Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

خیر تو در این باشد: حافظ

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد 

 

صد نکته ازین معنی گفتیم و همین باشد 

 

از لعل تو گر یابم انگشتری زنهــــــــار 

 

صد ملک سلیمــــــانم در زیر نگین باشد 

 

غمناک نباید بود از طعن حســود ای دل 

 

شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد 

 

هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز 

 

نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد 

 

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند 

 

 در دایره ی قسمت اوضــــاع چنین باشد 

 

در کار گلاب و گل حکم ازلــــی این بود 

 

کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد 

 

آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر 

 

کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشــــد. 

 

ابلیس در سحرگاه (قسمت دوم)

.... 

تمام شب را بی آن که پلک بر هم بگذارم، داخـل کانکس و زیـــر پتویی که به رویم کشیده بودم، بیدار ماندم. گویی احساس می کردم که اگر لحظه ای چشمـانم را ببندم مردک ظاهــر خواهد شد و راه فراری برایم باقی نخواهد ماند. پس از رسیدن ما به اردوگاه، هیچ بارانی نیامد و هیچ رعد و برقی هم نزد. انگار که تمام وقایع جنگل خواب بوده است. چهار نفری که با ما به جنگل رفته بودند ما را گم کــرده بودند و به ناچار خودشان به اردوگاه بازگشته بودند. تمـــام شب، صحنه ی آتش گـــرفتن درختچه ذهنم را پر کــرده بود و آن تهدیدی که متوجه من شده بود. من هیچ گاه ترسو نبودم؛ هر چند که خودم را کمتر درگیر نزاع هـــای خیابانی می کردم. با این حال، حرکات، گفتار و مسایل پیش آمـــده ی آن شب هیچ گـــاه از خاطـــره ام پاک نشد. در کل سه مســـأله ذهن مرا به خود مشغول داشته بود: یکی این که چطور در منطقه ای از جنگل که ما حضور داشتیم و تنها حدود بیست دقیقه راه پیـــاده بــا دیگران فاصله بود رعد و برق چنـــان می زد که درختچه ای آتش می گرفت و بــرق حتی به درختان بلند قامت دیگر نمی زد، و دیگران در اردوگـــاه چنین رعد و برقی را به یــــاد نداشتند؛ و دیگری این که آن مرد تنومند که از چشمانش آتش می بارید و معلوم بود که بـا یک حرکت دست می تواند چند نفـــر مثل مرا نقش زمین کند، چـــرا به دنبال طعمه هـــای بی پناه و هراسیده ی خود نیامد و ما را آزاد گذاشت تا فرار کنیم؟... و سؤال ســوم این که چـــون غیر از ما کسی در اردوگاه ساکن نبود، این مرد چگونه توانسته بود به جنگل بیاید و یــــا کجا مسکن گزیده بود که از چشم تمام افراد اردوگاه دور مانده بود؟ هر چقـدر برای سؤالات دوم و سوم جواب قانع کننده ای می یافتم، در یافتن جواب سؤال اول همـــــان قدر سردرگم می ماندم. او به فکر فرو رفته بود؛ شاید حرکت شجاعانه ی رعنـــا او را به فکر واداشته بود و متقاعدش کرده بود تا کاری به کار ما نداشته باشد؛ یا این که او فقــط برای این که دچار فسـاد اخلاقی بود این برخورد را با ما داشته بود و اصلا" نمی خواست برای رسیدن به منظور پلیدش مدتی این سو و آن سو به دنبال ما بدود! و نیز شاید از آن سـوی جنگل به این طرف راهی بود و او از آن سو پا به جنگل گذاشته بود و برای همیــن هم او را در اردوگاه ندیده بودیم. ولی چطور توانسته بود با دست خالی آتش به پــــا کند؟ شـــاید قبلا" بمبی آتـش زا در محل کار گذاشته بود و شایدهای دیگر که هیچ کدام با عقل جور در نمی آمد. بـا تمام این ها وقتی از رعنا در مورد افکارش پرسیدم او فقط تبسمی کـــرد و به من فهمــاند که باید این حادثه ی پیش پا افتاده را از یاد ببرم. او عقیده داشت مردی را که در جنگل دیـده بودیم انســـانی پست بوده است؛ همیــــن! و اعتقادی به نیروی شگرف او نداشت. 

به مرور زمان و پس از یک هفته کار روزانه و به اصطـــــلاح روزمره گی شهــری، این حادثه هم از یاد هر دوی ما رفت. روز بیست و نهم فروردین بود و پس از این که رعنا از کـــار روزانه به خانه برگشت به من پیشنهاد داد که شام پنجشنبه را بیــرون بخوریم و من هم بــا کمال میل قبول کردم. حدود ساعت هفت عصر از خانه بیــــرون رفتیم و پس از این که در یکی از خیابان های شلوغ شهر به گردش پرداختیم، حدود ساعت هشت و نیم بـرای صرف شام وارد یکی از رستوران های امروزی شدیم. پس ازسفارش غذا، به دنبال میزو صندلی خالی گشتیم. ولی چون رستوران شلوغ بود پس از اندکی انتظار میزی چهار نفری یافتیم که سه صندلی آن خالی بود و تنها در یکی از صندلی ها مـــردی پشت به جمع و ما نشسته بود. به طرف میــــز رفتیم و در کنار هم نشستیم. فنجان قهوه ی پری روی میـــز، روبروی مرد مزبور قرار داشت. او دستانش را در هم کرده بود و جلوی دهـــانش داشت. من برای این که بی ادبی نکرده باشیم خطاب به وی گفتم: 

- ببخشید که بی اجازه....! 

و در حال صحبت نگاهم را به رویش انداختم و همین باعث شــــد که بقیــه ی کلامم را در بهتی عجیب گم کنم. او عینک آفتابی به چشم داشت و درست همــان کسی بود که در جنگل با وی روبرو شده بودیم. ضربــــان قلبم بلافاصله بالا رفت و در حــــالی که نتوانسته بودم هنوزچشم از صورتش بردارم، آب دهانم را با صدای مشخصی قورت دادم. او که زاویه ی سرش پیدا بود به فنجان قهوه زل زده است، سر بالا کرد و ابتـــدا به من و سپس به رعنا نگریست. در این هنگام رعنا هم که از سکوت من به چیـــزی پی برده بود ســرش را بالا گرفت و قیـــافه ی مرد مقابل را از نظر گذراند. با یک نگاه در قیافه ی رعنا دریافتم که او بیشتر از من ترسیده است؛ لبانش در طول چند ثانیه ی کوتاه خشک شــده بود و با نگاهی نگران به مرد مقابلش می نگریست. من از جا برخاستم تا تمام فحش هایی را که بلــد بودم نثارش کنم، ولی مرد مرموز هم چنــان محو قیافه ی رعنا بود و رعنا هم انگار طلسم شده باشد، چشم در چشم او داشت. خطاب به رعنا گفتم:- بلند شو، بریم! 

رعنـــا انگار از یک خواب عمیق برخاسته باشد، نگاهی به من کـــرد و برخـــاست ولـــی بلافاصله محل را ترک نکـــرد. مرد غریبه بدون ایـن که کلامی بگوید برخــاست و پس از پرداخت مبلغ قهــوه ای که نخورده بود رستـــوران را ترک کـــرد. هــــر دو نگاهی به هم انداختیم و نشستیم. کاملا" ســـاکت بودیم. نمی دانستیم که اگـــر حرف بزنیم کـــار درستی کرده ایم یــــا نه؛ یا اگر حرف بزنیم از چه چیزی بگوییم؟!!

مردی که دقیقه ای پیش روبروی ما نشسته بود بدون شک همـانی بود که در جنگل قصــد آزارمان را داشت. ولی حالا به راحتی رفته بود. شاید از مردم دوروبر ترسیده بود. شایــد هم...! واقعا" نمی دانم!! تا آوردن غذا هیچ کدام حرفی نزدیم و در حال جمع و جور کــردن افکارمان بودیم. وقتی پیشخدمت رستوران غذا را سرو کرد شروع به خوردن کردیم. ایــن کار هم در کمال سکوت از هر دو طرف پایان پذیرفت. گویی هیچ کدام از ما دو نفـر تمایلی به صحبت نداشت و حال این که قبل از دیدن مرد غریبه، هر دو مشتاق سخن گفتـن بودیم. به هنگام تسویه حساب مردی که پشت پیشخوان رستوران بود، با مشاهده ی شمــــاره ی قبض ما خطاب به رعنا گفت:- خانوم؛ قبلا" حساب شده!

رعنا اخم هایش را در هم کشید و پرسید:- کی حساب کرده؟!

