....
وقتی اتومبیل ما،در حالی که رعنا و من درجلو و سروان حاتمی در صنـــدلی عقب نشسته بود، از خیابان های شلوغ شهر می گذشت، سروان حاتمی گفت:
- خدارو شکر که این مدرک خون وجود داشته وگرنه کلانتـری برای عنـــوان مزاحمت از کسی که نام و نشانی درستی ازش ندارین تشکیل پرونده نمیده!
رعنا گفت:- جناب سروان به هر حال ترسناکه! کارهایی که می کنه! حرف هایی که تـا حالا زده! اصلا" کاریارو مزاحمت نیست! تهدیده؛ ارعابه؛ نمی دونم چه بلایی می خواد سرمون بیاره!
- من که داشتم پرونده رو مطالعه می کردم، شما این جا... قید کردید که روی خاکــریز اون خیابون نیمه کاره پرت شده و شما فکر کردین که مرده! ولی بعدش بلند شده و شما فـــرار کردین! رد تایر و ترمز روی آسفالت نصف و نیمه ی خیابون تأیید شـــده ولی هیچ لکه ی خون یا تکه لباسی از طرف روی خاکریز نبوده! از کلانتری هم که نتیجه ای از درگیـــری توی اون کوچه با اون دو نفر گرفته نشده؛ یعنی اصلا" تحقیقاتی در این مورد نشده!
من زیر لب غرغر کنان گفتم:- خوبه دیگه!
سروان حاتمی گویی منظور مرا فهمیده باشد گفت:
- ببینید آقای مقدم! هر روز صدها نفر زن و مرد به کلانتری ها مراجعه می کنن و از ایجاد مزاحمت توســــط افراد مختلف شکایت دارن. پس به مأمورهای انتظامی حق بدین که این برنامه براشون عادی باشه! اونا قصور نکردن خدای نکرده!
من که اصلا" قصد متهم کردن مأمورین کلانتری را نداشتم گفتم:
ای نوش کرده نیش را بی خویش کن با خویش را
با خویش کن بی خویش را چیزی بده درویش را
بر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را
با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود
ما را تو کن همراه خود چیزی بده درویش را
چون جلوه مه می کنی وز عشق آگه می کنی
با ما چه همره می کنی چیزی بده درویش را
درویش را چه بود نشان جان و زبان درفشان
نی دلق صدپاره کشان چیزی بده درویش را
هم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم تویی
هم راز و هم محرم تویی چیزی بده درویش را
تلخ از تو شیرین می شود کفر از تو چون دین می شود
خار از تو نسرین می شود چیزی بده درویش را
جان من و جانان من کفر من و ایمان من
سلطان سلطانان من چیزی بده درویش را
ای تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکن
منگر به تن بنگر به من چیزی بده درویش را
امروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولان کنم
بر عشق جان افشان کنم چیزی بده درویش را
امروز گویم چون کنم یک باره دل را خون کنم
وین کار را یکسون کنم چیزی بده درویش را
تو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستی
خود را بگو تو چیستی چیزی بده درویش را
جانرا در افکن در عدم زیرا نشاید ای صنم
تو محتشم او محتشم چیزی بده درویش را