چه گریزی ست ز من؟
چه شتابی ست به راه؟
به چه خواهی بردن
در شبی این همه تاریک پناه؟
مرمرین پله ی آن غرفه ی عاج!
ای دریغا که ز ما بس دور است
لحظه ها را دریاب
چشم فردا کور است
نه چراغی ست در آن پایان
هر چه از دور نمایانست
شاید آن نقطه ی نورانی
چشم گرگان بیابانست
می فرومانده به جام
سر به سجاده نهادن تا کی؟
او در این جاست نهان
می درخشد در می
گر به هم آویزیم
ما دو سرگشته ی تنها، چون موج
به پناهی که تو می جویی، خواهیم رسید
اندر آن لحظه ی جادویی اوج!
از کتاب عصیان
1336
لعنت:
در تمام شب چراغی نیست.
در تمام شهر نیست یک فریاد.
ای خداوندان خوف انگیز شب پیمان ظلمت دوست!
.....
ادامه مطلب ...نمی رقصانمت چون دودی آبی رنگ...:
نمی گردانمت در برج ابریشم
نمی رقصانمت بر صحنه های عاج:
شب پائیـــز می لرزد به روی بستر خاکستر سیراب ابر سرد
سحر با لحظه های دیرمانش می کشاند انتظار صبح را در خویش...
ادامه مطلب ...