- یه آقای قد بلند!... عینک آفتابی هم زده بود!

رعنا با صدایی نسبتا" بلند و پرخاش جویانه داد زد:

- چرا گذاشتین حساب بکنه آقا؟!

مرد بیچاره که متوجه موضوع نبود به آرامی گفت:

- خانوم؛ من که نمی دونستم شما ناراحت میشید!

رعنا که به خود آمده بود و متــــوجه حرکت خود شـــده بود، لحظه ای مکث کـرد و سپس پرسید:- این آقا مشتری شما بود؟

- این جا هر شب شلوغه؛ ولی چنین کسی رو تا حالا ندیده بودم! نه... مشتری ما نبود!

رعنا تشکری خشک و خالی کــرد و هـــر دو از در رستـــوران بیرون رفتیـم. وارد کوچه ی خلوت شدیم که پر از اتومبیل های پارک شده در طرفین بود. رعنا از من خواست تـــــا پشت فرمان بنشینم و من حس کــــردم که او حوصله ی هیچ چیـــزی را ندارد. وقتی پشت فرمـان نشستم و رعنا هم در بغل دست نشست، بنا به عادت شیشه ی سمت خودم را پایین کشیدم و پس از تنظیم آینه ها استارت زدم. چون فاصله ی زیـــادی با اتومبیـــــل جلـــویی داشتم و حد فاصل دو اتومبیل پــل پارکینگ بود که کسی آن جا پارک نکـرده بود، بـــا یک حرکت فرمـــان تقریبـا" از محل پارک بیرون آمدم؛ ولی دیگر نتوانستم جلوتر بروم. دست آهنینی در حــالی که از پنجره ی اتومبیل به درون آمده بود حلقوم مرا می فشــرد. دست و پا زدم تــا از این پنجه ی نحس رها شوم و رعنا که وحشت زده شده بود از اتومبیل پایین پرید و شـروع به داد زدن کرد. من تا می توانستم مشت نثار صاحب دست کــــردم ولـــــی ذره ای از فشار پنجه اش کاسته نشد. بااین حال وقتی بعدها فکر کردم متوجه این موضوع شـــدم که وی نمی خواسته مرا بکشد و بنابراین فشـــار را در حالتی متعـــادل نگاه داشته بود. با هیاهویی که رعنا در وسط کوچه ایجاد کرده بود دو مرد قوی هیکل که می خواستند سوار موتـورسیکلت شان شوند، دست از کارشان کشیدند و به سوی ما دویدند. جالب این بود که مـردک پس از این که مرا رها کرد منتظر ماند تا آن دو تن جلو بیایند و کــــاری به کار رعنا که هم چنـــان فریــاد می زد نداشت. به محض رسیـــدن دو مــــرد قوی هیکل به صحنه، یکی از آن دو که دریافته بود مهــــاجم کیست، والبته نیــازی هم به دقت فـــراوان برای پی بـــردن به این مطلب نبود، جلو آمد تا درگیر شود. ولی مرد غریبه ناگهان به هوا پرید و چرخی زد و چند متـــر دورتر هم چنان استوار بر روی دو پایش ایستاد و این مـرد قوی هیکل بود که چون بــا ضربه ی ناگهانی طرف روبرو شده بود با صورت نقش زمین گشت و تـــا مــا صحنه را تـرک کـــردیم، از زمیـــن برنخاست. در این لحظه من از درون اتومبیل خطاب به رعنا فریاد زدم:

- رعنا! بشین تو ماشین!

