Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

سخن راز: مولوی


هله ای آنک بخوردی سحری باده که نوشت

هله پیش آ که بگویم سخن راز به گوشت

می روح آمد نادر رو از آن هم بچش آخر

که به یک جرعه بپرّد همه طراری و هوشت

چو ازین هوش برستی به مساقات و به مستی

دهدت صد هش دیگر کــرم باده فروشت

چو در اسرار درآیی کندت روح سقایی

به فلک غلغله افتد ز هیاهوی و خروشت

بستان باده ی دیگر جز از آن احمر و اصفر

کندت خواجه ی معنی برهاند ز نقوشت

دهد آن کان ملاحت قدحی وقت صباحت

به از آن صد قدح می که بخوردی شب دوشت

تو اگر های نگویی و اگر هوی نگویی

همه اموات و جمادات بجوشند ز جوشت

چو در آن حلقه بگنجی زبر معدن و گنجی

هوس کسب بیفتد ز دل مکسبه کوشت

تو که از شرّ اعادی به دو صد چاه فتادی

برهانید به آخر کــــرم مظلمه پوشت

همه آهنگ لقا کن خمُش و صید رها کن

به خموشیت میسّر شود این صید وحوشت

تو دهان را چو ببندی خمُشی را بپسندی

کشش و جذب ندیمان نگذارند خموشت



ابلیس در سحرگاه (قسمت سوم)

....

وقتی اتومبیل ما،در حالی که رعنا و من درجلو و سروان حاتمی در صنـــدلی عقب نشسته بود، از خیابان های شلوغ شهر می گذشت، سروان حاتمی گفت:

- خدارو شکر که این مدرک خون وجود داشته وگرنه کلانتـری برای عنـــوان مزاحمت از کسی که نام و نشانی درستی ازش ندارین تشکیل پرونده نمیده!

رعنا گفت:- جناب سروان به هر حال ترسناکه! کارهایی که می کنه! حرف هایی که تـا حالا زده! اصلا" کاریارو مزاحمت نیست! تهدیده؛ ارعابه؛ نمی دونم چه بلایی می خواد سرمون بیاره!

- من که داشتم پرونده رو مطالعه می کردم، شما این جا... قید کردید که روی خاکــریز اون خیابون نیمه کاره پرت شده و شما فکر کردین که مرده! ولی بعدش بلند شده و شما فـــرار کردین! رد تایر و ترمز روی آسفالت نصف و نیمه ی خیابون تأیید شـــده ولی هیچ لکه ی خون یا تکه لباسی از طرف روی خاکریز نبوده! از کلانتری هم که نتیجه ای از درگیـــری توی اون کوچه با اون دو نفر گرفته نشده؛ یعنی اصلا" تحقیقاتی در این مورد نشده!

من زیر لب غرغر کنان گفتم:- خوبه دیگه!

سروان حاتمی گویی منظور مرا فهمیده باشد گفت:

- ببینید آقای مقدم! هر روز صدها نفر زن و مرد به کلانتری ها مراجعه می کنن و از ایجاد مزاحمت  توســــط افراد مختلف شکایت دارن. پس به مأمورهای انتظامی حق بدین که این برنامه براشون عادی باشه! اونا قصور نکردن خدای نکرده!

من که اصلا" قصد متهم کردن مأمورین کلانتری را نداشتم گفتم:

- منظور من این نبود که کم کاری کردن؛ اصلا"! منظورم اینه که اوضاع جامعه ی مـا باید چقدر از فرهنگ عقب باشه که هر روز صدها نفر به کلانتری ها برای این که مزاحم دارن شکایت کنن! این واقعا" یعنی بدبختی!

