Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

ابلیس در سحرگاه (قسمت پنجم)


وقتی چشمانم را باز کردم، به اولین چیزی که نگاهم افتاد، ساعت مچی ام بود. هفت و سی دقیقه ی بامداد بود. آه؛ چقدر کم خوابیده بودم! ولی برای لحظه ای حس کردم این صحنه ی نگاه کردن به ساعت مچی را پس از بیدار شدن از خواب کوتاه مدت، قبلا" دیده ام؛ حالتی که برای هر انسانی ممکن بود رخ دهد. از روی مبل برخاستم و نشستم. در این هنگام رعنا از اتاقش بیرون آمد و با قیافه ی خواب آلود روی مبل روبرو نشست. در همین لحظه بود که خوابی را که دقیقه ای قبل از بیدار شدن دیده بودم به یاد آوردم. خطاب به رعنا گفتم:

- این یارو بعد از مردن هم دست از سرمون برنمی داره!

- چطور؟!

- آخه همین چند دقیقه ی پیش یه خواب عجیب و غریب دیدم. برای همین هم این طور زود بیدار شدم!

- راستش مهرداد؛ منم خواب دیدم!

- بذار اول من تعریف کنم!...

و رعنا سکوت کرد تا من خوابم را بازگو کنم:

- تو توی اتاقت خوابیده بودی!... منم همین جا روی مبل بودم؛ یارو اومد؛ یه نگاهی به من انداخت و بعدش رفت توی اتاق تو!...

ولی رعنا اجازه نداد من بقیه ی خوابم را بگویم و با حالت خاصی گفت:

- بعدش هم به من گفت که امشب منتظرش باشم!...

- آره!... ولی تو از کجا می دونی؟!

- بقیه ش رو بگو!

- بعد از اتاق خارج شد و اومد بالای سر من ایستاد و گفت که...!

- همون چیزی رو گفت که به من گفته بود!

من آب دهانم را با صدای مشخصی فرو بردم و دیگر چیزی نگفتم؛ ولی رعنا ادامه داد:

- من به ساعت مچی م نگاه کردم! ساعت هفت و نیم بود!

من ناباورانه فریاد زدم:- نه خدای من!

- چی شده مگه؟!

من ساعتم را نشانش دادم و گفتم:- ساعت هفت و نیمه!

رعنا از جا برخاست و به ساعت دیواری درون هال نظری انداخت و مثل این که پاهایش سست شده باشد، نشست. پرسیدم:- چی شده؟!

او به آرامی جواب داد:- هفت و نیمه!

من یک بار دیگر به ساعتم نگاه کردم و تازه متوجه شدم که ساعتم خوابیده است و کار نمی کند. گفتم:- این که کار نمی کنه!... چند روز قبل از عید باتری شو عوض کرده بودم!

رعنا از جا برخاست و به طرف ساعت دیواری رفت. پس از لحظاتی برگشت و در حالی که تبسم معنی داری بر لب داشت گفت:

- ساعت دیواری هم خوابیده!

من برخاستم و در مبل کنار تلفن نشستم. نگاهی به صفحه ی نمایشگر تلفن انداختم که قبل از برداشتن گوشی ساعت دیجیتالش خودنمایی می کرد. ولی صحنه ی جالبی که من دیدم این بود که ساعت تلفن هم کار نمی کرد. دوباره هراسی در دلم پدید آمد. آخر چه معنی داشت که تمام ساعت های خانه یکجا خراب شوند؟ شماره ی ساعت گویا را گرفتم و سیستم مخابرات 7:35 را اعلام کرد. گوشی را گذاشتم و ساعت صحیح را به رعنا نیز اعلام کردم. سپس مثل این که داشتم با خودم حرف می زدم گفتم:- یعنی چی؟! من که متوجه نمیشم!

