Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

سودای بتان: حافظ



روزگاری ست که سودای بتان دین من است

غم این کــــار نشــــاط دل غمگین من است

دیدن روی تو را دیده ی جان بین باید

وین کجا مرتبه ی چشم جهان بین من است

یار من باش که زیب فلک و زینت دهر

از مه روی تو و اشک چو پروین من است

تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن داد

خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است

دولت فقر خدایا به من ارزانی دار

کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است

یارب آن کعبه ی مقصود تماشاگه کیست

که مغیلان طریقش گل و نسرین من است

واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش

زانکه منزلگه سلطان دل مسکین من است

حافظ از حشمت پرویز دگر قصه مخوان

که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است.

ستــــار شو: مولانا



ای عاشقان ای عاشقان آمد گه وصل و لقا


از آسمان آمــــد ندا کای ماه رویـــــان الصلا


ای سرخوشان ای سرخوشان آمد طرب دامن کشان


بگرفته مـــــا زنجیر او بگرفته او دامان مـــــا


آمد شراب آتشین ای دیو غم کنجی نشین


ای جان مرگ اندیش رو ای ساقی باقی درآ


ای هفت گردون مست تو ما مهره ای در دست تو


ای هست ما از هست تو در صد هزاران مرحبا


ای مطرب شیرین نفس هر لحظه می جنبان جرس


ای عیش زین نه بر فرس بر جان ما زن ای صبا


ای بانگ نای خوش سمر در بانگ تو طعم شکر


آید مرا شام و سحر از بانگ تو بوی وفــــــا


بار دگر آغاز کن آن پرده ها را ساز کن


بر جمله خوبان ناز کن ای آفتاب خوش لقا


خاموش کن پرده مدر سغراق خاموشان بخور


ستـــار شو ستــــار شو خو گیر از حلم خدا.



دستور: مولانا



ای طوطی عیسی نفس وی بلبل شیرین نوا

 هین زهره را کالیوه کن زان نغمه های جان فزا

دعوی خوبی کن بیا تا صد عدو و آشنا

با چهره ای چون زعفران با چشم تر آید گوا

غم جمله را نالان کند تا مرد و زن افغان کند

که داد ده ما را ز غم کو گشت در ظلم اژدها

غم را بدرّانی شکم با دورباش زیر و بم

تا غلغل افتد در عدم از عدل تو ای خوش صدا

ساقی تو ما را یاد کن صد خیک را پر باد کن

ارواح را فرهاد کن در عشق آن شیرین لقا

چون تو سرافیل دلی زنده بکن آب و گلی

در دم ز راه مقبلی در گوش ما نفخه خدا

ما همچو خرمن ریخته گندم به کاه آمیخته

هین از نسیم باد جان که را گندم کن جدا

تا غم به سوی غم رود خرم سوی خرم رود

تا گل به سوی گل رود تا دل برآید بر سما

این دانه های نازنین محبوس مانده در زمین

در گوش یک باران خوش موقوف یک باد صبا

تا کار جان چون زر شود با دلبران هم بر شود

پا بود اکنون سر شود که بود اکنون کهربا

خاموش کن آخر دمی دستور بودی گفتمی

سریّ که نفکنده ست کس در گوش اخوان صفا.