سروان حاتمی خنده ای کرد و به دنبال آن گفت:
- آقای مقدم! حالا مطمئن شدم که شما هیچ وقت پلیس نخواهید شد!
و من با تبسمی حرفش را تصدیق کردم. پس از اندک مدتی به کوچه ی الوند رسیده بودیم و سروان حاتمی با لباس شخصی از اتومبیل پیاده شد و تأکید کرد که ما همان جا بمـانیم و در صورت لزوم، او خوداز ما خواهد خواست که همراهش شویم. او پس از حدود یک ربع ســـاعت  دوباره در اتومبیـــل نشست و خطاب به ما که از نگاه مان ده ها سؤال می بارید گفت:- در شب 29 فروردین، پنجشنبه شب که درگیـــــری اتفاق افتاده، هیچ کس از اهالی کوچه به یاد نداره که آمبولانسی به این طرفا اومده باشه! فقط صاحب مغازه ی نبش کوچه، یادش میاد که به دنبال یه ماشین پراید سفید رنگ، که ماشین شما بوده و یه آقا پسر جوان راننده ش بوده، یه مرد قدبلند با عینک آفتــابی می دویده! البته اون صحنه ی کشیده شدن یارو رو پشت ماشین شما ندیده؛ ولی دیده که اون توی خیابون داشته می دویده!
من با شور خاصی گفتم:- خودشه! پس ماجرا رو دیده!
- بله! حالا از خانوم مقدم خواهش می کنم بپیچه توی کوچه و درست همون جایی که پارک کرده بود رو نشون بده!
رعنا به آرامی به حرکت درآمد و وارد کوچه شــد و محل پارک تقـــریبی اتومبیل را در آن شب نشان داد. بـــا اشاره ی سروان حاتمی من پشت فرمان نشستم و اتومبیل را در حالتی نگاه داشتم که آن شب پس از خروج نصفه و نیمه از محل پارک دست مرد غریبه گریبــان گیرم شده بود. من ماجرا را کاملا" توضیح دادم  و سروان حاتمی در دفترچه یادداشتش هم چنان چیزهایی می نوشت. پس از این که بیان ماجرا از طرف من و رعنــــا و یادداشت آن از سوی سروان حاتمی پایان پذیرفت، از ما خواست تا او را در اولین میدان پیــاده کنیم و به دنبال کار خودمان برویم. او گفت که ما را در جریان خواهد گذاشت و احیانـــا" اگر مرد غریبه دوباره به سراغ مان آمد، با او تماس بگیریم. او شمــاره ی موبایلی را داد تــــا در صورت تماس خودش گوشی را جواب دهد. آخر هر چه بود احتمال قتلی می رفت که هنـوز سرپوشیده بود. به طور تخمینی حدود سه لیتر خون یکنواخت و متعلق به یک نفــــر، روی اتومبیل ما ریخته بود و این خون از هر کسی می رفت او به طور قطع می مـــرد. سه روز بود که از مرد غریبه خبری نبود و ما با این که هنوز در هراس بودیم، ولی با مــراجعه به پلیس کمی از ناراحتی و هراس مان کاسته شده بود. آن شب هم اتفاقی نیفتاد تا کم کم یقین حاصل کنیم که مرد غریبه دیگر کاری به کار ما نخواهد داشت. اما افشیــــن که موضوع را مختصر و از زبان رعنا در پشت تلفن شنیده بود،  فردای شبی که ســـــروان حاتمی برای اولین بار ما را دیده بود، حدود ساعت هشت عصر به خانه ی ما آمد. ایــــن اولین بار بود که پس از مدت ها، افشین صداقتی، هملن کسی که ابراز علاقه ی شدید به رعنــــا می کرد وارد خانه ی ما می شد. او که فکر می کرد مــــاجرا فقط یک مزاحمت برای رعنا بوده است از همان ابتدای ورودش به خانه سعی داشت که هــر دوی ما را قانع کند که خود به تنهایی خواهد توانست این موجود مزاحم را از سر راه بردارد. آخر هر چه بود او رعنا را دوست داشت و وجود مرد دیگری را در جوار رعنـــا، هر چند مزاحم او باشد، نمی پذیرفت. هــر چقدر من و رعنا برایش توضیحات قانع کننده ای می دادیم، او بیشتر پافشاری می کــــرد. ساعت نه شب بود که انگار افشین متوجه شد یک ساعت تمــــام است که در حـــال صحبت است. بنابراین با قیافه ی حق به جانبی که گرفته بود گفت:
- از قرار معلوم این یارو فقط موقعی پیداش میشه که شما بیرون از خونه هستین!
من در حالی که دیگر از قصه بافی های او خسته شده بودم گفتم:- نه همیشه!