او نیز بلافاصله نشست. تا من دوباره استارت بزنم و شـروع به حرکت کنم، چـــون هنگام درگیـــری با مرد غریبه پایم از روی پدال کلاچ بلنـــد شده بود و موتور خاموش شده بود، مرد دوم شروع به حمله کرد و از حرکاتش پیدا بود که در هنرهای رزمی استاد است؛ ولی او هم با یک حرکت سریع مرد غریبه نقش زمیــن شــد و من با دیـــدن این صحنه پایم را روی پدال گاز فشـــار دادم و به سرعت از کوچه خـارج شـــدم. وقتی به آینه ی وسط نگاه کردم، مرد غریبه را دیــدم که در خیابــــان شلوغ پشت سر اتومبیل شــــروع به دویــــدن کرده است. من بــــا این که پایم را روی پدال گاز فشار می دادم، در آینه می دیـــدم که وی لحظه به لحظه از پشت سر نزدیک و نزدیک تر می شــود. تـــا این که در یک لحظه او را ندیدم و فکر کردم که از تعقیب منصرف شده است. ولی وقتی با دقت در آینه نگاه کـردم او را دیدم که از کاپوت عقب در حال بالا آمدن بود. گویی در آخـرین لحظه خـــود را به طرف اتومبیــــل پرتاب کـــرده بود و سپـــر عقب را گرفته بود و حالا داشت خود را از بدنه بالا می کشید. رعنـــا که متوجه واکنش هـــای عصبی من شــده بود نگاهی به عقب انداخت و ناخودآگاه جیغی کشید. من با سرعت به یکی از خیابان های فرعی سمت راست پیچیدم تــا مرد غریبه از روی اتومبیل پرت شود. ولی  او هم چنـــان بالا آمد  و به حالت سینه خیــز روی سقف اتومبیل قرار گرفت. به طوری که فقـــط قسمتی از پاهـــایش از شیشه ی عقب دیده می شد. درست لحظه ای که کف دست مرد غریبه روی شیشه ی جلو دیده شد، مانعی خاکریز مانند جلوی اتومبیل سر در آورد و من به سرعت ترمز کـــردم و اتومبیــل با شدت هـــر چه تمام تر و پس از طی مسافتی که بر روی آسفالت کشیده شــد، ایستاد. در همیــن لحظات بود که مرد غریبه از روی اتومبیل پرت شد و روی خاکــــریز افتاد. در بیـــن گرد و خاک ایجاد شده و نور چراغ های جلو، جسد بی جان وی دیده می شد که اصلا" حرکتی نداشت. رعنا وحشت زده پرسید:- اون مرده؟

من چند بار چشمانم را به هم زدم و گفتم:

- مگه میشه آدم این جوری پرت بشه و زنده بمونه؟!

- اگه مُرده باشه باید زنگ بزنیم پلیس بیاد!

من با تردید و وحشت پرسیدم:- اون وقت بگیم چرا اونو کشتیم؟!

هر دو در حال فکر کردن بودیم که رعنا در حالی که به جلو می نگریست فریاد زد:

- مهرداد....!

مسیر نگاهش را دنبال کردم و نعش روی خاکریز را دیدم که سرش را بلنـــد کرد و به این طرف و آن طرف تکانی داد و سپس نیم تنه اش را از روی خاکریز بلند کرد. هــر دو هاج و واج مانده بودیم. او چرا نمرده بود؟!! شاید ضربه آن قدر محکم نبود که منجر به مرگش شود. ولی دیگر جـــای فکر کـــردن نبود. تا به خود بیــــایم و دنده عقب بروم مرد غریبه برخاسته بود و با گام هایی شمرده به طرف ما می آمد. این بار که می آمــد، حتمـــا" برای یکسره کردن کـــار می آمد و از ظواهر امر پیدا بود که اولین قربــانی اش من خواهم بود. پایم را از روی کلاچ برداشتم و دنده عقب رفتم. اصلا" به عقب نگاه نمی کــردم  و چشمم به جلو بود تا این که فرمان را برگرداندم و این بار به سرعت از محل دور شــدم. او دیگر به دنبال ما نیامد. شاید آن قدر آسیب دیده بود که دیگر نمی توانست بدود. چند خیابــان آن طرف تر که حس کردم به اندازه ی کافی از محل دور شده ام، کنــار خیابان ایستـــادم و در حالی که سرم را روی فرمان می گذاشتم، نفسی به راحتی کشیدم. رعنا آه کوتاهی کشیــد و پرسید:- این مردیکه چی از جون ما می خواد؟ چرا ولمون نمی کنه؟!

 و در حالی که بغض می کرد ادامه داد:

- همین مون کم بود که این بابا هم بیاد ور دلمون!

و دیگر نتوانست ادامه دهد و بغضش ترکید. من سرم را از روی فرمان بلنـد کردم و دستم را روی شانه ی لرزانش گذاشتم و آرام گفتم:

- بس کن خواهر! همین حالا با هم میریم کلانتری و همه چیـــزو به پلیس میگیم! اون وقت اونا خودشون یه کاری می کنن دیگه!

رعنا در حالی که هم چنان می گریید گفت:

- آخه با چه مدرکی؟ چه جـــوری... چه جـــوری می خواهیم ثابت کنیم که راست میگیم؟... توی کلانتری برای هر حرفی مدرک می خوان!

