Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

اسرار الهی: حافظ



یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد


آب حیوان تیره گون شد خضر فرّخ پی کجاست

خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد


کس نمی گوید که یاری داشت حقّ دوستی

حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد


شهریاران بود و خاک مهربانان  این دیار

مهربانی کی آخر آمد شهر یاران را چه شد


لعلی از کان مروّت بر نیامد سال هاست

تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد


گوی توفیق و کرامت در میان افکنده اند

کس به میدان در نمی آید سواران را چه شد


صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست

عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد


زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت

کس ندارد ذوق مستی می گساران را چه شد


حافظ اسرار الهی کس نمی داند خموش

از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد.




سلیمان زمان: حافظ



آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست

چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست


گرچه شیرین دهنان پادشهـــــــانند ولی

او سلیمان زمان است که خاتم با اوست


خال مشکین که بدان عارض گندمگون است

سر ّ آن دانه که شد رهزن آدم با اوست


دلبرم عزم سفــــــــر کرد خدا را یاران

چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست


روی خوب است و کمال هنر و دامن پاک

لاجرم همت پاکان دو عـــــــالم با اوست


با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل

کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست


حافظ از معتقدان است گرامی دارش

زانکه بخشایش بس روح مکرّم با اوست.



درس سحر: حافظ




ما درس سحر در ره میخانه نهادیم

محصول دعا در ره جانانه نهادیم


در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش

این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم


سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد

تا روی در این منزل ویرانه نهادیم


در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را

مهر لب او بر در این خانه نهادیم


در خرقه از این بیش منافق نتوان بود

بنیاد از این شیوه ی رندانه نهادیم


چون می رود این کشتی سرگشته که آخر

جان در سر آن گوهر یکدانه نهادیم


المنته لله که چو ما بی دل و دین بود

آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم


قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ

یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم.