ی قبل این جا بوده است پس ممکن است که آپارتمان را ترک نکرده باشد. به سرعت از خانه خارج شدم و ابتدا تمام راه پله ها و بعد پارکینگ و حیاط را کنترل کردم. ولی اثری از او یا هیچ کس دیگر نبود. وقتی دوباره به در خانه رسیدم رعنا را دیدم که در چارچوب در ایستاده بود. او گفت:
- راه پشت بوم رو هم نگاه کردی؟!
- من به طرف پشت بام دویدم. در پشت بام همیشه قفل بود. یعنی قفل بزرگی داشت که یکی از کلیدهای آن در هر کدام از واحدهای آپارتمان موجود بود. وقتی به در پشت بام رسیدم آن را باز یافتم. قفل آویز، به صورت باز روی زمین بود و در هم نیمه باز بود. وارد پشت بام شدم و تمام گوشه های آن را جست و جو کردم. ولی کسی آن جا نبود. با این حال کاملا" معلوم بود کسی که در خانه را بدون هیچ صدایی و اعمال زوری باز کرده بود، همان کار را با قفل در پشت بام کرده بود. پرس و جو از تمام همسایه های آپارتمان را شروع کردم تا بفهمم چه کسی در پشت بام را باز کرده است. ولی کسی از همسایه ها این کار را انجام نداده بود. بدون گرفتن نتیجه ای وارد خانه شدم و تا ساعت پنج بعداز ظهر هم چنان اسیر افکارم بودم. تئوری هایی می دادم؛ راجع به آن ها فکر می کردم و دست آخر به هیچ نتیجه ای که عقلانی باشد نمی رسیدم. رعنا کمتر ملتهب می نمود. به راستی اوضاع روحی او از دی شب دگرگون گشته بود. دیگر همانی نبود که همپای من می ترسید و همانند من وحشت از چشمانش جرقه می زد. خیلی آرام تر شـــده بود. فکر می کردم به خاطر این است که زخمی شدن مرد غریبه را دیده است و به خودش قول مرگ او را داده است که چنین آرام است. ولی وقتی هم صحبتش می شدم با کمــــال تعجب در می یافتم که او اعتقاد راسخ به زنده بودن مرد غریبه دارد. او می گفت که چند سال بود خوابی به آن روشنی و وضوح که امروز صبح دیده بود، ندیده است. راست هم می گفت! من هم چنین احساسی داشتم که مرد غریبه در هنگام خواب و بیداری بر من ظاهر گشته است و با من صحبت کرده است؛ هم چنان که به رعنا قول آمدن داده است. اگر قرار بود خواب یا رویای خواب اندود ما درست از آب در بیاید، باید امشب مرد غریبه را ملاقات می کردیم. خدای من!! چه در انتظارمان بود؟! قبلا" فکر می کردیم که اگر از خانه بیرون نرویم او نخواهد توانست به ما دسترسی داشته باشد؛ ولی حالا اوضاع به کلی فرق کرده بود. با برنامه ی صبح و باز بودن در، او هر وقت می خواست می توانست ما را پیدا کند. پس چرا قبلا" این کار را نکرده بود؟! و صدها سؤال بی جواب دیگر که وقتی به آن ها فکر می کردم، بیشتر گیج می شدم. ساعت پنج بعداز ظهر صدای آیفون به گوشم رسید و رعنا جواب داد. سپس خطاب به من گفت:
- دوستت پژمان پشت دره! چیکار بکنم؟!
من لباس پوشیدم و پایین رفتم. پژمان و احمد دم در بودند و من پس از سلام و تعارف، از آن ها خواستم که به خانه بیایند.ولی گویا کاری داشتند وقبول نکردند؛ولی اصل موضوعی که برای دیدنم آمده بودند، این بود که می خواستند بدانند دی شب چه اتفاقی افتاده است و آیا مرد مزاحمی که این قدر برای ما دردسر آفرین بوده است، دستگیر شده است؟ موضوع را نصفه و نیمه برایشان گفتم و همین قدر دستگیرشان شد که فهمیدند او به چنگ پلیس نیفتاده است. البته این را نیز دانستند که مرد غریبه به راحتی وارد خانه شده است و پیامی برای ما داده است که امشب خواهد آمد. آن دو پچ پچی کردند و قرار با مجید را بهانه کردند و از من جدا شدند. به خانه بازگشتم ولی در ته دل می دانستم که دوستانم بازخواهند گشت. همین طور هم شد و حدود یک ساعت بعد که کمی از شش عصر گذشته بود، آمدند. این بار مجید هم با پژمان و احمد بود. دم در حیاط آن ها را ملاقات