Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

دشمن: اردلان سرفراز




من خراب دل خویشم نه خراب کس دیگر

این منم، این که گشوده ست به من تیغه ی خنجر


دشمنم نیست منم، آن که تبر می زند از خشم

تا که از ریشه بیفتم به یکی ضربه ی دیگر


این همان لحظه ی تلخ است که به صحرا بزند عقل

عشق چون جغد کشد پر سوی ویرانه ی باور


ناجوانمردترین همسفری ای من عاشق

هیچ راه سفری را نرساندی ام به آخر


هر مصیبت که شد آغاز تو مرا بردی از آن راه

تو به هر در زدی انگشت و گذشتم من از آن در


من خراب دل خویشم نه خراب کس دیگر

این منم این که گشوده ست به من تیغه ی خنجر


با تن خویش به هر زخم سپردی و گذشتی

خون من شعر شد و شعر چکید از دل دفتر


تو تن آلوده ی هر درد چه بی درد رهایی

من بی درد به درد تو فتاده ام به بستر


آه ای دشمن من، خسته از این جنگ و گریزم

هیچ شدم خسته شدم، از من ویران شده بگذر


من خراب دل خویشم نه خراب کس دیگر

این منم این که گشوده ست به من تیغه ی خنجر.



(این ترانه را با صدای زیبای ستــــار شنیده ایم.)



ماهی بد: الناز سرخانلو




حق با تو بود!

من ماهی بدی بودم....

که بر دروغ کرم های مصلوب قلاب های مشکوک

لب دادم!



که هرگز نتوانستم

پشت دندان های تیز کوسه های چشم تو

تخم بریزم!



که خزه ها را به جلبک های عزیز چشم تو بخشیدم

و تمام مادری دریا را

پشت ِ گوش ِ ماهی ها

انداختم....



من رنگ پولک های براقم را

در قصه های لیز ِ شاپری های مهربان

باختم!



و هوای تو در غریبه گی ِ آب شش هایم

روی شن های ساحل

ماسید...



حق با توست

من ماهی بدی هستم....

که بر چشم و دهان باز خود

روی ماهیتابه ی تفلون قرمز تو

و خرده های خشک نان

بر سفره ی نارنجی ات

هنوز مشکوکم!



(با کسب اجازه ی قبلی از شاعر این نوشته، سرکار خانم "الناز سرخانلو" مبادرت به انتشار این شعر نمودم.)

با تشکر از ایشان






آیه های زمینی: فروغ فرخ زاد



آنگاه

خورشید سرد شد

و برکت از زمین ها رفت



و سبزه ها به صحراها خشکیدند

و ماهیان به دریاها خشکیدند

و خاک مردگانش را

زان پس به خود نپذیرفت



شب در تمام پنجره های پریده رنگ

مانند یک تصویر مشکوک

پیوسته در تراکم و طغیان بود

و راه ها ادامه ی خود را

در تیرگی رها کردند



دیگر کسی به عشق نیندیشید

دیگر کسی به فتح نیندیشید

و هیچ کس

دیگر به هیچ چیز نیندیشید



در غارهای تنهایی

بیهودگی به دنیا آمد

خون بوی بنگ و افیون می داد

زن های باردار

نوزادهای بی سر زاییدند

و گهواره ها از شرم

به گورها پناه آوردند

چه روزگار تلخ و سیاهی

نان، نیروی شگفت رسالت را

مغلوب کرده بود

پیغمبران گرسنه ی مفلوک

از وعده گاه های الهی گریختند

و بره های گمشده ی عیسی

دیگر صدای هی هی چوپانی را

در بهت دشت ها نشنیدند

در دیدگان آینه ها گویی

حرکات و رنگ ها و تصاویر

وارونه منعکس می گشت

و بر فراز سر دلقکان پست

و چهره ی وقیح فواحش

یک هاله ی مقدس نورانی

مانند چتر مشعلی می سوخت



مرداب های الکل

با آن بخارهای گس مسموم

انبوه بی تحرک روشنفکران را

به ژرفنای خویش کشیدند

و موش های موذی

اوراق زنگار کتب را

در گنجه های کهنه جویدند



خورشید مرده بود

خورشید مرده بود و فردا

در ذهن کودکان

مفهوم گنگ گمشده ای داشت

آن ها غرابت این لفظ کهنه را

در مشق های خود

با لکه ی درشت سیاهی

تصویر می نمودند

مردم

گروه ساقط مردم

دل مرده و تکیده و مبهوت

در زیر بار شوم جسدهاشان

از غربتی به غربت دیگر می رفتند

و میل دردناک جنایت

در دست های شان متورم می شد



گاهی جرقه ای، جرقه ی ناچیزی

این اجتماع ساکت بی جان را

یکباره از درون متلاشی می کرد

آن ها به هم هجوم می آوردند

مردان گلوی یکدیگر را

با کارد می دریدند

و در میان بستری از خون

با دختران نابالغ

همخوابه می شدند



آن ها غریق وحشت خود بودند

و حس ترسناک گنهکاری

ارواح کور و کودن شان را

مفلوج کرده بود

پیوسته در مراسم اعدام

وقتی طناب دار

چشمان پرتشنج محکومی را

از کاسه با فشار به بیرون می ریخت

آن ها به خود فرو می رفتند

و از تصور شهوت ناکی

اعصاب پیر و خسته شان تیر می کشید



اما همیشه در حواشی میدان ها

این جانیان کوچک را می دیدی

که ایستاده اند

و خیره گشته اند

به ریزش مداوم فواره های آب



شاید هنوز هم

در پشت چشم های له شده، در عمق انجماد

یک چیز نیم زنده ی مغشوش

بر جای مانده بود

که در تلاش بی رمقش می خواست

ایمان بیاورد به پاکی آواز آب ها

شاید، ولی چه خالی بی پایانی

خورشید مرده بود

و هیچ کس نمی دانست

که نام کبوتر غمگین

کز قلب ها گریخته، ایمانست

آه، ای صدای زندانی

آیا شکوه یأس تو هرگز

از هیچ سوی این شب منفور

نقبی به سوی نور نخواهد زد؟

آه، ای صدای زندانی

ای آخرین صدای صداها!!



فروغ فرخ زاد

از کتاب: تولدی دیگر