Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

سرود قدیمی قحط سالی: احمد شاملو




سال ِ بی باران

جُل پاره یی ست نان

به رنگ ِ بی حرمتِ دل زده گی

به طعم ِ دشنامی دشخوار

و به بوی تقلب.



ترجیح می دهی که نبویی نچشی

ببینی که گرسنه به بالین سر نهادن

گواراتر از فرو دادن ِ آن ناگوار است.



سال ِ بی باران

آب نومیدی ست.

شرافت ِ عطش است و تشریف ِ پلیدی

توجیه ِ تیمــّم.



به جدّ می گویی:-" خوشا عطشان مُردن

که لب تر کردن از این

گردن نهادن به خفت ِ تسلیم است."



تشنه را گرچه از آب ناگزیر است و گشنه را از نان

سیر ِ گشنگی ام سیراب ِ عطش

گر آب این است و نان است آن!



مدایح بی صله

احمد شاملو




از مرز انزوا: احمد شاملو




چشمان سیاه ِتو فریبت می دهند ای جوینده ی بی گناه!

تو مرا هیچ گاه در ظلمات پیرامون من باز نتوانی یافت

چرا که در نگاه تو آتش اشتیاقی نیست.



مرا روشن تر می خواهی

از اشتیاق به من در برابر من پرشعله تر بسوز

ورنه مرا در این ظلمات باز نتوانی یافت

ورنه هزاران چشم تو فریبت خواهد داد

جوینده ی بی گناه بایست و چراغ ِاشتیاقت را شعله ورتر کن.



از نگفته ها، از نسروده ها پُرم

از اندیشه های ناشناخته و اشعاری که بدان ها نیندیشیده ام.



عقده ی اشک من درد ِپُری، درد ِسرشاری است

و باقی ناگفته ها سکوت نیست؛ ناله ای ست.



اکنون زمان گریستن است

اگر تنها بتوان گریست

یا به رازداری دامان تو اعتمادی اگر بتوان داشت

یا دست کم به درها

که در آنان احتمال گشودنی هست به روی نابکاران.



با این همه به زندان من بیا که تنها دریچه اش به حیاط ِدیوانه خانه می گشاید.

اما چگونه، به راستی چگونه

در قعر شبی این چنین بی ستاره

زندان مرا - بی سرود و صدا مانده-

باز توانی شناخت؟



ما در ظلمتیم

بدان خاطر که کسی به عشق ما نسوخت.

ما تنهاییم

چرا که هرگز کسی ما را به جانب خود نخواند.

ما خاموشیم

زیرا که دیگر هیچ گاه به سوی شما باز نخواهیم آمد.

و گردن افراخته

بدان جهت که به هیچ چیز اعتماد نکردیم

بی آن که بی اعتمادی را دوست داشته باشیم.



کنار حوض شکسته، درختی بی بهار

از نیروی عصاره ی مدفون خویش می پوسد

و ناپاکی آرام آرام رخساره ها را از تابش باز می دارد.



عشق های معصوم، بی کار و بی انگیزه اند.

دوست داشتن

از سفرهای دراز، تهی دست باز می گردد.



زیر سرطاق های ویران سرای مشترک

زنان نفرت انگیز

در حجاب سیاه بی پردگی ِخویش به غمنامه ی مرگ پیام آوران خدایی جلاد و جبرکار

گوش می دهند و بر ناکامی ِگندابِ طعمه جوی خویش اشک می ریزند.

خدای مهربان بی برده ی من جبرکار و خوف انگیز نیست

من و او به مرزهای انزوایی بی امید رانده شده ایم.

ای هم سرنوشتِ زمینی ِ شیطان ِ آسمان!

تنهایی ِ تو و ابدیت بی گناهی

برخاک خدا گیاه نورسته یی نیست.



هرگز چشمی آرزومند به سرگشتگی تان نخواهد گریست

در این آسمان ِ محصور ستاره ای جلوه نخواهد کرد

و خدایان بیگانه شما را هرگز به پناه خود پذیره نخواهند آمد.

چرا که قلب ها دیگر جز فریبی آشکاره نیست

و در پناهگاه آخرین، اژدها بیضه نهاده است.



چون قایق بی سرنشین

در شب ابری

دریاهای تاریک را به جانب غرقاب آخرین طی کنیم.

امیدِ درودی نیست.....

امید نوازشی نیست.....



شبانه: احمد شاملو



وه! چه شب های سحر سوخته من

خسته، در بستر بی خوابی خویش

درِ بی پاسخ ویرانه ی هر خاطره را کز تو در آن

یادگاری به نشان داشته ام کوفته ام.


کس نپرسید ز کوبنده و لیک

با صدای تو که می پیچد در خاطر من:

- کیست کوبنده ی در؟!


هیچ در باز نشد

تا خطوط گم و رویایی رخسار تو را

باز یابم من یک بار دگر...


آه! تنها همه جا، از تک تاریک، فراموشی کور

سوی من داد آواز

پاسخی کوته و سرد:

- مُرد دلبند تو مَرد!




راست است این سخنان:

من چنان آینه وار

در نظرگاه تو استادم پاک

که چو رفتی ز برم

چیزی از ما حصل عشق تو بر جای نماند

در خیال و نظرم

غیر اندوهی در دل، غیر نامی به زبان

جز خطوط گم و ناپیدایی

در رسوب غم روزان و شبان...




لیک ازین فاجعه ی ناباور

با غریوی که ز دیدار بناهنگامت

ریخت در خلوت و خاموشی ِ دهلیزِ فراموشی من

در دل آینه، باز

سایه می گیرد رنگ

در اتاق تاریک

شبحی می کشد از پنجره سر

در اجاق خاموش

شعله یی می جهد از خاکستر.



از کتاب هوای تازه

احمد شاملو