ولی افشین گویی صدای مرا نشنیده است گفت:
- ببینم! موافقین شام امشبو بیرون بخوریم؟... آخه خیلی وقته بیرون نرفتیم!
نگاهی به رعنا انداختم و حس کردم چندان هم بی میل نیست؛ بنــــابراین از جا برخاستم و گفتم:- این بار به حساب من!
افشین خنده ای کرد و گفت:- نه دیگه! از کی تــــا حالا کوچیک ترهـــا مهمون می کنن؟... می خوام مهمون خودم باشین!... تازه، شاید این یارو مزاحمه رو هم دیدیم!
تازه فهمیدم که چرا قصد داشت همین امشب ما را در بیرون مهمان کند. البته قبــلا" هم از این دست و دل بازی ها کرده بود ولی همین که جریان مرد غریبه را پیش کشید احســـاس بدی پیدا کردم. بی شک پدربزرگ افشین هم نمی توانست رو در روی مـرد غریبه بایستد؛ چه رسد به خود او!! ولی بالاخره دامی بود که در آن افتاده بودیم و باید برای صرف شــام بیرون می رفتیم. از طرفی رعنا در این مدت کمتر خوشحال شده بود و همیشه در استـرس و ناراحتی به ســــر برده بود و بهتر این بود که امشب افشیـــن هم ما را در شـــام بیرون همراهی کند. شاید در روحیه ی رعنـــا تأثیر می گذاشت و او را از آن بهت و رعب نجات می داد. ســـاعت 9:15 شب بود که از خانه خــــارج شدیم؛ ولی دیگر با اتومبیل خودمان نرفتیم؛ چرا که قرار بود افشین پس از شام مــــا را به خانه برســـاند. اتومبیل افشین یک میتسوبیشی گالانت سیاهرنگ و خیلی تمیز بود. او اهمیت زیادی به نظافت اتومبیل می داد و هم چنین دوست داشت از لحاظ فنی اتومبیلی خوب و کارآمد داشته باشد. به هر حال پس از حدود نیم ساعت افشین اتومبیل را جلوی یک پیتزافروشی نگاه داشت و پس از این که خیلی با سلیقه آن راپارک کرد، دستور پیاده شدن را صادر کرد!! هر سه وارد مغازه شدیم و در اولین میز چهار نفری که جلوی شیشه ی مغازه بود نشستیم. حس کــــردم با این که افشین می دانست اتومبیلش دزدگیــــر دارد، بـــا این حال نمی خواهد چشم از آن بردارد و برای همین هم این محل را برای نشستن انتخاب کرده است. مغازه زیــاد شلوغ نبود و من از این بابت راحت بودم؛ چرا که در شلوغی نمی توانستم اوضــاع دوروبر را در کنتــــرل داشته باشم. پس از صرف غذا که با پرحرفی های افشین، خنده های رعنا ونگاه های من همراه بود و حدود سه ربع ساعت طول کشید، سر ساعت ده و نیم شب از جا برخاستیم و پس از این که افشین حساب کرد از مغازه بیرون آمدیم. او دگمه ی دزدگیر را زد و درهای اتومبیل باز شد. رعنا در صندلی جلو و من هم عقب نشستم. ولی وقتی سویچ در محل خود چرخید اتومبیل انگار که سال هاست خراب است، حتی استارت هم نزد. افشیـن با اخم های در هم کشیده اهرم باز شدن کاپوت جلو را کشید و پیاده شد. کاپوت را بـــالا زد و به درون آن خم شد. پس از اندکی جست و جو، چون راه حل را نیافته بود، به درون اتومبیل آمــد و در حالی که دستانش سیاه و روغنی شده بود گفت:
- درست شش ماهه که من این ماشینو دارم؛ حتی یه بار پنچر هم نشــده! عجیبه! آخه الان وقت خراب شدن بود؟!
دوباره با ناراحتی بیرون رفت و کاپوت اتومبیل را انداخت و آمد. سر جـــای خود در پشت فرمان نشست و گفت:- بذار زنگ بزنم یه ماشین از آژانس بیاد!
و بدون این که  منتظر نظر ما باشد تلفن کرد و اتومبیل خواست. رعنـــا دستمالی از کیفش بیرون آورد و به افشین داد تا دستانش را در حد امکان پاک کنــد و داشت در مورد خراب شدن اتومبیل به افشین دلداری می داد. من در حالی که دستمـــــال را از نظـــر می گذراندم چشمم از شیشه ی جلوی اتومبیل به روبرو افتاد. تاحدود پنجاه متری هیچ اتومبیل دیگری پارک نشـــده بود و در فاصله ی حدود سی متـــری همان مرد غریبه درست روبروی مـــا ایستاده بود. عینک آفتابی به چشم داشت و مثل همیشه دستـانش در جیب هــــای پالتویش بود. من ناخودآگاه گفتم:- خدای من!