کردم. هر سه از من خواستند که به داخل دعوت شان کنم تا شب را میهمان ما باشند. من که از چنین برخوردی متعجب بودم علت آن را پرسیدم و پس از چند کلمه، بالاخره منظورشان را فهمیدم. آن ها می خواستند به هنگام آمدن مرد غریبه در کنار من و رعنا حضور داشته باشند و تا حدی که از دست شان برمی آید از ما دفاع کنند. ولی با سرسختی من روبرو شدند؛ چرا که من به هیچ وجه نمی خواستم آسیبی به دوستانم برسد. از من خواهش کردند که اجازه دهم در حیاط یا راه پله منتظر و گوش به زنگ باشند تا به هنگام ورود مرد غریبه در حیاط یا راه پله جلویش را بگیرند. ولی من باز هم مخالفت کردم. تا این که مجید، احمد و پژمان با گفته های خود به من فهماندند که تصمیم خود را گرفته اند وامشب هر طور که شده در کنار ما خواهند ماند. به ناچار راضی شدم که در حیاط و پارکینگ، طوری که جلب توجه نکنند، به کمین بنشینند. خاطر نشان کردم که در صورت برانگیخته شدن سؤظن همسایگان آپارتمان به آن ها، می توانند از من بخواهند که تأییدشان کنم. حدود ساعت هفت عصر بود که برایشان شربتی بردم. تازه آن موقع بود که به طور کاملا" اتفاقی متوجه شدم که مجید و پژمان مسلح به سلاح سرد هستند. قسم شان دادم که هیچ گاه از آن ها استفاده نکنند؛ چرا که می دانستم اگر با چاقو یــــــا خنجر به طرف مــــرد غریبه حمله ور شوند او رحم نخواهد کرد و خون به پا خواهد شد. آن ها هم قول دادند تا وقتی که لازم نباشد، از سلاح های شان استفاده نکنند و فقط به خاطر دفاع از جان خود دست به جیب و کمرشان ببرند. وقتی خیالم از جانب شان راحت شد به خانه رفتم و روی مبل، کنار تلفن نشستم. تازه آن موقع بود که به خاطرم رسید سروان حاتمی را از جریان آگاه کنم. مسأله را با رعنا در میان گذاشتم؛ ولی او به شدت مخالفت کرد. چرا که فکر می کرد این بار مرد غریبه برای صدمه زدن به ما نخواهد آمد و فقط برای صحبت قرار گذاشته است. من با این که حس غریبی در راستای راستگویی مرد غریبه داشتم و واقعا" از ته دل ایمان داشتم که او دست کم این بار را راست گفته است، با این حال دلیلی نمی دیدم که به یک انسان لاابالی و پست و احتمالا" آدمکش اطمینان کامل کنم. به همین خاطر هم سعی کردم رعنا را متقاعد کنم تا اجازه دهد سروان حاتمی را از جریان ملاقات احتمالی امشب آگاه کنم. ولی هر چه بیشتر اصرار کردم، رعنا بیشتر ناراحت شد و بالاخره کا ر بدان جا رسید که پرخاش جویانه از من خواست که دیگر ادامه ندهم و جریان را مسکوت نگاه دارم. خدا راشکر می کردم که رعنا دست کم از حضور دوستانم در حیاط آپارتمان بی اطلاع است. چون با این اعتمادی که به مرد غریبه پیدا کرده بود(!!) بعید می دانستم با حضور دوستانم موافقت کند. به همین خاطر هم تا برملا شدن قضیه هیچ به رعنا نگفتم. ساعت از هشت عصر گذشته بود که زنگ آیفون به صدا در آمد. گوشی را برداشتم وجواب دادم؛ افشین پشت در بود. به اکراه در را باز کردم و خود نیز به سرعت پایین رفتم. افشین با دوستانم تلاقی نکرده بود؛ چرا که آنان هوشیار بودند و خود را پشت در و درون پارکینگ پنهان کرده بودند. کمابیش افشین را می شناختند و بنابراین از محل مخفیگاه خود بیرون نیامده بودند و افشین بدون این که آنان را دیده باشد وارد راه پله شده بود. با او سلام و علیک کردم و با هم وارد خانه شدیم. رعنا بر خلاف همیشه از دیدن افشین خوشحال نشد و این با خیلی سرد با او سلام و علیکی کرد و ساکت شد. افشین که موضوع را دریافته بود ولی دلیل قانع کننده ای برای سرد بودن رعنا نمی یافت، سعی داشت با حالات شوخ طبعانه موضوع را به فراموشی بسپارد. ولی رعنا هم چنان در جایگاه گرفتگی و سکوتش پا برجا بود. تا این که افشین از کوره در رفت و از او پرسید:
- آخه چی شده رعنا؟! اشتباهی از من سر زده؟... چرا ساکتی؟!
رعنا که از این همه به اصطلاح نفهمی کلافه شده بود با صدایی خشم آلود جواب داد:
- بس کن افشین! این که من ساکتم یه علت دیگه داره؛ ولی این که چه اشتباهی از تو سر زده خودت جوابشو پیدا کن!... من حوصله ی خوشمزگی های تو رو ندارم! فهمیدی؟!
نگاهی به افشین انداختم و فکر کردم کاملا" از خشم سرخ شده است. او که زیاد انسان توداری نبود در این مورد هم خیلی کم حوصله ظاهر شد و در حالی که تقریبــــا" فریـــاد می کشید خطاب به رعنا گفت:
تو هیچ می دونی چی داری میگی؟ وقایع روزهای قبل واقعا" عصبیت کرده!... تعادل روحیتو از دست دادی!
من از جا برخاستم و در حالی که سعی می کردم کنترل اعصابم را داشته باشم خطاب به افشین گفتم:- افشین خان! از شما خیلی متشکرم که زحمت کشیدین و خودتونو به خاطر خواهر من به خطر انداختین! ولی این دلیل نمیشه که توی خونه ی خودش اونو دیوونه خطاب کنین!... من خیلی خوشحال خواهم شد که این موجودی رو که اسمش رو روانی میذارین و خواهر عزیز منه، ترک کنین و از خونه ش تشریف ببرین!
- تو داری منو از خونه ات بیرون می کنی؟!... واقعا" از تو انتظار نداشتم مهرداد!
- ببین آقای افشین خان! من با شما هیچ نسبتی ندارم! اگر هم این همه مدت رو تحمل تون کردم به خاطر خواهرم بوده!
- ولی من هنوز این جا کار دارم!
این جواب گستاخانه و سرسخت افشین مرا به یاد گستاخی های مرد غریبه انداخت. یک لحظه حس کردم که او همانی است که انتظارش را می کشیم ولی پالتو و عینک ندارد. با خشم تمام گفتم:- شما این جا هیچ کاری ندارید! اگه مؤدبانه تشریف نبرین مجبورم به بچه ها بگم...!
ولی بقیه ی کلامم را قطع کردم تا موضوع حضور دوستانم در آپارتمان فاش نشود. ولی وقتی رعنا نگاه معناداری تحویلم داد، فهمیدم که همه چیز را لو داده ام. رعنا خطاب به افشین گفت:- افشین! امشب اوضاع روحی ما به هم ریخته س! خواهش می کنم برو و قضیه ی خودمونو فردا یا پس فردا پیگیری بکن! من امشب اصلا" حوصله ی این حرفا رو ندارم!
افشین گویی پی به چیز خاصی برده باشد، با کنجکاوی پرسید:
- امشب این جا چه خبره؟! یکی منو تهدید می کنه؛ یکی قربون صدقه ام میره!
ولی مثل این که کلام افشین به رعنا برخورده باشد، از جا برخاست و فریاد زد:
- اگه من با ملایمت باهات حرف می زنم معنیش این نیست که قربون صدقه ات میرم!... زود از خونه ی من برو بیرون!
از این که می دیدم رعنا هم در این مورد با من هم عقیده است خوشحال می شدم. ولی دیگر وقت آن نبود که با لبخندی کمترین خوشحالی ام را نشان دهم. افشین هم چون هر دوی ما که ایستاده بودیم برخاست و با صدایی که توأم با نفس نفس زدن بود گفت:
- باشه میرم! ولی هیچ وقت اوضاع مشکوک امشب یادم نمیره!
ولی هنوز اولین قدم را برنداشته بود که تق تق در آهنی خانه بلند شد. کسی پشت در بود. من فکر کردم که یکی از بچه هاست که با پیش آمدن موضوعی قصد دارد مرا از آن آگاه کند. پس به طرف در رفتم و بی محابا آن را باز کردم. رفتار تند افشین و نزاع گفتاری ما، آن چنان تحریکم کرده بود که به کلی از یاد برده بودم که منتظر که هستیم! ناگهان قیافه ی مرد غریبه با همان پالتو، قیافه و عینک آفتابی در چارچوب در ظاهر شد. نمی دانستم باید در را به رویش ببندم یا دعوتش کنم به داخل بیاید. هم چنان که مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم، افشین به قصد رفتن به من نزدیک شد و با دیدن مرد غریبه واقعا" دیوانه شد و با صدایی خشمناک گفت:
- به به! پس موضوع مشکوک این آقا بوده!... کسی که مزاحم تون میشه و براتون دردسر درست می کنه! حالا هم اومده شام رو مهمون تون باشه!... به به!