نگاهی به ساعتم انداختم. پنج دقیقه به ده شب بود. گفتم:

- اگه برگردیم توی اون کوچه و اون دونفررو پیدا کنیم که از دست یاروکتک خوردن چی؟

رعنا که آرام تر شـــده بود گفت:- باشه برای فــردا! من که دیگه نمی خـــوام به اون جـــا برگردم! لا اقل امشبو برنمی گردم!

حرف رعنـــا منطقی بود. پس گفتم:- باشه! باشه برای فــردا! ولی حتما" فردا باید مواظب باشی! کسی که می دونست ما به کدوم رستـــوران برای شــــام خوردن میریم، یــــا بعدش می دونست ماشینو توی کدوم کوچه پارک کردیم و به کمیـن نشسته بود، حتمــا" می دونه محل کار تو کجاست!... یا... خونه مون کجاست!!

رعنا فکری کرد و گفت:- شـاید برخورد مـــا با اون توی رستوران کامــلا" اتفاقی بوده و بعدش هم ما رو پاییده و ماشینو پیدا کرده!

- به هر حال باید مواظب باشیم!

رعنا با علامت سر حرف مرا تصدیق کرد و من ادامه دادم:

- پس حالا بریم استراحت کنیم تا فردا!

حرکت کردم و پس از حدود نیم ســـاعت به خانه رسیدیم. منـــزل ما در طبقه ی سـوم یک آپارتمان چهار طبقه که در هر طبقه دو واحد مسکونی قرار داشت، واقع بود. پـس از بــاز کردن درهای حیاط اتومبیل را به داخل بردم و به آرامی وارد پارکینگ شـــدم. اتومبیــل را پارک کردم و وقتی به حیاط رسیدم، رعنا درهــا را بسته بود و با هم از پله هــا بالا رفتیم. وارد خانه شدیم و رعنا برای عوض کردن لبـــاس هـــایش به اتاق رفت و من دو لیـــوان نوشیدنی خنک از یخچال پر کردم و برای خود و رعنا آوردم. رعنا لباسش را عوض کرده بود و روی مبل نشسته بود که من نوشیدنی ها را روی میـــز گذاشتم. بــرای عوض شدن هوای خانه، پنجره ی پشتی پذیـــرایی را که رو به کوچه ی پشتی بود باز کردم و بنـــا به اتفاق چشمم به دیرک چراغ برق داخل کوچه افتاد که چراغی با نور سفید بر بالای آن نور افشانی می کرد. زیر تیر چراغ برق، مردی با پالتــوی ضخیم و عینک آفتـابی در حالی که دستانش در جیبش بود و مرا می نگریست، ایستاده بود. به ناگاه عرق سردی سرتاپایم را فرا گرفت و ناخودآگاه گفتم:- رعنا!... تلفن کجاست؟!

رعنا که در آن لحظه پنداشتم جرعه ای از آب پرتقالش را نوشیده است گفت:

- این چه سؤالیه مهرداد!؟ جای همیشگیش!

من دیگر حرفی نزدم و کماکان به مرد غریبه می نگریستم تا مبادا لحظه ای از چشمـم دور شود. رعنا پرسید:- چیزی شده؟... حواست کجاست؟!

و مثل این که متوجه موضوع شده باشد، برخاست و در کنار من قرار گرفت. او هـم آن چه را که من می دیدم دیده بود و همانند من بهت و وحشت ســـراپایش را تسخیـــر کرده بود. دیگرجای هیچ شکی نبود که این مرد شیطان صفت عرصه را از آن چه که هست، بیشتــر بر ما تنگ خواهد کرد. رعنا به سرعت گوشی تلفن رابرداشت و آورد. اوطوری در جلوی پنجره ایستاد تا شماره ی پلیس را بگیرد که مرد غریبه، او را کاملا" ببینـــد. او دگمـه ی آزاد کردن خط تلفن را فشار داد و پس از این که این کار را چندین بارانجام داد، رو به من کرد و گفت:- تلفن قطعه!

من ناباورانه گوشی را از او گرفتم و خودم امتحان کــردم و پی به راستی گفته اش بــردم. نگاهی به مرد غریبه انداختم تا پیروزی را در حرکاتش جست و جو کنم؛ ولـی او دیگر آن جا نبود. بار دیگر چنان وحشت زده شدم که بی اختیار به طرف بیرون فریاد زدم:

- کثافت؛ اگه یه بار دیگه پیدات بشه، خودم می کشمت!

پنجــره را بستم  و گوشی را روی میـــز گذاشتم. تا حد جنـــون خشمگین بودم. آن قدر که نمی توانستم افکارم را متمرکز کنم و نتیجه ای عاقلانه بگیرم. دیوانه وار به ضرب و شتم مرد ناشناس می اندیشیدم و در ذهنم بارها مرور می کردم که به هنگام برخورد احتمالی بـا او چگونه درگیر شوم. در خیالم همیشه برنده من بودم و با شدت تمام وی را زیــر حملات خودم مات می کردم. ولی بعداز نیم ساعت که کم کم به خود آمدم وخشمم فروکش کرد، فکر کردم که من هیچ گاه نخواهم توانست از عهده ی او برآیم. قدرتش شگرف بود؛ آن قدر که آدمی از مشاهده ی نمایشش مرعوب و محدود می شـــد. وقتی به یـــاد می آوردم که او به اتومبیل ما رسید و سرعت مــا چیـــزی حدود شصت کیلومتر در ســاعت بود، مغزم سوت می کشید. آخر یک انسان چطور می توانست برای حدود یک دقیقه با این سرعت بدود؛ با دست خود را از سپر اتومبیـل آویـــزان نگاه دارد؛ به مدت حدود نیم دقیقه روی آسفـــالت خیابان کشیده شود و دست آخر خود را بالا بکشد و سـرانجام از آن مرگ حتمی بــر روی خاکریز جان سالم به در برد؟ آیا واقعا" اواز نیرویی مضاعف بهره می جست؟ و اگر چنین نـیرویی داشت منشاء آن کجا بود؟ یا این که ما هم درگـــیر یکی از داستان های وحشتناک درون فیلم ها شده بودیم؟ رعنا هم مانند من وحشت زده و مضطرب می نــمود؛ ولی بیشتر از من در حول و حوش مرد غریبه فکر می کرد. وقتی به قیافه و فرم لباس پوشیدنش فکر می کردم، بیشتر ناراحت می شدم؛ صورتش همیشه تراشیده بود؛ موی سرش را به طــور آراسته ای به عقب کشیده بود و با این که آن همه مسایل پیش آمده بود، فکر می کنم هیـچ تغییری در آرایش موی سرش به وجود نیامده بود. از زیــــر یک تی شرت یقه گرد سـیاه رنگ به تن داشت و از بالا هم آن پالـــتوی ضخیم و کرک دار را پوشـــیده بود که تـا زیر زانوانش پایین آمده بود. رنگ شلوار و کفشش هم تیره رنگ به نظر می آمد. امـــا آن چه که در قیافه ی اواز اهمیت چشمگیری برخوردار بود، عینک آفتابی بود که همیشه به چشم داشت. ما در دو شب پلید او را رویت کرده بودیم و درهر دو مورد آن عینک به چشم مرد غریبه بود. پشت آن عینک آفتابی که به هیچ وجه نمی شــد چــــیزی در پشتش دیـــد، چه نهفته بود؟

وقتی چشمانم را باز کردم متوجه شـــدم در حالی روی مبل خوابم برده است که یک چاقوی آشپزخانه در دستم است. رعنــــا هم بر روی مبــــل دیــــگری به آرامی و در خواب نفس می کشید. چند بــــار پلک هایم را بر هم زدم  و از روی مبل برخاستم. در حـــالی که هنوز می ترسیدم تمام گوشه و کنار خانه را به آرامی جست و جو کردم و پس از این که مطمئـن شدم غریبه ای در خانه نیست، چاقو را روی میز گذاشتم. ســپس پنجره ی پشتی را بـــاز کردم و در حالی که به تیر چراغ برق و زیرش، به روی آسفالت خیره شده بودم، دوبـــاره به فکر فرو رفتم. رعنا که از خواب بیدار شده بود آمد و در کنار من ایســـتاد و بــا حالتی خواب آلوده پرسید:- چه خبر؟... شبو راحت خوابیدی؟!

زبانم را روی لبان خشکیده ام کشیدم و گفتم:

- کابوس می دیدم و از خواب می پریدم؛ولی نزدیک های صبح خوابم برده بود! تو چطور؟

- ای!!... فقط فکرم داغونه! نمی دونم چیکار باید بکنیم!

