Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

جلوی قانون: فرانتس کافکا



جلوی قانون پاسبانی دم در قد برافراشته بود. یک مرد دهاتی آمد و خواست وارد قانون بشود. ولی پاسبان گفت که عجالتا" نمی تواند بگذارد که او داخل شود. آن مرد به فکر فرو رفت و پرسید آیا ممکن است که بعد داخل شود؟ پاسبان گفت:- ممکن است اما نه حالا. پاسبان از جلوی در که همیشه چهارتاق باز بود رد شد و آن مرد خم شد تا درون آن جا را ببیند. پاسبان ملتفت شد، خندید و گفت:- اگر با وجود دفاع من این جا آن قدر تو را جلب کرده، سعی کن که بگذری. اما به خاطر داشته باش که من توانا هستم و من آخرین پاسبان نیستم. جلوی هر اتاقی پاسبانان تواناتر از من وجود دارند؛ حتی من نمی توانم طاقت دیدار پاسبان سوم بعد از خودم را بیاورم.

مرد دهاتی منتظر چنین اشکالاتی نبود. آیا قانون نباید برای همه و به طور همیشه در دسترس باشد؟ اما حالا که از نزدیک نگاه کرد و پاسبان را در لباده ی پشمی با دماغ نوک تیز و ریش تاتاری دراز و لاغر و سیاه دید ترجیح داد که انتظار بکشد تا به او اجازه ی دخول بدهند. پاسبان به او یک عسلی داد و او را کمی دورتر از در نشانید. آن مرد آن جا روزها و سال ها نشست. اقدامات زیادی برای این که او را در داخل بپذیرند نمود و پاسبان را با التماس و درخواست هایش خسته کرد. گاهی پاسبان از آن مرد پرسش های مختصری می نمود. راجع به مرز و بوم او و بسیاری از مطالب دیگر از او سؤالاتی کرد ولی این سؤالات از روی بی اعتنایی و به طرز پرسش های اعیان درجه اول از زیردستان خودشان بود و بالاخره تکرار می کرد که هنوز نمی تواند بگذارد که او رد بشود. آن مرد که به تمام لوازم مسافرت آراسته بود،  به همه ی وسایل به هر قیمتی که بود متشبث شد؛ برای این که پاسبان را از راه در ببرد. درست است که او هم همه را قبول کرد ولی می افزود:- من فقط می پذیرم برای این که مطمئن باشی چیزی را فراموش نکرده ای.

سال های متوالی آن مرد پیوسته به پاسبان نگاه می کرد. پاسبان های دیگر را فراموش کرد. پاسبان اولی به نظر او یگانه مانع می آمد. سال های اول به صدای بلند و بی پروا به طالع شوم خود نفرین فرستاد. بعد که پیرتر شد اکتفا می کرد که بین دندان هایش غرغر بکند. بالاخره در حالت بچگی افتاد و چون سال ها بود که پاسبان را مطالعه می کرد تا کک های لباس پشمی او را هم می شناخت؛ از کک ها تقاضا می کرد که کمکش بکنند و کج خلقی پاسبان را تغییر بدهند. بالاخره چشمش ضعیف شد به طوری که در حقیقت نمی دانست که اطراف او تاریک تر شده است و یا چشم هایش او را فریب می دهند. ولی حالا در تاریکی شعله ی باشکوهی را تشخیص می داد که همیشه از در قانون زبانه می کشید. اکنون از عمر او چیزی باقی نمانده بود. قبل از مرگ تمام آزمایش های این همه سال ها که در سرش جمع شده بود به یک پرسش منتهی می شد که تاکنون از پاسبان نکرده بود. به او اشاره کرد زیرا با تن خشکیده اش دیگر نمی توانست از جا بلند بشود. پاسبان در قانون ناگزیر خیلی خم شد؛ چون اختلاف قد کاملا" به زیان مرد دهاتی تغییر یافته بود و از پاسبان پرسید:- اگر هرکسی خواهان قانون است، چطور در طی این همه سال ها کس دیگری به جز من تقاضای ورود نکرده است؟

پاسبان در که حس کرد این مرد در شرف مرگ است برای این که پرده ی صماخ بی حس او را بهتر متأثر بکند در گوش او نعره کشید:- از این جا هیچ کس به جز تو نمی توانست داخل شود؛ چون این در را برای تو درست کرده بودند. حالا می روم و در را می بندم!!