رعنا دوباره به آرامی گفت:
- اون این جا بوده!... سر ساعت هفت و نیم این جا بوده!
- این امکان نداره رعنا جون! اون مُرده! تازه اگر هم نمرده باشه نمی تونه وارد خونه بشه!
با این گفته، گویی شک کرده باشم که در باز یا بسته است، از جا برخاستم و به طرف در رفتم. وقتی دستگیره ی در را پایین آوردم با کمال تعجب دیدم که در باز است. ولی چطور ممکن بود؟ شب به هنگام خواب در و پنجره ها را با کمال دقت وارسی کرده بودم و مطمئن بودم که بسته اند. برگشتم و به رعنا گفتم:
- در بازه!... ولی من شب بسته بودمش!
رعنا سخنی نگفت. با خودم فکر کردم که اگر او چند دقیقه ی قبل این جا بوده است پس ممکن است که آپارتمان را ترک نکرده باشد. به سرعت از خانه خارج شدم و ابتدا تمام راه پله ها و بعد پارکینگ و حیاط را کنترل کردم. ولی اثری از او یا هیچ کس دیگر نبود. وقتی دوباره به در خانه رسیدم رعنا را دیدم که در چارچوب در ایستاده بود. او گفت:
- راه پشت بوم رو هم نگاه کردی؟!
- من به طرف پشت بام دویدم. در پشت بام همیشه قفل بود. یعنی قفل بزرگی داشت که یکی از کلیدهای آن در هر کدام از واحدهای آپارتمان موجود بود. وقتی به در پشت بام رسیدم آن را باز یافتم. قفل آویز، به صورت باز روی زمین بود و در هم نیمه باز بود. وارد پشت بام شدم و تمام گوشه های آن را جست و جو کردم. ولی کسی آن جا نبود. با این حال کاملا" معلوم بود کسی که در خانه را بدون هیچ صدایی و اعمال زوری باز کرده بود، همان کار را با قفل در پشت بام کرده بود. پرس و جو از تمام همسایه های آپارتمان را شروع کردم تا بفهمم چه کسی در پشت بام را باز کرده است. ولی کسی از همسایه ها این کار را انجام نداده بود. بدون گرفتن نتیجه ای وارد خانه شدم و تا ساعت پنج بعداز ظهر هم چنان اسیر افکارم بودم. تئوری هایی می دادم؛ راجع به آن ها فکر می کردم و دست آخر به هیچ نتیجه ای که عقلانی باشد نمی رسیدم. رعنا کمتر ملتهب می نمود. به راستی اوضاع روحی او از دی شب دگرگون گشته بود. دیگر همانی نبود که همپای من می ترسید و همانند من وحشت از چشمانش جرقه می زد. خیلی آرام تر شـــده بود. فکر می کردم به خاطر این است که زخمی شدن مرد غریبه را دیده است و به خودش قول مرگ او را داده است که چنین آرام است. ولی وقتی هم صحبتش می شدم با کمــــال تعجب در می یافتم که او اعتقاد راسخ به زنده بودن مرد غریبه دارد. او می گفت که چند سال بود خوابی به آن روشنی و وضوح که امروز صبح دیده بود، ندیده است. راست هم می گفت! من هم چنین احساسی داشتم که مرد غریبه در هنگام خواب و بیداری بر من ظاهر گشته است و با من صحبت کرده است؛ هم چنان که به رعنا قول آمدن داده است. اگر قرار بود خواب یا رویای خواب اندود ما درست از آب در بیاید، باید امشب مرد غریبه را ملاقات می کردیم. خدای من!! چه در انتظارمان بود؟! قبلا" فکر می کردیم که اگر از خانه بیرون نرویم او نخواهد توانست به ما دسترسی داشته باشد؛ ولی حالا اوضاع به کلی فرق کرده بود. با برنامه ی صبح و باز بودن در، او هر وقت می خواست می توانست ما را پیدا کند. پس چرا قبلا" این کار را نکرده بود؟! و صدها سؤال بی جواب دیگر که وقتی به آن ها فکر می کردم، بیشتر گیج می شدم. ساعت پنج بعداز ظهر صدای آیفون به گوشم رسید و رعنا جواب داد. سپس خطاب به من گفت:
- دوستت پژمان پشت دره! چیکار بکنم؟!
