روباه و ببر:
ببر گرسنه در دل جنگل به روباهی رسید و سر راه بر او گرفت. روباه بی آن که وحشتی نشان دهد گفت:
-برحذر باش که از تو گزندی به من نرسد؛ که فرمان فرمای آسمان ها مرا روانه ی زمین کرده است تا بر پهنه ی جنگل ها فرمان برانم.... وحشتا مکافاتی که گردن کشان را مقرر فرموده است.
ببر گرسنه در قامت ناساز روباه نگاهی کرد.
روباه گفت:- اگر باورت نیست می توانی از دنبال من بیایی تا در جنگل گردشی کنیم. خواهی دید چگونه حضور من لرزه بر اندام پرنده گان و چرنده گان افکند.
ببر پذیرفت و گام زنان به راه افتادند. روباه از پیش و او به دنبال.
به دیدار ببر گرسنه لرزه بر اندام جانوران افتاد و هر یک به سویی گریختند. آنگاه روباه حقیر با ببر درنده گفت:
- اکنون چه می گویی با هیبت من که موی بر اندام هر جانوری راست می کند؟
ببر با دست و پای لرزان به خاک افتاد که:
- سرور من! گناه مرا به نادانی من ببخشید!
برگردان: احمد شاملو
:Yakamoz
یاکاموز( روشنایی شفق در آب):
Yağmur yağar ıslanırsın vay aman
باران می بارد؛ خیس می شوی؛ وای امان
Güneş doğar kayb olursun vay aman
خورشید می زاید؛ گم می شوی؛ وای امان
Ay ışığı derd urursun vay aman
روشنایی ماه دردت را زیاد می کند؛ وای امان
. Yakamozsun sen
یاکاموز هستی تو.
Sessiz sessiz ağlar gibisin vay aman
همانند گریه ای بی صدا، بی صدا هستی؛ وای امان
Zaman geldi gideceksin vay aman
زمان رسید؛ خواهی رفت؛ وای امان
Bırak ay gitsin sen kal bu gece vay aman
بگذار تا ماه برود؛ امشب تو بمان؛ وای امان
.Umudumsun sen
تو امید منی.
Ahmet.Kaya
ماهی نظر کرده:
بر سر راهی در بیابان درخت افرایی بلند قد برافراشته بود. افرای کهنسالی که از بسیاری عمر میانش پوسیده و در آن حفره یی پدید آمده بود که چون باران فرو می بارید از آب انباشته می شد.
باری روزی ماهی فروشی که تجارت ماهی می کرد و ماهی زنده یا نمک سود از شهری به شهری می برد به کنار افرای پیر رسید. لختی در سایه ی آن بنشست و چون حفره ی پر آب را در میان درخت بدید به وسوسه ی دل ماهی کوچکی از انبان ماهیان خود درآورده در حفره ی درخت افکند و به راه خویش رفت.
مگر رهگذری آن ماهی را در حفره بدید و حیرت کرد که لاجرم معجزتی صورت پذیرفته است.
دیگران نیز چنین گفتند و دیری برنیامد که از چار جانب خلق بسیار بر افرای کهن سال گرد آمد با نذرها و نیازها. آن جایگاه جایگاهی نامی شد. تا آن که ماهی فروش از آن سفر که کرده بود به جانب شهر خویش بازگشت و بر آن افرا بگذشت و خلایق بدید و آن ماجرا بدانست. بخندید که: بوالعجب خلقی که شمایید! این ماهی من به حفره در افکنده ام!
آنگاه قلاب بیفکند و ماهی بگرفت و در انبان نهاد و به راه خویش رفت.
چوانگ- چه- نوئو
(برگردان: احمد شاملو)