فرانتس کافکا

(1883-1924)



ملخ ها: زویا پیرزاد


خانم پیرزاد پدیدآورنده ی اثرهایی چون "مثل همه ی عصرها"، "طعم گس خرمالو" و "یک روز مانده به عید پاک" هستند و رمان هایی مثل"چراغ ها را من خاموش می کنم" نوشته اند. ایشان متولد آبادان و ساکن آلمان می باشند. داستان کوتاه "ملخ ها" از کتاب "سه کتاب" ایشان تقدیم می شود که به نظر بنده داستان کوتاه نیست؛ شعری واقعی و موزون از ناموزونی ماست؛ شعری که هر روز خدا آن را در زندگی کردنیم. بیایید ما جزو مردم شهر داستان خانم پیرزاد نباشیم:

ملخ ها:

یک روز صبح، مثل هر روز مردم شهر از خواب بیدار شدند. زن ها سماورها را روشن کردند، جلوی آینه ها دستی توی صورت بردند، چادرهای گلدار سر کردند، دمپایی پا کردند و راه افتادند طرف نانوایی محل. چادر لای دندان گرفتند، چشم خمار کردند و گفتند:"شاطر آقا، یه خشخاشی." شاطرها چشم هاشان برق زد و نفس پرصدایی کشیدند. سینه های پر مویشان زیر عرق گیرهای رکابی باد کرد. دست کردند توی ظرف حلبی کج و کوله و یک مشت کنجد برداشتند. کنجدها را پاشیدند به نان ها و نان های برشته را با چنگک دراز از دل تنور بیرون کشیدند.

زن ها چای ریختند. مردها چای را هورت کشیدند. زن ها از کمی خرجی نالیدند. مردها عربده کشیدند و زدند روی دست بچه ها که قند کش می رفتند. بچه ها بُق کردند.

روزی بود مثل همه ی روزها. کت و شلواری ها از کوچه ها گذشتند و داد زدند:"کاغذ باطله، شیشه خالی، یخچال، تلویزیون می خریم." میوه فروش دوره گرد با وانت آمد و توی بلندگو فریاد زد:" پیاز، سیب زمینی، پرتقال واشنگتنی داریم."

آن روز فرقی با روزهای دیگر نداشت. یک لشکر اتومبیل پیکان، سبز و سفید و جگری ریخته بود توی خیابان ها. پیکان ها دندان قروچه کردند و غریدند و پریدند به هم. زدند و خوردند و خونین و مالین شدند. پاسبان های راهنمایی از وسط راه بندان ها سر بلند کردند و کلاغ ها را نگاه کردند که سرفه کنان پرواز می کردند. چراغ های راهنمایی چشم درد گرفتند. گربه ها از ترس موش های گنده ی جوی های بی آب پریدند روی شاخه های خشک چنارها. شاخه ها شکستند و گربه ها افتادند روی سگ ها که کنار پیاده روها کیسه های نایلون می جویدند. سگ ها پا به فرار گذاشتند. مغازه دارها از جا پریدند و به مشتری ها فحش دادند که به مغازه دارها فحش می دادند که جنس ها را گران می فروختند.

درست در همین وقت اتفاق عجیبی افتاد. رادیوهای شهر، بی آن که کسی پیچ شان را پیچانده باشد همه با هم روشن شدند. تمام رادیوها، کوچک و بزرگ، برقی و ترانزیستوری و زرد و قهوه ای و سیاه با صداهای زیر و بم و صاف و خش دار گفتند:" ملخ ها دارند به شهر حمله می کنند."