افشین خیلی نادرست فکر کرده بود. او بلافاصله نزاع ما و آمدن مرد غریبه را به هم نسبت داده بود و فکر کرده بود که خیانتی به او روا شده است. البته فکر می کرد که به صورت خیلی اتفاقی این موضوع را دریافته است. اما کسی مثل مرد غریبه که می توانست فکر مرا بخواند، آیا نمی دانست افشین در خانه ی ماست؟ او وارد شد و در را پشت سر خود بست. اشاره ای با دست به من کرد و من اطاعت کردم؛ رفتم و روی مبل نشستم. سپس همان حرکت دست را برای افشین تکرار کرد. ولی افشین خشمگین ننشست. مرد غریبه سرش را به طرف رعنا برگردند و با همان حرکت از او هم خواست تا بنشیند و رعنا هم نشست. سپس خود نیز کمی دورتر از ما نشست و گفت:
- آقای افشین صداقتی! متوجه منظور شما نشدم!
افشین قدمی به طرف او برداشت و فریاد زد:
- خوبه! خوب برای من نقش بازی کردین تا از میون برم دارین!... ولی اصلا" احتیاجی به این کارها نبود؛ رعنا اگه منو نمی خواست می تونست خیلی راحت به خودم بگه!
مرد غریبه که گویی تازه متوجه موضوع شده بود، تبسمی کرد و گفت:
- بشین تا صحبت بکنیم!
افشین که پیشنهاد خوبی دریافت کرده بود، روبه روی او و روی مبل نشست وگفت:
- درسته که دیگه صحبتی نمونده! ولی باز می خوام یه چیزایی بدونم!
مرد غریبه دستانش را در هم گره کرد و جلوی چانه اش گرفت و گفت:
- گوش میدم!
افشین که گویی راجع به سؤالاتش مدت ها فکر کرده بود، بلافاصله پرسید:
- تو کی هستی؟!
- سؤال دوم!!؟
- تو هنوز جواب سؤال اولمو ندادی!
- من تا حالا خودمو به کسی معرفی نکردم؛ اگر هم یه روزی خودمو به کسی معرفی بکنم، اون رعنا یا مهرداد خواهد بود!
- چطوری با رعنا آشنا شدی؟!
- این سؤال ها رو ول کن چون وقت تلف کردنه! تنها چیزی که می خوام بدونی اینه که دیگه نمی خوام ریختت رو ببینم؛ به خصوص که نمی خوام با رعنا ببینمت!
افشین بر آشفت و فریاد زد:- تو در مورد رعنا نمی تونی به من دستور بدی!... من خیلی وقته باهاش دوستم!
- اگه مدت زیادی هم از آشنایی تون می گذره، دلیل نمیشه که من بیشتر از تو اونو دوست نداشته باشم! در ضمن یادت باشه که تصمیم گیرنده ی اصلی خود رعناست!
- یعنی تو رعنا رو دوست داری؟!
- من هم می خواستم این سؤال رو از تو بکنم!
- دوستش داری؟!
- آره!... اون قدر که امشب حاضر شدم با پای خودم بیام این جا!
- منم اگه جای تو بودم به دعوت این خانوم محترم جواب مثبت می دادم!
- مثل این که تو حواست پرته! این خود من بودم که خودمو دعوت کردم!
- یعنی رعنا یا مهرداد تو رو دعوت نکردن؟!
- این دو نفر به من به چشم یه آدم پست و خطــــرناک نگاه می کنن؛ فکر کن ببین اینـــا می تونستن کسی رو که یه ماهه داره آزارشون میده، به خونه شون دعوت بکنن؟!
افشین مکثی کرد و گفت:- اگه این ایجاد مزاحمت خودش ساختگی نباشه!
مرد غریبه در حالی که بازوی مبل را فشار می داد و از این حرکتش پیدا بود که سخت از دست افشین عصبانی است گفت:
- کسی که جلوی روت نشسته( اشاره به خودش داشت) اهل مذاکره و بحث و رفع و رجوع نیست؛ من قدرت اینو دارم که حرفمو به کرسی بنشونم؛ پس دیگه نیازی نیست که با تو موجود مسخره ی کم زور ِپررو مذاکره کنم!
این صحبت  و توهین مستقیم که به مذاق افشین ناگوار آمده بود، او را وادار به کاری کرد که نمی باید انجام می داد. افشین پس از شنیدن این جملات تند از جانب رقیب، برخاست و گفت:- اون شبی که زخمی شدم، از زور بازوی کمم نبود!... حالا اگه مرد مِیدونی بلند شو تا حالیت بکنم!