من لباس پوشیدم و پایین رفتم. پژمان و احمد دم در بودند و من پس از سلام و تعارف، از آن ها خواستم که به خانه بیایند.ولی گویا کاری داشتند وقبول نکردند؛ولی اصل موضوعی که برای دیدنم آمده بودند، این بود که می خواستند بدانند دی شب چه اتفاقی افتاده است و آیا مرد مزاحمی که این قدر برای ما دردسر آفرین بوده است، دستگیر شده است؟ موضوع را نصفه و نیمه برایشان گفتم و همین قدر دستگیرشان شد که فهمیدند او به چنگ پلیس نیفتاده است. البته این را نیز دانستند که مرد غریبه به راحتی وارد خانه شده است و پیامی برای ما داده است که امشب خواهد آمد. آن دو پچ پچی کردند و قرار با مجید را بهانه کردند و از من جدا شدند. به خانه بازگشتم ولی در ته دل می دانستم که دوستانم بازخواهند گشت. همین طور هم شد و حدود یک ساعت بعد که کمی از شش عصر گذشته بود، آمدند. این بار مجید هم با پژمان و احمد بود. دم در حیاط آن ها را ملاقات کردم. هر سه از من خواستند که به داخل دعوت شان کنم تا شب را میهمان ما باشند. من که از چنین برخوردی متعجب بودم علت آن را پرسیدم و پس از چند کلمه، بالاخره منظورشان را فهمیدم. آن ها می خواستند به هنگام آمدن مرد غریبه در کنار من و رعنا حضور داشته باشند و تا حدی که از دست شان برمی آید از ما دفاع کنند. ولی با سرسختی من روبرو شدند؛ چرا که من به هیچ وجه نمی خواستم آسیبی به دوستانم برسد. از من خواهش کردند که اجازه دهم در حیاط یا راه پله منتظر و گوش به زنگ باشند تا به هنگام ورود مرد غریبه در حیاط یا راه پله جلویش را بگیرند. ولی من باز هم مخالفت کردم. تا این که مجید، احمد و پژمان با گفته های خود به من فهماندند که تصمیم خود را گرفته اند وامشب هر طور که شده در کنار ما خواهند ماند. به ناچار راضی شدم که در حیاط و پارکینگ، طوری که جلب توجه نکنند، به کمین بنشینند. خاطر نشان کردم که در صورت برانگیخته شدن سؤظن همسایگان آپارتمان به آن ها، می توانند از من بخواهند که تأییدشان کنم. حدود ساعت هفت عصر بود که برایشان شربتی بردم. تازه آن موقع بود که به طور کاملا" اتفاقی متوجه شدم که مجید و پژمان مسلح به سلاح سرد هستند. قسم شان دادم که هیچ گاه از آن ها استفاده نکنند؛ چرا که می دانستم اگر با چاقو یــــــا خنجر به طرف مــــرد غریبه حمله ور شوند او رحم نخواهد کرد و خون به پا خواهد شد. آن ها هم قول دادند تا وقتی که لازم نباشد، از سلاح های شان استفاده نکنند و فقط به خاطر دفاع از جان خود دست به جیب و کمرشان ببرند. وقتی خیالم از جانب شان راحت شد به خانه رفتم و روی مبل، کنار تلفن نشستم. تازه آن موقع بود که به خاطرم رسید سروان حاتمی را از جریان آگاه کنم. مسأله را با رعنا در میان گذاشتم؛ ولی او به شدت مخالفت کرد. چرا که فکر می کرد این بار مرد غریبه برای صدمه زدن به ما نخواهد آمد و فقط برای صحبت قرار گذاشته است. من با این که حس غریبی در راستای راستگویی مرد غریبه داشتم و واقعا" از ته دل ایمان داشتم که او دست کم این بار را راست گفته است، با این حال دلیلی نمی دیدم که به یک انسان لاابالی و پست و احتمالا" آدمکش اطمینان کامل کنم. به همین خاطر هم سعی کردم رعنا را متقاعد کنم تا اجازه دهد سروان حاتمی را از جریان ملاقات احتمالی امشب آگاه کنم. ولی هر چه بیشتر اصرار کردم، رعنا بیشتر ناراحت شد و بالاخره کا ر بدان جا رسید که پرخاش جویانه از من خواست که دیگر ادامه ندهم و جریان را مسکوت نگاه دارم. خدا راشکر می کردم که رعنا دست کم از حضور دوستانم در حیاط آپارتمان بی اطلاع است. چون با این اعتمادی که به مرد غریبه پیدا کرده بود(!!) بعید می دانستم با حضور دوستانم موافقت کند. به همین خاطر هم تا برملا شدن قضیه هیچ به رعنا نگفتم. ساعت از هشت عصر گذشته بود که زنگ آیفون به صدا در آمد. گوشی را برداشتم وجواب دادم؛ افشین پشت در بود. به اکراه در را باز کردم و خود نیز به سرعت پایین رفتم. افشین با دوستانم تلاقی نکرده بود؛ چرا که آنان هوشیار بودند و خود را پشت در و درون پارکینگ پنهان کرده بودند. کمابیش افشین را می شناختند و بنابراین از محل مخفیگاه خود بیرون نیامده بودند و افشین بدون این که آنان را دیده باشد وارد راه پله شده بود. با او سلام و علیک کردم و با هم وارد خانه شدیم. رعنا بر خلاف همیشه از دیدن افشین خوشحال نشد و این با خیلی سرد با او سلام و علیکی کرد و ساکت شد. افشین که موضوع را دریافته بود ولی دلیل قانع کننده ای برای سرد بودن رعنا نمی یافت، سعی داشت با حالات شوخ طبعانه موضوع را به فراموشی بسپارد. ولی رعنا هم چنان در جایگاه گرفتگی و سکوتش پا برجا بود. تا این که افشین از کوره در رفت و از او پرسید:
- آخه چی شده رعنا؟! اشتباهی از من سر زده؟... چرا ساکتی؟!
رعنا که از این همه به اصطلاح نفهمی کلافه شده بود با صدایی خشم آلود جواب داد:
- بس کن افشین! این که من ساکتم یه علت دیگه داره؛ ولی این که چه اشتباهی از تو سر زده خودت جوابشو پیدا کن!... من حوصله ی خوشمزگی های تو رو ندارم! فهمیدی؟!
نگاهی به افشین انداختم و فکر کردم کاملا" از خشم سرخ شده است. او که زیاد انسان توداری نبود در این مورد هم خیلی کم حوصله ظاهر شد و در حالی که تقریبــــا" فریـــاد می کشید خطاب به رعنا گفت:
تو هیچ می دونی چی داری میگی؟ وقایع روزهای قبل واقعا" عصبیت کرده!... تعادل روحیتو از دست دادی!
من از جا برخاستم و در حالی که سعی می کردم کنترل اعصابم را داشته باشم خطاب به افشین گفتم:- افشین خان! از شما خیلی متشکرم که زحمت کشیدین و خودتونو به خاطر خواهر من به خطر انداختین! ولی این دلیل نمیشه که توی خونه ی خودش اونو دیوونه خطاب کنین!... من خیلی خوشحال خواهم شد که این موجودی رو که اسمش رو روانی میذارین و خواهر عزیز منه، ترک کنین و از خونه ش تشریف ببرین!
- تو داری منو از خونه ات بیرون می کنی؟!... واقعا" از تو انتظار نداشتم مهرداد!
- ببین آقای افشین خان! من با شما هیچ نسبتی ندارم! اگر هم این همه مدت رو تحمل تون کردم به خاطر خواهرم بوده!
- ولی من هنوز این جا کار دارم!
این جواب گستاخانه و سرسخت افشین مرا به یاد گستاخی های مرد غریبه انداخت. یک لحظه حس کردم که او همانی است که انتظارش را می کشیم ولی پالتو و عینک ندارد. با خشم تمام گفتم:- شما این جا هیچ کاری ندارید! اگه مؤدبانه تشریف نبرین مجبورم به بچه ها بگم...!
ولی بقیه ی کلامم را قطع کردم تا موضوع حضور دوستانم در آپارتمان فاش نشود. ولی وقتی رعنا نگاه معناداری تحویلم داد، فهمیدم که همه چیز را لو داده ام. رعنا خطاب به افشین گفت:- افشین! امشب اوضاع روحی ما به هم ریخته س! خواهش می کنم برو و قضیه ی خودمونو فردا یا پس فردا پیگیری بکن! من امشب اصلا" حوصله ی این حرفا رو ندارم!
افشین گویی پی به چیز خاصی برده باشد، با کنجکاوی پرسید:
- امشب این جا چه خبره؟! یکی منو تهدید می کنه؛ یکی قربون صدقه ام میره!
ولی مثل این که کلام افشین به رعنا برخورده باشد، از جا برخاست و فریاد زد:
- اگه من با ملایمت باهات حرف می زنم معنیش این نیست که قربون صدقه ات میرم!... زود از خونه ی من برو بیرون!
از این که می دیدم رعنا هم در این مورد با من هم عقیده است خوشحال می شدم. ولی دیگر وقت آن نبود که با لبخندی کمترین خوشحالی ام را نشان دهم. افشین هم چون هر دوی ما که ایستاده بودیم برخاست و با صدایی که توأم با نفس نفس زدن بود گفت:
- باشه میرم! ولی هیچ وقت اوضاع مشکوک امشب یادم نمیره!
ولی هنوز اولین قدم را برنداشته بود که تق تق در آهنی خانه بلند شد. کسی پشت در بود. من فکر کردم که یکی از بچه هاست که با پیش آمدن موضوعی قصد دارد مرا از آن آگاه کند. پس به طرف در رفتم و بی محابا آن را باز کردم. رفتار تند افشین و نزاع گفتاری ما، آن چنان تحریکم کرده بود که به کلی از یاد برده بودم که منتظر که هستیم! ناگهان قیافه ی مرد غریبه با همان پالتو، قیافه و عینک آفتابی در چارچوب در ظاهر شد. نمی دانستم باید در را به رویش ببندم یا دعوتش کنم به داخل بیاید. هم چنان که مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم، افشین به قصد رفتن به من نزدیک شد و با دیدن مرد غریبه واقعا" دیوانه شد و با صدایی خشمناک گفت:
- به به! پس موضوع مشکوک این آقا بوده!... کسی که مزاحم تون میشه و براتون دردسر درست می کنه! حالا هم اومده شام رو مهمون تون باشه!... به به!
افشین خیلی نادرست فکر کرده بود. او بلافاصله نزاع ما و آمدن مرد غریبه را به هم نسبت داده بود و فکر کرده بود که خیانتی به او روا شده است. البته فکر می کرد که به صورت خیلی اتفاقی این موضوع را دریافته است. اما کسی مثل مرد غریبه که می توانست فکر مرا بخواند، آیا نمی دانست افشین در خانه ی ماست؟ او وارد شد و در را پشت سر خود بست. اشاره ای با دست به من کرد و من اطاعت کردم؛ رفتم و روی مبل نشستم. سپس همان حرکت دست را برای افشین تکرار کرد. ولی افشین خشمگین ننشست. مرد غریبه سرش را به طرف رعنا برگردند و با همان حرکت از او هم خواست تا بنشیند و رعنا هم نشست. سپس خود نیز کمی دورتر از ما نشست و گفت:
- آقای افشین صداقتی! متوجه منظور شما نشدم!
افشین قدمی به طرف او برداشت و فریاد زد:
- خوبه! خوب برای من نقش بازی کردین تا از میون برم دارین!... ولی اصلا" احتیاجی به این کارها نبود؛ رعنا اگه منو نمی خواست می تونست خیلی راحت به خودم بگه!
مرد غریبه که گویی تازه متوجه موضوع شده بود، تبسمی کرد و گفت:
- بشین تا صحبت بکنیم!
افشین که پیشنهاد خوبی دریافت کرده بود، روبه روی او و روی مبل نشست وگفت:
- درسته که دیگه صحبتی نمونده! ولی باز می خوام یه چیزایی بدونم!
مرد غریبه دستانش را در هم گره کرد و جلوی چانه اش گرفت و گفت:
- گوش میدم!
افشین که گویی راجع به سؤالاتش مدت ها فکر کرده بود، بلافاصله پرسید:
- تو کی هستی؟!
- سؤال دوم!!؟
- تو هنوز جواب سؤال اولمو ندادی!
- من تا حالا خودمو به کسی معرفی نکردم؛ اگر هم یه روزی خودمو به کسی معرفی بکنم، اون رعنا یا مهرداد خواهد بود!
- چطوری با رعنا آشنا شدی؟!
- این سؤال ها رو ول کن چون وقت تلف کردنه! تنها چیزی که می خوام بدونی اینه که دیگه نمی خوام ریختت رو ببینم؛ به خصوص که نمی خوام با رعنا ببینمت!
افشین بر آشفت و فریاد زد:- تو در مورد رعنا نمی تونی به من دستور بدی!... من خیلی وقته باهاش دوستم!
- اگه مدت زیادی هم از آشنایی تون می گذره، دلیل نمیشه که من بیشتر از تو اونو دوست نداشته باشم! در ضمن یادت باشه که تصمیم گیرنده ی اصلی خود رعناست!
- یعنی تو رعنا رو دوست داری؟!
- من هم می خواستم این سؤال رو از تو بکنم!
- دوستش داری؟!
- آره!... اون قدر که امشب حاضر شدم با پای خودم بیام این جا!
- منم اگه جای تو بودم به دعوت این خانوم محترم جواب مثبت می دادم!
- مثل این که تو حواست پرته! این خود من بودم که خودمو دعوت کردم!
- یعنی رعنا یا مهرداد تو رو دعوت نکردن؟!
- این دو نفر به من به چشم یه آدم پست و خطــــرناک نگاه می کنن؛ فکر کن ببین اینـــا می تونستن کسی رو که یه ماهه داره آزارشون میده، به خونه شون دعوت بکنن؟!
افشین مکثی کرد و گفت:- اگه این ایجاد مزاحمت خودش ساختگی نباشه!
مرد غریبه در حالی که بازوی مبل را فشار می داد و از این حرکتش پیدا بود که سخت از دست افشین عصبانی است گفت:
- کسی که جلوی روت نشسته( اشاره به خودش داشت) اهل مذاکره و بحث و رفع و رجوع نیست؛ من قدرت اینو دارم که حرفمو به کرسی بنشونم؛ پس دیگه نیازی نیست که با تو موجود مسخره ی کم زور ِپررو مذاکره کنم!
این صحبت  و توهین مستقیم که به مذاق افشین ناگوار آمده بود، او را وادار به کاری کرد که نمی باید انجام می داد. افشین پس از شنیدن این جملات تند از جانب رقیب، برخاست و گفت:- اون شبی که زخمی شدم، از زور بازوی کمم نبود!... حالا اگه مرد مِیدونی بلند شو تا حالیت بکنم!
- آره! حتما" از اون تیکه تریاکی بوده که قبل از اومدن سر قرارت با رعنا انداخته بودی و چشمات داشت از نئشه گی از حدقه در می اومد!... به هر حال من فقط این شانس رو بهت میدم که از این جا بری و پشت سرت رو هم نگاه نکنی!... وگــــرنه نعشتو واسه مامانت پست می کنم که سالی دو بـــــار توی سواحل باربادوس و هائیتی ازدواج می کنه و طلاق می گیره!
وقتی مرد غریبه این حرف ها را می زد نگاهی به افشین انداختم که صورتش کاملا" سرخ شده بود و نشان از درستی گفته های مرد غریبه داشت. افشین به طرف او رفت و یقه ی رقیبش را که هنوز نشسته بود گرفت و فحشی آبدار نثار او کرد. مرد غریبه با یک دست دستان افشین را از خود دور کرد و با دست دیگرش ضربه ای به سینه ی او نواخت. افشین گویی در هوای اتاق به پرواز درآمده است، از زمین بلند شد و با صدای بلندی به دیوار مقابل برخورد کرد و افتاد. مرد غریبه خطاب به افشین گفت:
- این اولین و آخرین اخطار بود؛ اون هم به خاطر رعنا!
افشین از جا برخاست و در حالی که هنوز نمی توانست تعادلش را به درستی حفظ کند انگشت اشاره اش را به طرف مرد غریبه گرفت و با پرخاش گفت:
- الان می بینی کی نعشش برای مامانش پست میشه!
او این را گفت و از خانه خارج شد. من و رعنا هم چنان مبهوت ایستاده بودیم و سخنی بر لب نمی آوردیم. افشین با این که می دانست دست و پنجه نرم کردن با این موجود انسان سیما و دیو باطن غیر ممکن است، باز هم به سوی او حمله ور شده بود و این تنها به خاطر مرهم نهادن بر روی غرور به شدت زخم خورده اش بود؛ ولی ناموفق و دست از پا درازتر عقب کشیده بود. پس از دقیقه ای سکوت مرد غریبه گفت:
- من اومدم همه چی روبگم! نه قصد کشتن کسی رو دارم و نه می خوام کسی رو آزار بدم!
بعد به طرف من برگشت و گفت:
- اگه می خوای بذار دوستات همین طور منتظر من بمونن! ولی من قول میدم که هیچ اتفاقی نخواهد افتاد تا اونا به کمک تون بیان!
من هم چنان به او می نگریستم و ساکت بودم؛ در آن چند لحظه صدها فکر در مورد دوستانم از ذهنم گذشت؛ ولی همه ی افکارم با صدای رعنا در هم ریخت. او پرسید:
- آقا شما کی هستین؟!
- من اسم و نام و نشانی ندارم که بهتون بگم تا شما منو به اون اسم صدا کنین!... ولی این که چه کسی هستم رو بهتون میگم! اما باید به یاد داشته باشین که هیچ انسانی از حرفایی که من خواهم زد با خبر نیست؛ و اون کسی هم که از اینا آگاه میشه یا باید با من باشه تا آسیبی بهش نرسه یا این که کشته بشه! حالا به من گوش بدین!... من چند سال پیش طی رموزاتی که با یک مرکز لایتناهی که هنوز هم نمی دونم چی بوده و از کجا بوده، رابطه پیدا کردم و اونی شدم که شما می بینید؛ هیچ نیرویی در من کارگر نیست؛ خودتون دیدین که قابلیت های جسمی و روحی من تا چه اندازه بالا هستن؛ حتی یازده گلوله ای که وارد بدنم شدند نتونستن جونم رو بگیرن! من در صورت قطعه قطعه شدن هم زنده خواهم موند؛ اینا تمامش جز حقیقت چیزی نیست!
لزومی هم نداشت او با دروغ های شاخ دار خود ما را گمراه کند. واقعیت های او به اندازه ی کافی شاخ دار و تعجب آور بودند. ما قدرت جسمی و روحی او را با جان و دل دریافته و دیده بودیم. او ادامه داد:
- در این چند سال کارهایی از من سر زده که هیچ وقت از یه انسان معمولی نمی تونه سر بزنه! شیطانی بودن و شیطانی عمل کردن، در ذرات وجود من چکیده شده و تمام سلول هام از این قدرت مهیب شیطانی بهره می برند! من اون کسی نیستم که مردم می بینند! درونم پر از شرّ و تباهیه! امکان نداره کسی با من دشمن بشه، یا سر راهم قرار بگیره و جون در ببره! در این چند سال که من با استفاده از این نیرو و با همراهی و راهنمایی عامل اون که بی شک خود شیطانه، رشد کردم؛ با آب ابلیس خودمو شست و شو دادم؛ از اون خوردم و حالا... ابلیس متبلور... منم!
....
(پایان قسمت پنجم)