مردها شلوارهاشان را روی پیژاماهای آبی راه راه پوشیدند، دفترچه های پس انداز را از زیر تل رختخواب ها بیرون کشیدند و دویدند طرف بانک ها. زن ها دمپایی ها را چپ و راست پا کردند و سربرهنه خودشان را رساندند به نانوایی ها. بچه ها به قندان ها حمله بردند.

شاطرها نان پختند. کارمندهای بانک ها پول ها را شمردند دادند دست مردم. مردم پول ها را نشمرده دادند به دکاندارها. دکاندارها پول ها را ریختند توی دخل ها. دخل ها که پر شد ریختند توی جیب شان؛ جیب ها که پر شد ریختند توی کارتن های خالی صابون های عطردار. اسکناس ها بوی عطر گرفتند. دکاندارها از بوی عطر گیج شدند. نانواها کیسه های خالی آرد را تکاندند. گاوصندوق های خالی بانک ها خمیازه کشیدند و مردم ماندند که بسته ها و گونی ها و حلب ها و پاکت های عظیم برنج و عدس و لوبیا و گندم و نخود و خرما و پنیر و روغن را چطور به خانه ها برسانند. رادیوها فریاد می زدند:" ملخ ها دارند می آیند."

در همین وقت مردم چشم شان افتاد به مورچه ها که از لابه لای پیکان های داغان شده  پشت سر هم و آرام دنبال کار و زندگی شان بودند. اما مورچه ها کوچک بودند و گونی ها و حلب ها و بسته ها و پاکت ها زیاد و بزرگ. مردم تلمبه های دوچرخه ها را برداشتند و مورچه ها را باد کردند. آن قدر باد کردند تا مورچه ها شدند اندازه ی آدم ها. باز هم باد کردند و مورچه ها شدند دو برابر آدم ها. بعد مورچه ها به مردم کمک کردند. انبارها، زیرزمین ها، حیاط های پشتی، حیاط های جلویی، پشت بام ها و اتاق های همه ی خانه ها پر شد. رادیوها هنوز فریاد می زدند: "آمدند... رسیدند... ملخ ها."

مردها با مورچه ها دعواشان شد. مورچه های بزرگ دستمزدهای کلان می خواستند. مردها ندادند. مورچه ها تهدید کردند. مردها ترسیدند. زن ها سنجاق قفلی های روی پیراهن هاشان را درآوردند و فرو کردند توی تن مورچه های بزرگ. باد مورچه ها در رفت و شدند اندازه ی مورچه. آن وقت مردها یکی یک دانه عدس دادند دست مورچه ها و مورچه ها رفتند.

مردم دویدند توی خانه ها و به درها قفل زدند؛ پنجره ها را بستند و تمام سوراخ ها را گل گرفتند. شهر ماند و سگ ها و گربه ها و موش ها و صف دراز مورچه های عدس به دست که آرام آرام می رفتند. کلاغ ها بالای شهر چرخیدند و سرفه کردند و تف انداختند و رادیوها فریاد زدند:" آمدند، ریختند، بردند، ملخ ها!" مردم توی خانه ها گوش به رادیو و چشم از پشت پنجره های بسته به آسمان منتظر نشستند.

چندین و چند بار خورشید راه افتاد و از این سر آسمان به آن سر رفت و خوابید و بیدار شد و رفت و آمد و شهر خالی را نگاه کرد که در خیابان ها و کوچه هاش موش ها دنبال گربه ها کرده بودند و گربه ها دنبال سگ ها و سگ ها دنبال موش ها. از ملخ ها خبری نبود. گلوی رادیوها پاره شد و مشت مشت سیم زرد و آبی و قرمز ریخت بیرون. مردم از نشستن و انتظار کشیدن حوصله شان سر رفت و شروع کردند به خوردن. روزهای اول فقط برای سیر شدن، روزهای بعد از زور بیکاری. کم کم خوردن شد عادت. صبح ها که بیدار می شدند شروع می کردند به خوردن تا شب می شد و می خوابیدند و صبح بیدار می شدند و می پختند و می خوردند. خوردن شد کار، سرگرمی، عشق، دلیل زندگی.