- آره! حتما" از اون تیکه تریاکی بوده که قبل از اومدن سر قرارت با رعنا انداخته بودی و چشمات داشت از نئشه گی از حدقه در می اومد!... به هر حال من فقط این شانس رو بهت میدم که از این جا بری و پشت سرت رو هم نگاه نکنی!... وگــــرنه نعشتو واسه مامانت پست می کنم که سالی دو بـــــار توی سواحل باربادوس و هائیتی ازدواج می کنه و طلاق می گیره!
وقتی مرد غریبه این حرف ها را می زد نگاهی به افشین انداختم که صورتش کاملا" سرخ شده بود و نشان از درستی گفته های مرد غریبه داشت. افشین به طرف او رفت و یقه ی رقیبش را که هنوز نشسته بود گرفت و فحشی آبدار نثار او کرد. مرد غریبه با یک دست دستان افشین را از خود دور کرد و با دست دیگرش ضربه ای به سینه ی او نواخت. افشین گویی در هوای اتاق به پرواز درآمده است، از زمین بلند شد و با صدای بلندی به دیوار مقابل برخورد کرد و افتاد. مرد غریبه خطاب به افشین گفت:
- این اولین و آخرین اخطار بود؛ اون هم به خاطر رعنا!
افشین از جا برخاست و در حالی که هنوز نمی توانست تعادلش را به درستی حفظ کند انگشت اشاره اش را به طرف مرد غریبه گرفت و با پرخاش گفت:
- الان می بینی کی نعشش برای مامانش پست میشه!
او این را گفت و از خانه خارج شد. من و رعنا هم چنان مبهوت ایستاده بودیم و سخنی بر لب نمی آوردیم. افشین با این که می دانست دست و پنجه نرم کردن با این موجود انسان سیما و دیو باطن غیر ممکن است، باز هم به سوی او حمله ور شده بود و این تنها به خاطر مرهم نهادن بر روی غرور به شدت زخم خورده اش بود؛ ولی ناموفق و دست از پا درازتر عقب کشیده بود. پس از دقیقه ای سکوت مرد غریبه گفت:
- من اومدم همه چی روبگم! نه قصد کشتن کسی رو دارم و نه می خوام کسی رو آزار بدم!
بعد به طرف من برگشت و گفت:
- اگه می خوای بذار دوستات همین طور منتظر من بمونن! ولی من قول میدم که هیچ اتفاقی نخواهد افتاد تا اونا به کمک تون بیان!
من هم چنان به او می نگریستم و ساکت بودم؛ در آن چند لحظه صدها فکر در مورد دوستانم از ذهنم گذشت؛ ولی همه ی افکارم با صدای رعنا در هم ریخت. او پرسید:
- آقا شما کی هستین؟!
- من اسم و نام و نشانی ندارم که بهتون بگم تا شما منو به اون اسم صدا کنین!... ولی این که چه کسی هستم رو بهتون میگم! اما باید به یاد داشته باشین که هیچ انسانی از حرفایی که من خواهم زد با خبر نیست؛ و اون کسی هم که از اینا آگاه میشه یا باید با من باشه تا آسیبی بهش نرسه یا این که کشته بشه! حالا به من گوش بدین!... من چند سال پیش طی رموزاتی که با یک مرکز لایتناهی که هنوز هم نمی دونم چی بوده و از کجا بوده، رابطه پیدا کردم و اونی شدم که شما می بینید؛ هیچ نیرویی در من کارگر نیست؛ خودتون دیدین که قابلیت های جسمی و روحی من تا چه اندازه بالا هستن؛ حتی یازده گلوله ای که وارد بدنم شدند نتونستن جونم رو بگیرن! من در صورت قطعه قطعه شدن هم زنده خواهم موند؛ اینا تمامش جز حقیقت چیزی نیست!
لزومی هم نداشت او با دروغ های شاخ دار خود ما را گمراه کند. واقعیت های او به اندازه ی کافی شاخ دار و تعجب آور بودند. ما قدرت جسمی و روحی او را با جان و دل دریافته و دیده بودیم. او ادامه داد:
- در این چند سال کارهایی از من سر زده که هیچ وقت از یه انسان معمولی نمی تونه سر بزنه! شیطانی بودن و شیطانی عمل کردن، در ذرات وجود من چکیده شده و تمام سلول هام از این قدرت مهیب شیطانی بهره می برند! من اون کسی نیستم که مردم می بینند! درونم پر از شرّ و تباهیه! امکان نداره کسی با من دشمن بشه، یا سر راهم قرار بگیره و جون در ببره! در این چند سال که من با استفاده از این نیرو و با همراهی و راهنمایی عامل اون که بی شک خود شیطانه، رشد کردم؛ با آب ابلیس خودمو شست و شو دادم؛ از اون خوردم و حالا... ابلیس متبلور... منم!
....
(پایان قسمت پنجم)