ابلیس در سحرگاه (قسمت چهارم)

ساعت ده صبح بود؛ ســـه روز از ماجـــرای شبی که من مــرد غریبه را زخمی کرده بودم می گذشت وهنوز از سروان حاتمی خبری نبود. هر چند با او تماس تلفنی داشتم وهر روز دو بار او اوضاع را کنترل می کرد،با این حال در این سه روز نه اوبه خانه ی ما آمده بود و نه مابیرون رفته بودیم. افشین فقط یک بار دراین مدت آمده بود وباگردن وبازوی بانداژ شده حالی ازما پرسیده بود و رفته بود.او کار بزرگی کرده بود که به دفاع ازرعنا برخاسته بود؛ولی درپایان عملی مرتکب شده بود که کارخوبش راتحت الشعاع قرارداده بودو عملا" شجاعتش را زیر سؤال برده بود. حتی یک شب رعنا در حالی که غرق در فکر بود از من پرسید:- اون شب من حواسم پرت بود؛ افشین راستی راستی کنار رفت تا اون یارو منو با خودش ببره؟!

و من فقط گفتم:- آره!

رعنا حالا با خود می اندیشید، کسی را که به او علاقه داشته است چقدر دوست دارد؟ آیـــا افشین استحقاق او را داشت؟ برای این سؤال رعنا جوابی نداشت وبرای همین هنوز اسیر افکار خود بود. ولی من اطمینان داشتم که افشین لیاقت رعنای دلسوز و مهـربان را ندارد. هر چند از این مسأله مطمئن بودم ولی به خاطر رعایت احساســـات خواهرم هیچ گاه آن را مستقیم و بی پرده به رویش نیاوردم....

