Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

بـَلـــَد

این داستان کوتاه را آقای رضا امیرخانی نوشته است که در مجموعه ی داستان همشهری آذرماه امسال به چاپ رسیده است. با این که دسترسی حضوری به این نویسنده ی محترم نداشته ام تا از ایشان اجازه بگیرم ولی از ته دلم چنین می آید که ایشان هم راضی هستند تا این مطلب را این جا بیاورم:


بــَلـــَد:

نماز صبح را در حرم حضرت ابوالفضل خوانده بودم و در ایوان ِیکی از حجره های کنار صحن نشسته بودم. مردم دورادور ضریح را گرفته بودند و هر کس به زبانی دعـــــــــا می خواند. صحن از جمعیت خالی بود. همه برای زیارت رفته بودند داخل ِحرم.
کسی آرام از کنارم گذشت. صورتی استخوانی داشت و ریشی چند روزه. یقه ی باز و راه رفتنی کج و معوج. روبه روی گنبد ایستاده بود و حرف می زد؛ بی توجه به من که آن جا نشسته بودم. اصلن مرا نمی دید انگار. نزدیک تر رفتم. با ابوالفضل نجوا می کرد:
" عرب چه می فهمد که با این زبان بسته چه جوری تا کند...(به کبوترهای حرم اشـــاره می کرد). قربان معرفتت بروم آقا، من که می دانم شما راضی نیستی از وضع و حال این جانورها. از کله ی سحر گندم می ریزند جلوشان تا آخر شب. خُب، حیوان ناخوش احوال می شود دیگر. هر کاری راهی دارد..."
شال سبزی به گردن آویخته بود که رویش نوشته بود:" السلام علیک یا اباالفضل"
شال را از گردن درآورد و رفت میان کبوترها. با لحنی غریب صدایشان می کرد:
"جونم! جونم! پاشو!"
کبوترها را پر داد. شال را دور سرش می چرخاند و سوت می کشید. کبوترها پر زدند و آرام آرام دور ِگنبد طلایی چرخیدند. مرد جوان شالش را دور گردنش انداخت و با دو دست، دو طرفش را گرفت. سری تکان داد و لبخند زد.
"دیدی آقا! هر کاری یک بلدیتی می خواهد؛ حیوان الان سرحال می آید."
زیارت این جوان را از زیارت های ریاکارانه ی خودم بیشتر دوست داشتم. کاش خدا کـَرَم می کرد و چیزی از خلوص ِکفترباز ِحرم اباالفضل به ما هدیه می داد....


روح چاه: غلامحسین ساعدی

روح چاه: 

 

یک چاه و پاسگاهی کنار چاه. تختخوابی کنار دهانه ی چاه گذاشته اند. 

مقداری طناب حلقه شده به میخ دیوار پاسگاه آویزان است. 

کنار تختخواب، یک دلو آب، مقداری سنگ و یک درپوش برای در چاه، مقدار زیادی 

خرت و پرت. از ته چاه ناله ی یکنواخت مردی بلند است. 

مرد پاسدار روی تخته نشسته، درحال بستن قابلمه ی غذا و وسایلش 

لقمه ای را که در دهان دارد با ارامش می جود. 

ناله های ته چاه یک دفعه قطع می شود. 

مرد پاسدار از جویدن باز می ماند و برمی گردد و چاه را نگاه می کند. 

.....

ادامه مطلب ...

مولانا و شمس

   

موقعی که شمس الدین به قونیه رسید و به مجلس ملای 

 

 روم؛ مولوی بلخی درآمد؛ مولانا در کنار حوضی نشسته 

  

  بود و کتابی چند در پیش خود نهاده. شمس از مولانا 

  

  پرسید که این کتاب ها چیست؟ مولانا گفت که این ها 

  

  قیل و قال است، تو را با این چه کار؟ 

 

  شمس الدین در حضور مولانا دست دراز کرد و همه ی 

  

  کتاب ها را در آب انداخت. مولانا با تاسف تمام گفت: 

 

  هی درویش، این چه کاری بود که کردی؟ 

  

  بعضی از این کتب از ماترک والدین بود که دیگر یافته 

 

   نمی شـــود و من از آن هــــا فواید بسیار می بردم. 

 

  شیخ شمس الدین دست دراز کرد و کتاب ها را یکان یکان 

 

  از آب بیرون آورد در حالی که کمترین نم و رطوبتی در 

  

  کتاب ها اثر نکرده بود! مولانا پرسید که این چه سـِـرّ 

  

  است که کتاب ها همه خشکند و آب به آن ها نفوذ 

 

   نکرده؟! 

 

  شیخ شمس الدین گفت: 

 

  این ذوق و حالست! تو را با این چه کار؟!