شاید هم چیزی شبیه به آن گفتم و درست یادم نیست. رعنا نگاهی به من انداخت و مثـــــل این که وحشت را از چشمانم خوانده باشد مسیر نگاه مرا دنبال کرد و جیغ کوتاهی کشید که ناشی از دیدن مرد غریبه بود. افشین نگاهی به رعنا و سپس به من انداخت و پرسید:
- شما چه تون شده؟... چه خبره؟!
من با لکنتی بی سابقه جواب دادم:- اون مرد... اون هاش!... اون... روبرو... ایستاده!
افشین نگاهی به خیابان و مرد غریبه انداخت و در حالی که اخم هایش را در هم می کشیــد گفت:- اصلا" نگران نباشید! گفته بودم که خودم جلوشو می گیرم!
و به دنبال صحبتش دگمه ی باز شدن کاپوت عقب را فشار داد. رعنا پرخاشجویانه پرسید:
- چیکار می خواهی بکنی؟!
- هیچی می خوام چند کلمه باهاش حرف بزنم!
- مگه دیوونه شدی؟ اون هیچ حرفی با ما نداره!
- بالاخره باید مشخص بشه اون کی هست و چی می خواد!... حالشو می گیرم!
او از اتومبیل پایین رفت و پس از این که آچار اهرمی را که از جعبه ی عقب برداشته بود در کمرش جاسازی کرد، به طرف مرد غریبه حرکت کرد. رعنا فریاد کشید:- افشین نرو!
ولی او فقط تبسمی تحویل رعنا داد و به راهش ادامه داد. حتما" می خواست شـــــوالیه ی قصه های رعنا باشد و او را از دست این اوباش مزاحم نجات دهد. خطاب به رعنا گفتم:
- ما باید فرار کنیم!
رعنا در حالی که نمی توانست چشم از افشین بردارد پرسید:- ولی افشین چی؟!
- اون فقط دنبال ماست! فوقش اینه که یه مشت به افشین می زنه و دنبال ما میاد!
استدلال درستی بود؛ برخوردهای قبلی نشان داده بود که او فقط به دنبال ماست واگر کسی بر سر راه این خواسته اش قرار بگیــــرد او را طوری از ســـر راه بر می دارد که آسیب جدی به کسی وارد نشود. ولی چه کسی می دانست؟ شاید افشین آن قدر سرسختی به خرج می داد که کاسه ی صبر مرد غریبه را لبریز می کرد و چیزی که نباید، اتفاق می افتـــــاد. بالاخره شوالیه ی داستان ها بودن همیشه که آخر و عاقبت خوشی نداشت!! با این که رعنا هم این موضوع را می دانست به حرف من گوش فرا داد و هر دو از اتومبیل پیــــاده شدیم. با پیاده شدن ما مرد غریبه که سر جای خود ایستاده بود شــروع به حرکت به طرف ما کرد و البته اولین کسی که سر راهش قرار می گرفت، افشین بود. من بااین که از ماندن هراس داشتم مایل بودم ببینم که افشیـن چه کار خواهد کرد و آیا خواهد توانست از پس این مرد شیطان صفت برآید؟ هنگامی که مرد غریبه شروع به حرکت کرد، این افشیـــن بود که ایستاد و خود را آماده کــــرد. وقتی این دو مرد به هم رسیـــدند افشیـــن خطاب به دیگری پرسید:- فرمایشی بود؟!
مرد غریبه بدون این که کلامی بگوید، ابتدا اشاره ای به خود و سپس به افشین کرد و بــا حرکت دستش که بر گلـــوی خود بود نشان داد که اگر افشیـــن ابرام در مداخله کنــد او را خواهد کشت. درست مثل فیلم های گانگستــری بود! ولی افشیـــن بدون این که قدمی عقب بگذارد گفت:- اون خانوم قراره در آینده همسر من بشه! اگه قراره حرفی بزنی بــاید با من بزنی! متوجه هستی که!
مرد غریبه دهانش را باز کرد و فقط یک جمله گفت و آن این بود:- برو کنار عوضی!
در این هنگام بود که افشین آچار را از کمرش بیرون کشید؛ ولی مرد غریبه بدون توجه به این تهدید خشن راهش را کشید و از کنار افشین به طرف ما آمد. افشین به نــاگاه از پشت سر، ضربه ای با اهرم به کمر او نواخت؛ ولی مرد غریبه بدون این که واکنشی نشـان دهد هم چنان در حال آمدن به طرف ما بود. من ســراسیمه نگاهی به دوروبر انداختم؛ ولی هیچ اتومبیلی آن طرف ها تردد نداشت. آهسته به رعنا گفتم:
- برو توی پیتزافروشی! من هم می دوم توی یکی از کوچه ها و گمش می کنم!