- باید برگردیم توی محل درگیری اون دو نفر با اون یارو! اون وقت می تونیم برای رفـتن به کلانتری دو نفر شاهد داشته باشیم!

- تنها کاری که الان می تونیم بکنیم همینه!

پس از حدود نیم ساعت که صرف خوردن یک صبحانه ی مختصر و پوشیدن لــباس شــد، رعنا برای آوردن اتومبیل به پارکینگ رفت و من هم پشت سرش رفتم. وقتی به او رسیدم هم چنان ایستاده بود و به اتومبیل خیره شده بود. وقتی به اتومبیل نگریستم من هم مانـــند خواهرم بهت زده شدم. شیشه ی جلوی اتومبیل، ناحیه ی جلوی سقف و قسمت انتهـــــای کاپوت جلو، از مایع سرخ رنگی پوشیده شده بود. سرخی مایع گونه ی اتومبـــیل به قدری تازه بود که از کناره های بدنه به کف پارکینگ چکه می کرد و گویی هنــوز اولین چکه ها بود. من جلو رفتم و انگشتم را روی بدنه کشیدم و آن را جلوی بینی ام بردم و بو کـــردم. هیچ فکر نمی کردم این مایع سرخ رنگ روی اتومبیل بویی به جز بوی رنگ بدهد. گیج و منگ خطاب به رعنا گفتم:- شبیه خونه!

رعنا در حالی که حرفی برای گفتن نداشت، ساکت ماند تا وقتی که آقای رحیمی همسایه ی طبقه ی دوم آپارتمان ازطریق راه پله وارد پارکینگ شود و هر دوی ما را بهت زده بیابد. آقای رحیمی وقتی جلوی اتومبیل ایستاد و قیافه ی ما و سپس اتومبیل را از نظر گذراند به آرامی پرسید:- چی شده آقا مهرداد؟!

من بدون این که سلامی بدهم گفتم:- خودم هم نمی دونم آقای رحیمی!

- ایــن چیه روی ماشین تون؟!... همیـــن الان من توی پارکینگ بودم؛ ولی چیـــزی روی ماشین نبود!

رعنا به طرف آقای رحیمی برگشت و پرسید:- شما کی این جا بودید؟!

- همین یه دقیقه پیش! آخه وقتی من صبح ها به پارکینگ میام ماشین شما این جا نیست و شما رفتین! به خاطر همین قیافه ی ماشین یادمه که چیزی روش نبود!... عجیبه!... حـــالا این رنگ رو کی پاشیده روی ماشین؟!

رعنا بدون این که جواب آقای رحیمی را بدهد پرسید:

- این جا یه تیکه شیشه پیدا میشه؟!

آقای رحیمی نگاهی به اطراف کرد و گفت:- اتفاقا" بچه ها دیـروز زدن و شیشه ی انباری همگانی رو شکستن؛ یه تیکه باید باشه!... ولی برای چی؟

رعنا به طرف محل شکستن شیشه که آقای رحیمی نشــان داده بود رفت و تکه ی کوچکی از شیشه را برداشت و از مــایع روی اتومبیل بر روی آن ریخت. آقــــای رحیمی که کم کم نگرانی از چهره اش می بارید پرسید:

- این کرها چیه رعنا خانوم؟!... می دونین این شوخی رو کی با شما کرده؟!

رعنـــا که به دقت شیشه ی حاوی نمونه ی رنگی را در دست گرفته بود، خطاب به آقـــای رحیمی گفت:- آقـــای رحیمی! اگه امکان داشته باشه به همه یــــادآوری کنیـن که دست به ماشین نزنند تا ما برگردیم!

- الان به جز خـــــانوم ها کسی توی آپارتمان نیست! مطمئن باشین تا ظهر هم کسی سراغ پارکینگ نمیاد! منم تاظهر با ماشین خودم کار دارم و توی پارکینگم؛ خیالتون راحت باشه!

من و رعنا با یک خداحافظی اجمـــالی از خانه بیرون رفتیم و پس از حدود سه ربع ساعت در آزمایشگاه یکی از دوستان  و همکاران رعنا بودیم. پس از حدود نیم ساعت که نمـونه در حال آزمایش بود، دوست رعناکه فهیمه نام داشت از اتاق خارج شد و درکنار ما نشست و خطاب به رعنا گفت:- نمونه خون انسانه! با گروه خونی او مثبت!

من پرسیدم:- ولی از کجا معلوم که خون انسانه؟!

