Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

Kum Gibi (همچون خاک): احمد کایا



Martılar ağlardı çöplüklerde

Biz seninle gülüşürdük

Şehirlere bombalar yağardı her gece

Biz durmadan sevişirdik


مرغان دریایی در خاکروبه ها می گریستند

من و تو با هم می خندیدیم

هر شب بر شهرها بمب ها فرومی ریختند

ما بی وقفه عشق بازی می کردیم


Acımasız olma şimdi bu kadar

Dün gibi dün gibi çekip gitme

Bırakta dolanayım ayaklarına

.Kum gibi kum gibi ezip geçme


اکنون چنین بی رحم نباش

همچون دیروز، همچون دیروز راهت را نکش و نرو

بس کن، بگذار بر پاهایت بیاویزم

همچون خاک، همچون خاک له نکن و نگذر.


Sonbahar damlardı damlalarımıza

Biz seninle sararırdık

Aydınlansın diye şu kirli yüzler

Biz durmadan savaşırdık


پاییز بر قطره های مان می چکید

من و تو با هم زرد می شدیم

تا این سیماهای پر زنگار روشن شوند

ما از گاه بیدار شدن با هم می جنگیدیم.


Acımasız olma şimdi bu kadar

Dün gibi dün gibi çekip gitme

Bırakta sarılayım ayaklarına

.Kum gibi kum gibi ezip geçme


اکنون چنین بی رحم نباش

همچون دیروز، همچون دیروز راهت را نکش و نرو

بس کن، بگذار بر پاهایت بیاویزم

همچون خاک، همچون خاک له نکن و نگذر.



Söz; Müzik: Ahmet.Kaya




ماهی سیاه کوچولو: صمد بهرنگی



ماهی سیاه کوچولو:



شب چله بود. ته دریا ماهی پیر دوازده هزار تا از بچه ها و نوه هایش را دور خودش جمع کرده بود و برای آن ها قصه می گفت.

یکی بود یکی نبود. یک ماهی سیاه کوچولو بود که با مادرش در جویباری زندگی می کرد. این جویبار از دیواره های سنگی کوه بیرون می زد و تهِ دره روان می شد. خانه ی ماهی سیاه کوچولو و مادرش پشت سنگ سیاهی بود؛ زیر سقفی از خزه. شب ها، دوتایی زیر خزه ها می خوابیدند. مهی سیاه کوچولو حسرت به دلش مانده بود که یک دفعه هم که شده  مهتاب را توی خانه شان ببیند! مادر و بچه، صبح تا شام، دنبال همدیگر می افتادند و گاهی هم قاطی ماهی های دیگر می شدند و تند تند، تو یک تکه جا، می رفتندو برمی گشتند. این بچه، یکی یک دانه بود؛ چون از ده هزار تخمی که مادرش گذاشته بود، تنها همین یک بچه سالم درآمده بود. چند روزی بود که ماهی سیاه کوچولو تو فکر بود و خیلی کم حرف می زد. با تنبلی و بی میلی از این طرف به آن طرف می رفت و برمی گشت و بیشتر وقت ها هم از مادرش عقب می افتاد. مادر خیال می کرد بچه اش کسالتی دارد که به زودی برطرف خواهد شد؛ اما نگو که درد ماهی از چیز دیگری است! یک روز صبح زود، آفتاب نزده، ماهی سیاه کوچولو مادرش را بیدار کرد و گفت:

- مادر می خواهم با تو چند کلمه حرف بزنم.

مادر، خواب آلود گفت:- بچه جون! حالا هم وقت گیر آوردی! حرف را بگذار برای بعد؛ بهتر نیست برویم گردش؟!

ماهی سیاه کوچولو گفت:- نه مادر، من دیگر نمی توانم گردش کنم. باید از این جا بروم.

مادرش گفت:- حتما" باید بروی؟

ماهی سیاه کوچولو گفت:- آره مادر، باید بروم.

مادرش گفت:- آخر، صبح به این زودی، کجا می خواهی بروی؟

ماهی سیاه کوچولو گفت:- می خواهم بروم ببینم آخر جویبار کجاست. می دانی مادر! من ماه هاست تو این فکرم که آخر جویبار کجاست و هنوز که هنوزست، نتوانسته ام چیزی سر در بیاورم. از دی شب تا حالا چشم هم نگذاشته ام و همه اش فکر کرده ام؛ آخرش هم تصمیم گرفتم خودم بروم آخر جویبار را پیدا کنم. دلم می خواهد بدانم جاهای دیگر، چه خبرهایی هست.

مادر خندید و گفت:- من هم وقتی بچه بودم، خیلی از این فکرها می کردم. آخر جانم! جویبار که اول و آخر ندارد؛ همین است که هست! جویبار همیشه روان است و به جایی هم نمی رسد.