رعنا با این که راضی نشده بود مرا به خطر بیندازد به همراه من حرکت کرد و تا در پیتـزا فروشی آمد. اما آن جا گفت:- من ولت نمی کنم! تو هم باید بیایی!
ولی من در مغازه را باز کردم  و با فشـــاری که به بدنش وارد آوردم، او را به داخـــل هل دادم وخود گریختم. چند قدم دورتر ایستادم و برای این که مرد غریبه راعصبانی کرده باشم فریاد زدم:- بی عرضه ی ترسو! اگه جرأت داری بیا جلو تا نشونت بدم!
دراین هنگام بود که افشین این بار با قدرت هرچه تمام تر واز پشت سر،ضربه ای ناگهانی بـــا اهرمی که در دست داشت بر گردن طرف فــرود آورد و برای لحظه ای باعث شـــد که حرکت آرام او متوقف شود. ولی فقط لحظه ای بود.هر کسی جای او بود بدون شک با قطع نخاع با زندگی خداحافظی کرده بود. ولی او به عقب برگشت و در حالی که به چشمــــان از حدقه درآمده ی افشین خیره شده بود کمراو را گرفت و با دست دیگرش یقه اش را چسبید و اورا از زمین بلند کرد. بلند کردن افشین تقریبا" هشتاد کیلویی از روی زمین کار چندان ساده ای نبـــود؛ به خصوص این که لحظه ای قبل، ضربه ای سنگین هم بر گـــردن طرف نشسته بود. هر کسی جای او بود با گردنی شکسته نقش زمین می شد. ولی او پابرجـــا و راسخ، کسی را که مرتکب چنین عملی شده بود، از جا بلنـــد کرده بود و برای لحظاتی در هوا نگاه داشته بود. سپس در یک لحظه افشین رابه طرف اتومبیل پرتاب کرد و افشین در حالی که اصلا" نمی دانست چه اتفاقی افتاده است، بر روی اتومبیل خود افتـاد و قسمتی از بدنش از شیشه ی جلوی اتومبیل که با برخورد او شکسته بود وارد اتومبیل شد.تمام افراد حاضر در پیتزافروشی که ورود آشفته ی رعنا توجه شان را جلب کرده بود، این صحنه ی عجیب و باورنکردنی را دیدند. با این حال من هیچ گاه پاهایم سست نشد و هم چنان منتظر ماندم تا مرد غریبه به طرف من بیاید. آخر هرچه بود رعنا،خواهر عزیز من بود و من باید تا سرحد جان از او دفاع می کردم. ولی مرد غریبه حتی به طرف من نگاه هم نکرد و وارد مغازه ی پیتزافروشی شد. من هم به دنبال او وارد شدم تا از رعنا مراقبت کرده بــاشم. در این اثنا افشین هم که زخمی شده بود و از روی اتومبیل پایین آمــده بود، وارد مغازه شـــد و صورت خونین او باعث شد که زنان و کودکان حاضر در مغازه با صدای بلنـــد و جیغ و فریاد ابراز ناراحتی کنند. در این هنگام بود که صاحب مغازه به همراه دو تن از کارکنـانش وارد معرکه شد. صاحب مغازه باقیافه ی محترم وحق به جانبی خطاب به مرد غریبه گفت: -آقای محترم! خواهش می کنم بفرمایید بنشینید! با دعوا و کتک کاری که چیزی حل نمیشه!
مرد غریبه با حرکت خشکی به طرف صاحب مغازه برگشت و با نفرت تمام گفت:
- برو زنگ بزن پلیس بیاد!
صاحب مغازه فاتحانه لبخندی زد و به طرف تلفن رفت. ولی مرد غریبه آن جا نمـــاند و به طرف رعنا که جلوی پیشخوان ایستـــاده بود و وحشت از سرورویش می بارید راهی شد. من به طرف او دویدم  و در حالی که چاقوی کوچکی از روی یکی از میزها برداشته بــودم، بین رعنا و او قرار گرفتم. چاقو را در دست داشتم که گفتم:
- اگه یه قدم بیایی جلو می کشمت!
در این هنگام افشین از پشت سر و با دست خالی مرد غریبه را در آغوش گرفت تـــا نقش زمین کند. ولی وقتی دست هایش را به دور کمر طرف حلقه زد تا او را بلند کند، هــــر چه زور زد نتوانست. در این لحظه بود که مرد غریبه با یک حرکت برگشت و دوبـــاره یقه ی افشین را گـــرفت و او را چنان به طرف در شیشه ای مغازه پرتاب کـــرد که افشیـــن پس از برخورد، به همراه تکه های خرد شده ی در شیشه ای وسط پیاده رو نقش زمین شـــد. او دوباره به طرف ما برگشت که من خطاب به افراد حاضر در مغازه فریاد زدم:
- یکی کمک کنه! یکی جلوی این دیوونه رو بگیره!
مرد غریبه لبخندی شیطانی زد و به طرف من حرکت کرد. من حمله کردم ولی او در حــالی که دست مرا گرفته بود،‌ چاقو را گرفت و به دو نیم کرد و تکه های آن را به زمین انداخت. سپس مرا بلند کردو به طرف دیوار پرتاب کرد.وقتی با دیوار برخورد کردم برای یک لحظه حس کردم تمـــام استخوان هایم شکسته است. درد مهیبی سرتاپایم را فرا گرفت و من نقش زمین شدم. با این حال می توانستم ببینم که مرد غریبه دست رعنا را گرفته است و بـا این که رعنا با تمام تلاشش او را مورد ضرب و شتم قـــرار می دهد و کم ترین فکرش فرار از دست اوست، نمی توانستم کاری انجـــام دهم. با این حـــال به زحمت از جــا برخاستم و به طرف شان رفتم.ولی مرد غریبه که حالا رعنا،خواهر معصوم مرا به دست آورده بود بدون توجه به من راهش را گرفت و از مغازه خارج شد. افشین خونین و مالیــن تـــازه روی دو پایش ایستاده بود که دوباره خود را در برابر مرد غریبه دید. این بار او تنها نبود و رعنـا را هم  داشت با خود می برد.افشین با وحشت تمام قدم عقب گذاشت و خود را به اتومبیلش چسباند تا راه برای مرد غریبه باز شود. ناگهان خود را در پیاده رو یـافتم، در حالی که یک چاقـــوی بزرگ آشپزخــانه در دستم بود. نمی دانستم آن را از کجا برداشته ام ولی در این زمان، چه مهـــم بود که چاقو مــال کیست و از کجا آمده است؟! فریادی کشیدم و به طرفش دویدم. او به طرف من برگشت انگار که معنی فریادم را فهمیـــــده باشد. در یک چشم به هم زدن چاقو را در سمت چپ شکمش فرو کردم. حس کردم نفسش بند آمد؛ چرا که دست رعنا را رها کرد و از دسته ی چاقو چسبید و با فشاری که به آن داد باعث شد چاقــــو از بدنش خارج شود. ولی این چند لحظه برای ما کافی بود تا دوان دوان از محل دور شویم. افشیــن هم به دنبال ما می آمد. او با این که از اتومبیل خود چشم پوشیده بود، ولی برای ما نبـــود که با ما می آمد؛فقط برای نجات جان خودمی آمد ولی غافل از این بود که مرد غریبه برای خاطر ماست که او را هم تعقیب می کند....
با این که خطر تعقیب مرد غریبه رفع شده بود ولی هم چنان که درون تاکسی نشسته بودیم هراســـان اطراف مان را می پاییدیم تا مبــادا دوباره سر راه مان سبز شود. وقتی به خانه رسیدیم و درمیان بهت و حیرت راننده ی تاکسی که ازاوضاع من ورعنا و قیافه ی خونین افشین هراسیده بود، کرایه را پرداخت کردیم و به بالا رفتیم، اولین کاری که رعنا کرد این بود که به زخم های افشین برسد. ولی من که افشین را ترسوتر از آن یافته بودم که بتوانم برایش کاری انجام دهم، شماره ی موبایل سروان حاتمی را از جیبم درآوردم و با او تماس گرفتم. اوضاع را برای او تشریح کردم و او گفت که بلافاصله به خانه ی ما خواهد آمـــــد. پس از پایان مکالمه افشین که هنوز وحشت در چشمانش موج می زد گفت:
- این دیگه چه جونوریه؟! کم مونده بود منو بکشه!
ولی من که دیگر حوصله ی رل بازی کردن برایم نمانده بود بی پرده گفتم:
- ولی اگه منو تکه تکه هم می کرد از جلوش کنار نمی رفتم تا رعنا رو ببره!
افشین این زخم زبان مرا نشنیده گرفت و گفت:- بیچاره رعنا خیلی ترسیده!
شاید هم می خواست مسیر صحبت را تغییر دهد تا انگشت اتهامی به طرفش نباشد.ولی من که دلم زخمی تر از این حرف ها بود ادامه دادم:
- مثل این که شما بیشتر از رعنا ترسیده بودین!
رعنا نگاه تندی به من انداخت و گفت:- بس کن مهرداد! حالا وقت این حرفا نیست!
- چرا نیست خواهرم؟ درسته افشین خان اولش خیلی شجاعت نشون دادن؛ولی بعدش کنار رفتن تا یارو شما رو دست و پا بسته ببره!
رعنا از جا برخاست و گفت:
- به جای این حرفا برو برای من یه لیوان آب بیار؛ دستام هنوزم داره می لرزه!
من وارد آشپزخانه شدم و با یک لیوان نوشیدنی خنک برگشتم و آن را جلوی رعنــا روی میز گذاشتم. با این که می دانستم کمال بی ادبی است که برای افشین نوشیدنی نیـــاورم، با این حال به روی خود نیاوردم و نشستم. رعنا تازه از پاک کردن و بستن زخم های افشیـن تمام شده بود و نصف نوشیدنی اش را خورده بود که زنگ آیفون به صدا درآمد. من پاسخ دادم و پس از باز کردن در برای آگاهی دیگران گفتم:- سروان حاتمی اومد!
پس از ورود سروان حاتمی، من، رعنا و تا چندی افشین ماجرا را کامـلا" برای او تعریف کردیم. او که از چنیـــن برنامه ای متعجب و متفکر می نمود توضیح داد که فـــردا به محل خواهد رفت و تحقیقاتش را کامل خواهد نمود. توصیه های ایمنی محدودی کردوخاطر نشان کرد که اگر ما در یا پنجره ای رابرای ورود اوبازنکنیم مردغریبه هیچ گاه نخواهد توانست وارد خانه شود.سپس ازجا برخاست تا برود. افشین بااین که چندان هم بی میل نبود زخمی بودنش را بهانه کند و بماند، برای دوری از نگاه های تند  و خشـــم آلود من تصمیم گرفت با سروان حاتمی برود. پس از رفتـــن آن ها، من مشغول تدابیر امنیتی شــــدم؛ یعنی در و پنجره ها را بازرسی کردم و چاقوی آشپزخانه ای به همراه برداشتم. آخر هر چه بود، تنها چیزی که مرد غریبه را متوقف کرده بود کاردی بود که من در بدنش فرو کــرده بودم. پس از مدت ها ضبط صوت را روشن کردم و نــوای آرام موسیقی در فضای خانه طنیـــن انداز شد. شاید موسیقی می توانست ذره ای از ناراحتی های روح ناآرامم را تسکین بخشد. من که تا حالا شاید فقط یک یا دو بار در خیابان دعوا کرده بودم و در کل انســــان صلح جویی بودم، از ابتدای این سال درگیر چنان مخمصه ای شده بودم که دست آخر مجبــور شـــدم با کارد آشپزخانه ی پیتزافروشی مرد غریبه را زخمی کنم. شاید هـم ضربه ام آن قدر کـــاری بود که دیگر هیچ گاه او را نمی دیدیم. با این حال هنوز دلم آن قدر ناآرام بود و آن چنــــان قابلیت هایی از او دیده بودم که نمی توانستم به خود بقبولانم که ضربه ی من باعث مرگش شده است. ولی بیشتر از آن که نگران خودم باشم نگران رعنا بودم. تمام این مســــایل به خاطر رعنا به وجود آمده بود. گذشته از این ها روح ظریف رعنا نمی توانست از هــر چند روز یک بار شاهد درگیری خونین و خطرناکی باشد که هرلحظه احتمال مرگ من و دزدیده شدن خودش می رود.از چشمانش می خواندم که این سناریوی ترسناک اثربدی بر روحش گذاشته است.ولی چه می شد کرد؟ تنها راهی که به نظر می رسید،این بود که تا دستگیری مرد غریبه توسط پلیس، من و رعنا خود را در خانه حبس کنیم و خیال بیـرون رفتن را از سر بیرون کنیم. ولی شاید تا ماه ها مرد غریبه آفتابی نمی شــد و پلیـــس هم نمی توانست دستگیرش کند؛ آن وقت تکلیف تحصیل من و رعنا، و کار رعنا چه می شد؟ با حوادثی که پیش آمده بود حتی نمی توانستم برای رسیدن به امتحاناتم مطالعه هم بکنم.آخرمگر می شد به خاطر تهدیدی که از جانب یک نفر می شد انسان تمام زندگی اش را رها کند و خــود را در خانه زنـدانی کند؟ مـــا که به کسی ظلم و ستمی نکرده بودیم و حتی سخنی نـــامعقول و بی ادبانه به کسی نگفته بودیم چرا این برنامه باید بر سرمان می آمد؟ چرا آن هــایی که از راه های نامشروع و غیر انسانی مشغول کسب درآمد و زندگی بودند این چنیـن در پنجه ی بدی ها گرفتار نمی آمدند؟ ولی وقتی درست فکر می کردم درمی یافتم که کار روزگار درست است! چرا که آنان خود، فرزندان بدی ها بودند و سرمنشأ بدی هیچ گاه فرزندان خلف خود را آزار نمی داد؛ و این ما بودیم که چون هزاران و میلیون ها نفر در دنیــا اسیـــر خشم و کینه ی او شده بودیم....

چیزی بده درویش را: مولوی


ای نوش کرده نیش را بی خویش کن با خویش را  

 

با خویش کن بی خویش را چیزی بده درویش را


تشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق را  


بر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را


با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود


ما را تو کن همراه خود چیزی بده درویش را


چون جلوه مه می کنی وز عشق آگه می کنی  


با ما چه همره می کنی چیزی بده درویش را


درویش را چه بود نشان جان و زبان درفشان  


نی دلق صدپاره کشان چیزی بده درویش را


هم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم تویی  


هم راز و هم محرم تویی چیزی بده درویش را


تلخ از تو شیرین می شود کفر از تو چون دین می شود  


خار از تو نسرین می شود چیزی بده درویش را


جان من و جانان من کفر من و ایمان من  


سلطان سلطانان من چیزی بده درویش را


ای تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکن  


منگر به تن بنگر به من چیزی بده درویش را


امروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولان کنم  


بر عشق جان افشان کنم چیزی بده درویش را


امروز گویم چون کنم یک باره دل را خون کنم  


وین کار را یکسون کنم چیزی بده درویش را


تو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستی  


خود را بگو تو چیستی چیزی بده درویش را


جانرا در افکن در عدم زیرا نشاید ای صنم  

تو محتشم او محتشم چیزی بده درویش را