Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

درس سحر: حافظ




ما درس سحر در ره میخانه نهادیم

محصول دعا در ره جانانه نهادیم


در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش

این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم


سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد

تا روی در این منزل ویرانه نهادیم


در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را

مهر لب او بر در این خانه نهادیم


در خرقه از این بیش منافق نتوان بود

بنیاد از این شیوه ی رندانه نهادیم


چون می رود این کشتی سرگشته که آخر

جان در سر آن گوهر یکدانه نهادیم


المنته لله که چو ما بی دل و دین بود

آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم


قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ

یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم.




Dəm Olanda (وقتی زمانش برسد): علی آقا واحد





Ey gül yanıram ğeyrilə sən həmdəm olanda

Bülbül alışar xarilə gül məhrəm olanda


می سوزم وقتی که تو با دیگران همدم می شوی ای گل

بلبل هم وقتی گل با خار محرم شود آتش می گیرد


Çoxlar olub o zülfi pərişanın əsiri

Yığ topla bu məcnunlari fikrin cəm olanda


خیلی ها اسیر آن زلف پریشان شده اند

وقتی که حواست جمع است این عاشقان سینه چاک را به دور هم جمع کن آخر


Tər qətrəsi vermiş üzünə başqa lətafət

Gül yarpaği zinətli olur şəbnəm olanda


قطره ی عرق به سیمایت لطافتی دیگر بخشیده است

برگ گل هم وقتی که شبنم بر رویش بنشیند مزین می شود


Təklikdə cəhənnəm keçir eşq əhlinə hər yer

Yarilə ona cənnət olur bahəm olanda


همه جا در تنهایی برای اهل عشق چون جهنم می گذرد

همان جاها وقتی که یار هست برای آدمی بهشت می شود


Cananə ürək sirrini dəmsiz demək olmaz

Can əhli cəsarətli olurmuş dəm olanda


راز دل را بدون رسیدن زمانش به جانان نمی شود گفت

اهل دل وقتی که زمانش برسد خیلی هم جسور می شود


Düşmən ola dünya qədəri onlara batmaz

Hərgah iki dostun arasi möhkəm olanda


دشمن اگر همه ی دنیا را هم فرا بگیرد در آنان کارگر نیست

وقتی که که میانه ی دو دوست محکم باشد


Bir nazilə can qoymadi məndə hələ gəl gör

Aləm nə olur ortada yüz çəm xəm olanda


با یک عشوه رمقی برای من باقی نگذاشت؛ اکنون بیا و ببین

دنیا چگونه می شود وقتی که در این میان صد عشوه و ناز می آید


Qiymət verir o qaşi hilalin sənə Vahid

Başın ağarıb ondaki qəddin xəm olanda


آن ابروی کمانت بر تو قیمتی  فراوان نهاده است

مویت نیز سپید می شود گاهی که قامتت خم شود.



Əli. Vahid



آیه های زمینی: فروغ فرخ زاد



آنگاه

خورشید سرد شد

و برکت از زمین ها رفت



و سبزه ها به صحراها خشکیدند

و ماهیان به دریاها خشکیدند

و خاک مردگانش را

زان پس به خود نپذیرفت



شب در تمام پنجره های پریده رنگ

مانند یک تصویر مشکوک

پیوسته در تراکم و طغیان بود

و راه ها ادامه ی خود را

در تیرگی رها کردند



دیگر کسی به عشق نیندیشید

دیگر کسی به فتح نیندیشید

و هیچ کس

دیگر به هیچ چیز نیندیشید



در غارهای تنهایی

بیهودگی به دنیا آمد

خون بوی بنگ و افیون می داد

زن های باردار

نوزادهای بی سر زاییدند

و گهواره ها از شرم

به گورها پناه آوردند

چه روزگار تلخ و سیاهی

نان، نیروی شگفت رسالت را

مغلوب کرده بود

پیغمبران گرسنه ی مفلوک

از وعده گاه های الهی گریختند

و بره های گمشده ی عیسی

دیگر صدای هی هی چوپانی را

در بهت دشت ها نشنیدند

در دیدگان آینه ها گویی

حرکات و رنگ ها و تصاویر

وارونه منعکس می گشت

و بر فراز سر دلقکان پست

و چهره ی وقیح فواحش

یک هاله ی مقدس نورانی

مانند چتر مشعلی می سوخت



مرداب های الکل

با آن بخارهای گس مسموم

انبوه بی تحرک روشنفکران را

به ژرفنای خویش کشیدند

و موش های موذی

اوراق زنگار کتب را

در گنجه های کهنه جویدند



خورشید مرده بود

خورشید مرده بود و فردا

در ذهن کودکان

مفهوم گنگ گمشده ای داشت

آن ها غرابت این لفظ کهنه را

در مشق های خود

با لکه ی درشت سیاهی

تصویر می نمودند

مردم

گروه ساقط مردم

دل مرده و تکیده و مبهوت

در زیر بار شوم جسدهاشان

از غربتی به غربت دیگر می رفتند

و میل دردناک جنایت

در دست های شان متورم می شد



گاهی جرقه ای، جرقه ی ناچیزی

این اجتماع ساکت بی جان را

یکباره از درون متلاشی می کرد

آن ها به هم هجوم می آوردند

مردان گلوی یکدیگر را

با کارد می دریدند

و در میان بستری از خون

با دختران نابالغ

همخوابه می شدند



آن ها غریق وحشت خود بودند

و حس ترسناک گنهکاری

ارواح کور و کودن شان را

مفلوج کرده بود

پیوسته در مراسم اعدام

وقتی طناب دار

چشمان پرتشنج محکومی را

از کاسه با فشار به بیرون می ریخت

آن ها به خود فرو می رفتند

و از تصور شهوت ناکی

اعصاب پیر و خسته شان تیر می کشید



اما همیشه در حواشی میدان ها

این جانیان کوچک را می دیدی

که ایستاده اند

و خیره گشته اند

به ریزش مداوم فواره های آب



شاید هنوز هم

در پشت چشم های له شده، در عمق انجماد

یک چیز نیم زنده ی مغشوش

بر جای مانده بود

که در تلاش بی رمقش می خواست

ایمان بیاورد به پاکی آواز آب ها

شاید، ولی چه خالی بی پایانی

خورشید مرده بود

و هیچ کس نمی دانست

که نام کبوتر غمگین

کز قلب ها گریخته، ایمانست

آه، ای صدای زندانی

آیا شکوه یأس تو هرگز

از هیچ سوی این شب منفور

نقبی به سوی نور نخواهد زد؟

آه، ای صدای زندانی

ای آخرین صدای صداها!!



فروغ فرخ زاد

از کتاب: تولدی دیگر