یک روز صداهایی در شهر پیچید. شکم های چاق مردها دگمه های شلوارها را از جا کند. سینه های عظیم زن ها پیراهن ها را پاره کرد و بازوهای فربه آستین ها را جر داد. کلاغ ها بالای سر شهرهراسان بال و پر زدند و مردم خوردند و چاق تر شدند. دیگر کسی حوصله ی پختن نداشت. گونی ها و کیسه ها و پاکت ها و حلب ها را پیش کشیدند و مشت مشت از هر چه بود در دهان ریختند و جویدند و قورت دادند. دندان ها تاب این همه پرکاری را نیاوردند و شکستند و ریختند. آینه ها از دیدن ریخت و قیافه ی آدم ها چنان ترسیدند که با صداهایی مهیب شکستند. سگ ها و گربه ها پا به فرار گذاشتند. موش ها شهر را قرق کردند و جشن گرفتند و مردم خوردند و خوردند. زبان ها آن قدر چاق شد که در دهان های بی دندان نچرخید. حرف زدن دشوار شد. کسی نفهمید دیگری چه می گوید. به جای حرف زدن غریدند و صداهای عجیب از گلو بیرون دادند. این بار کلاغ ها هم از شهر فرار کردند. موش ها ماندند که از هیچ چیز نمی ترسیدند. خورشید از دیدن شهر خالی خاک گرفته و موش های وقیح چنان دلش گرفت که راه کج کرد و دیگر از آسمان شهر نگذشت. ظاهر آدم ها شبیه آدم نبود. هر کدام راه افتاده و در یک گوشه، کپه گوشتی بود عظیم و بی قواره با چهار شاخک گوشتی عظیم به جای دست و پا و حفره ای سیاه به جای دهان. کپه های گوشتی با نقطه هایی کوچک در جایی که زمانی چشم ها بودند، بی آن که در تاریکی چیزی ببینند زل زدند به رو به رو و با شاخک های پایین هرچه جلوشان بود پیش کشیدند و دادند به شاخک های بالا که در حفره ی سیاه ریختند و این عمل مداوم و بی وقفه در شب ها و روزهای تاریک ادامه داشت.

هیچ کس هیچ وقت نفهمید چه شد که ملخ ها به شهر نیامدند.


پایان


ماهی سیاه کوچولو: صمد بهرنگی



ماهی سیاه کوچولو:



شب چله بود. ته دریا ماهی پیر دوازده هزار تا از بچه ها و نوه هایش را دور خودش جمع کرده بود و برای آن ها قصه می گفت.

یکی بود یکی نبود. یک ماهی سیاه کوچولو بود که با مادرش در جویباری زندگی می کرد. این جویبار از دیواره های سنگی کوه بیرون می زد و تهِ دره روان می شد. خانه ی ماهی سیاه کوچولو و مادرش پشت سنگ سیاهی بود؛ زیر سقفی از خزه. شب ها، دوتایی زیر خزه ها می خوابیدند. مهی سیاه کوچولو حسرت به دلش مانده بود که یک دفعه هم که شده  مهتاب را توی خانه شان ببیند! مادر و بچه، صبح تا شام، دنبال همدیگر می افتادند و گاهی هم قاطی ماهی های دیگر می شدند و تند تند، تو یک تکه جا، می رفتندو برمی گشتند. این بچه، یکی یک دانه بود؛ چون از ده هزار تخمی که مادرش گذاشته بود، تنها همین یک بچه سالم درآمده بود. چند روزی بود که ماهی سیاه کوچولو تو فکر بود و خیلی کم حرف می زد. با تنبلی و بی میلی از این طرف به آن طرف می رفت و برمی گشت و بیشتر وقت ها هم از مادرش عقب می افتاد. مادر خیال می کرد بچه اش کسالتی دارد که به زودی برطرف خواهد شد؛ اما نگو که درد ماهی از چیز دیگری است! یک روز صبح زود، آفتاب نزده، ماهی سیاه کوچولو مادرش را بیدار کرد و گفت:

- مادر می خواهم با تو چند کلمه حرف بزنم.