سرچشمه: احمد شاملو



در تاریکی چشمانت را جستم

در تاریکی چشمانت را یافتم

و شبم پر ستــــاره شد.



تو را صدا کردم

در تاریک ترین ِشب ها دلم صدایت کرد

و تو با طنین صدایم به سوی من آمدی.

با دست هایت برای دست هایم آواز خواندی

برای چشم هایم با چشم هایت

برای لب هایم با لب هایت

با تنت برای تنم آواز خواندی.



من با چشم ها و لب هایت انس گرفتم

با تنت انس گرفتم

چیزی در من فروکش کرد

چیزی در من شکفت

من دوباره در گهواره ی کودکی خویش به خواب رفتم

و لبخند آن زمانیم را باز یافتم.



در من شک لانه کرده بود.



دست های تو چون چشمه ای به سوی من جاری شد

و من تازه شدم؛ من یقین کردم

یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم

و در گهواره ی سال های نخستین به خواب رفتم

در دامانت که گهواره ی رؤیاهایم بود.



و لبخند آن زمانی، به لب هایم برگشت.



با تنت برای تنم لالا گفتی.

چشم های تو با من بود

و من چشم هایم را بستم

چرا که دست های تو اطمینان بخش بود



بدی، تاریکی است

شب ها جنایتکارند

ای دلاویز من ای یقین!

من با بدی قهرم

و تو را بسان روزی بزرگ آواز می خوانم.



صدایت می زنم گوش بده؛ قلبم صدایت می زند.

شب گرداگردم حصار کشیده است

و من به تو نگاه می کنم

از پنجره های دلم به ستاره هایت نگاه می کنم

چرا که هر ستاره آفتابی است

من آفتاب را باور دارم

من دریا را باور دارم

و چشم های تو سرچشمه ی دریاهاست

انسان سرچشمه ی دریاهاست.



احمد شاملو

هوای تازه