ماهی سیاه کوچولو گفت:- آخر مادر جان! مگر نه این است که هر چیزی به آخر می رسد؟ شب به آخر می رسد، روز به آخر می رسد؛ هفته، ماه، سال....

مادرش میان حرفش دوید و گفت:- این حرف گنده گنده را بگذار کنار، پاشو برویم گردش. حالا موقع گردش است نه این حرف ها!

ماهی سیاه کوچولو گفت:- نه مادر؛ من دیگر از این گردش ها خسته شده ام؛ می خواهم راه بیفتم و بروم ببینم جاهای دیگر چه خبرهایی هست. ممکن است فکر کنی که یک کسی این حرف ها را به ماهی سیاه کوچولو یاد داده، اما بدان که من، خودم خیلی وقت است در این فکرم. البته خیلی چیزها هم از این و آن یاد گرفته ام. مثلا" این را فهمیده ام که بیشتر ماهی ها، موقع پیری شکایت می کنند که زندگی شان را بی خودی تلف کرده اند. دایم ناله و نفرین می کنند و از همه چیز شکایت دارند. من می خواهم بدانم که راستی راستی، زندگی یعنی این که تو یک جا هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ؛ یا این که طور دیگری هم توی دنیا می شود زندگی کرد؟...

در این وقت، ماهی بزرگ به خانه ی آنها نزدیک شد و گفت:- همسایه! سر ِ چی با بچه ات بگومگو می کنی؛ انگار امروز خیال گردش کردن ندارید!

مادر ماهی سیاه کوچولو به صدای همسایه ازخانه بیرون آمد و گفت:- چه سال و زمانه یی شده؟ حالا دیگر بچه ها می خواهند به مادرشان چیز یاد بدهند!

همسایه گفت:- چطور مگر؟

مادر ماهی سیاه کوچولو گفت:- ببین این نیم وجبی کجاها می خواهد برود! دایم می گوید می خواهم بروم ببینم دنیا چه خبر است! چه حرف های گنده گنده یی!

همسایه گفت:- کوچولو! ببینم از کی تا حالا عالم و فیلسوف شده یی و ما راخبر نکرده یی؟


ادامه مطلب ...

Yalanda Olsa (اگر دروغ هم باشد...): احمد کایا




Sokak ortasında bir kadın bar bağırıyor
Kendini arıyor kendini sorıyor bağırıyor
Sesi kulaklarımda bir kurşun gibi patlıyor
Yalanda olsa haklılar diyor ama
Buda yetmiyor
 
در وسط کوچه زنی فریاد می کشد
خویش را می جوید؛ خویش را می پرسد؛ فریاد می کشد
صدایش در گوش هایم به مانند گلوله ای منفجر می شود
اگر دروغ هم باشد حق دارند می گوییم
اما این هم کافی نیست.

Gece yarısı vardı yada işçilerdedir tedirgin üşümekte
İşten değil güçten değil içten üşümekte
Zaman geçmekte zaman gecikmekte zaman üşümekte
Yalanda olsa birleşiyorlar ama
Buda yetmiyor
 
نیمه شبان کارگران در سرمای غمگینی می لرزند
از کار که نه، از زور که نه، از درون می لرزند
زمان در گذر است؛ بی گاه می شود؛ زمان از سرما در لرزش است
اگر دروغ هم باشد، جمع می شوند و یکی می شوند
اما این هم کافی نیست.

Gece yarısı bir müzisyen evine yine geç dönüyor
Taksi parası bile yok cebinde ama evine dönüyor
İki damla yaş geliyor gözlerinden cigarası sönüyor
Yalanda olsa zenginiz ya
Bu bize yetmiyor
 
نیمه شبان نوازنده ای دوباره دیرهنگام به خانه بازمی گردد
حتی پول تاکسی هم در جیب ندارد اما به خانه بازمی گردد
دو قطره اشک از چشمانش سرازیر می شوند و سیگارش را خاموش می کنند
اگر دروغ هم باشد، ما که ثروتمندیم
این برای ما کافی نیست.

Yalnızım yalnızlığım beni dinlemekte
Yalanda olsa ne varki bu şarkıları söylemekte
Yalanda olsa içimden bir bulut akıp gidiyor
Yalanda olsa mutluyum
Bu bana yetiyor
 
تنهایم و تنهایی ام به من گوش فرا می دهد
اگر دروغ هم باشد تمام این ترانه هایی که  می خوانم
اگر دروغ هم باشد، از درونم ابری جاری می شود و می بارد
اگر دروغ هم باشد، باز خوشبختم
این برای من کافی است.

Söz; Müzik: Ahmet.Kaya