- ببین آقا مهــرداد!... آزمایشی به نام تـــایشمن هست که بـــا اون می تونیم تعیین کنیم که لکه ی نمونه اصلا" خون هست یا نه! که جواب مثبت شـــده! یعنی بلورهای قهوه ای یـــا خاکستری رنگی که در زیر میکروسکوپ دیده میشن نشانه ی اینه که نمونه، خونه! امــــا این که چطور باید فهمید که نمونه ی خون، خون انســـانه، به روش آنتی هیومن گلوبولین هست که من دیگه توضیح نمیدم. اونم جواب مثبت داده وبعدش هم که گروه خونی شــو به آسونی با آزمایش سه قطره ای آنتی ژن های گروه خونی فهمیدم!

رعنا مغمومانه گفت:- ولی هزاران نفر توی این شهرهستن که گروه خونی او مثبت دارن!

فهیمه که پی به اصل مطلب نبرده بود و رعنا او را در جریان نگذاشته بود گفت:

- اگه مسأله ی مهمیه می تونین برین پزشکی قانونی!....

سه روز بعد، هنگام ظهر بود که من و رعنا به همراه جناب سروان حاتمی راهی کـوچه ی محل نزاع شبانه ی آن دو مرد قوی هیکل با مرد غریبه بودیم. مـا، پس از گرفتن نتیجه ی آزمایش، به کلانتری محل رفته بودیم و تمام ماجرا را با افسر نگهبان شیفت کلانتری بــاز گفته بودیم و او یک گروهبان دوم را با ما همراه ساخته بود تا پرونده ی ماجــرا را تکمیل کند. در تمام مدت این سه روز به جواب پزشکی قــانونی از نمونه ی تهیه شـــده از روی اتومبیل، تحقیق در محل درگیری و غیره گذشت و البته به جز نمونه ی خونی که کامــــلا" بارز بود، هیچ مدرک دیگری به دست نیامده بود.تااین که پرونده به اداره ی آگاهی ارجاع یافت و در آن جا، سروان حاتمی مسوول پیگیری قضایا شد.

(پایان قسمت دوم)


Durnalari Dönməz Oldu (دورناهایش بازنگشتنی شدند): ممد آراز

:Durnalari Dönməz Oldu Dağların


دورناهایش بازنگشتنی شدند، کوها:


Boz qayalar çapiqlandı qaraldı

Durnalari dönməz oldu dağların

Ala güllər çamırlandı qaraldı

Durnalari dönməz oldu dağların

سنگ های خاکستری لگدمال و سیاه شدند
دورناهایش بازنگشتنی شدند، کوه ها
گل های کبودفام گل آلوده و سیاه شدند
دورناهایش بازنگشتنی شدند، کوه ها

Azad durnam yol istədi ,yol bölük
Tala bölük, çala bölük, göl bölük
Göylüğünü necə saxlar bu göylük
Durnalari dönməz oldu dağların

دورنای رهایم راه خواست اما راه نیمه بود
تالاب نیمه، چاله نیمه، آبگیر نیمه بود
این آسمان چگونه آسمانی بودنش را نگاه می دارد
دورناهایش بازنگشتنی شدند، کوه ها

İki cavan bulaqda söz bağladi
Durnaların yoluna göz bağladi
Saxsi səng göyərdi buz bağladi
Durnalari dönməz oldu dağların

دو جوان بر پای چشمه به هم قول دادند

و چشم به راه بازگشت دورناهاشدند
سنگ و لعاب سبز شدند و باز یخ زدند
دورناهایش بازنگشتنی شدند، کوه ها

Əğriliğə əğilməyin əğri qar
Yağdi sənə ayri yağış ayri qar
Qoşa dağa qoşa güllə qoydular
Durnalari dönməz oldu dağların

در برابر نادرستی خم نشوید هیچ گاه

برف و باران دیگری بر تو باریدن گرفت
بر کوه دوقلو دو قله گذاشتند
دورناهایش بازنگشتنی شدند، کوه ها

O Vaqifdi odasına od düşən
O Zakirdi sədasına od düşən
O Arazdi səmasına od düşən
Durnalari dönməz oldu dağların

او " واقف" بود که در اتاقش آتش افتاد

او " ذاکر" بود که در صدایش آتش افتاده بود
این " آراز" است که بر نیایشش آتش افتاده است
دورناهایش بازنگشتنی شدند، کوه ها

Məmməd. Araz