مادر، خواب آلود گفت:- بچه جون! حالا هم وقت گیر آوردی! حرف را بگذار برای بعد؛ بهتر نیست برویم گردش؟!

ماهی سیاه کوچولو گفت:- نه مادر، من دیگر نمی توانم گردش کنم. باید از این جا بروم.

مادرش گفت:- حتما" باید بروی؟

ماهی سیاه کوچولو گفت:- آره مادر، باید بروم.

مادرش گفت:- آخر، صبح به این زودی، کجا می خواهی بروی؟

ماهی سیاه کوچولو گفت:- می خواهم بروم ببینم آخر جویبار کجاست. می دانی مادر! من ماه هاست تو این فکرم که آخر جویبار کجاست و هنوز که هنوزست، نتوانسته ام چیزی سر در بیاورم. از دی شب تا حالا چشم هم نگذاشته ام و همه اش فکر کرده ام؛ آخرش هم تصمیم گرفتم خودم بروم آخر جویبار را پیدا کنم. دلم می خواهد بدانم جاهای دیگر، چه خبرهایی هست.

مادر خندید و گفت:- من هم وقتی بچه بودم، خیلی از این فکرها می کردم. آخر جانم! جویبار که اول و آخر ندارد؛ همین است که هست! جویبار همیشه روان است و به جایی هم نمی رسد.

ماهی سیاه کوچولو گفت:- آخر مادر جان! مگر نه این است که هر چیزی به آخر می رسد؟ شب به آخر می رسد، روز به آخر می رسد؛ هفته، ماه، سال....

مادرش میان حرفش دوید و گفت:- این حرف گنده گنده را بگذار کنار، پاشو برویم گردش. حالا موقع گردش است نه این حرف ها!

ماهی سیاه کوچولو گفت:- نه مادر؛ من دیگر از این گردش ها خسته شده ام؛ می خواهم راه بیفتم و بروم ببینم جاهای دیگر چه خبرهایی هست. ممکن است فکر کنی که یک کسی این حرف ها را به ماهی سیاه کوچولو یاد داده، اما بدان که من، خودم خیلی وقت است در این فکرم. البته خیلی چیزها هم از این و آن یاد گرفته ام. مثلا" این را فهمیده ام که بیشتر ماهی ها، موقع پیری شکایت می کنند که زندگی شان را بی خودی تلف کرده اند. دایم ناله و نفرین می کنند و از همه چیز شکایت دارند. من می خواهم بدانم که راستی راستی، زندگی یعنی این که تو یک جا هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ؛ یا این که طور دیگری هم توی دنیا می شود زندگی کرد؟...

در این وقت، ماهی بزرگ به خانه ی آنها نزدیک شد و گفت:- همسایه! سر ِ چی با بچه ات بگومگو می کنی؛ انگار امروز خیال گردش کردن ندارید!

مادر ماهی سیاه کوچولو به صدای همسایه ازخانه بیرون آمد و گفت:- چه سال و زمانه یی شده؟ حالا دیگر بچه ها می خواهند به مادرشان چیز یاد بدهند!

همسایه گفت:- چطور مگر؟

مادر ماهی سیاه کوچولو گفت:- ببین این نیم وجبی کجاها می خواهد برود! دایم می گوید می خواهم بروم ببینم دنیا چه خبر است! چه حرف های گنده گنده یی!

همسایه گفت:- کوچولو! ببینم از کی تا حالا عالم و فیلسوف شده یی و ما راخبر نکرده یی؟


ادامه مطلب ...