روز هفتم اردیبهشت بود. ســـاعت حدود یازده صبح بود که تلفن زنگ زد و من گوشی را برداشتم. سروان حاتمی پشت خط بود و ما را به اداره اش دعوت کرد تا در جریـــان امور قرارمان دهد. من و رعنا که پس از حدود چهار روز متوالی  در خانه ماندن از خانه خـارج می شدیم پس از حدود یک ساعت به اداره ی آگاهی رسیدیم وپس از پرس و جووارد اتاق سروان حاتمی شدیم. دو نفر ارباب رجوع و دو نفر ازهمکاران سروان حاتمی درون اتـاق بودند. سروان حاتمی با آمدن ما ازجابرخاست و پس از سلام وتعارف معمول ازما خواست تا همراهش برویم. پرونده را زیر بغل گرفته بود و از دو راهرو که پر از افراد مختلف بود گذشت؛ تا این که وارد اتاقی شد و ما نیز به دنبالش وارد شــدیم. من در را بستم و پس از این که او تعارفی برای نشستن کرد، ما هم به همراه او ســر یک میز نشستیم که چند مبـل راحتی چرمی در اطرافش بود. در اتاق کس دیگری جز ما سه نفــــر حضور نداشت و این خودنشانگر این مسأله بود که سروان حاتمی نمی خواهدحتی همکارانش ازقضیه ی پرونده چیزی دستگیرشان شود. پس از این که پرونده را باز کرد و چند صفحه از آن را ورق زد خطاب به ما گفت:- کاری که من می کنم، یعنی شما رو در جریان تحقیقات اداره در مــورد این پرونده میذارم، به خاطر این نیست که مسؤولیتم ایجاب می کنه!...فقط می خوام بدونین که اوضاع چه جوره!من در مورد شب سوم اردیبهشت صحبت می کنم؛شما به پیتزافروشی شبدیز رفتین؛ سه نفر بودین؛ آقا مهرداد، خانم مقدم و آقای افشین صداقتی! شمــــا پس از صرف شام توی ماشین آقای صداقتی نشستین  تا برگردین خونه؛ ولی ماشیــن خراب بود! جالب این جاست که من با اولین استارتی که به ماشین زدم، روشن شـد؛ آخه اون شبی که آقای صداقتی  و من توی خونه ی شما بودیم من سویچ ماشینو ازش گرفتم تارسیـدگی کنم. ماشین با این که درب و داغون شده بود ولی کـــار می کرد؛ برگردیم به اون شب.... وقتی ماشین خراب شد، آقای صداقتی باموبایل به یه آژانس زنگ زد که ماشین بیاد؛ بعدش شما اون مرد غریبه رو دیدین! آقای صداقتی برای صحبت با اون ازماشین پیاده شدو یه سـلاح سرد هم با خودش برد! بعد از اون هم اتفاقاتی که افتاده وهر سه مون خبرداریم؛آقا مهـرداد ... شما با چاقویی که در دست داشتی و همکارانم همون شب اونو از پیاده رو پیـــدا کردند یارو رو زخمی کردی.بعدش هم فرار کردین و اومدین خونه! تموم کارکنان مغـازه و صاحب مغازه شهادت دادن که تمام این اتفاق ها افتاده! ولی تنـــها چیـــزی که ذهن منو به خودش مشغول کرده دو تا مساله هست! یکی این که ماشین آقای صداقتی خراب نبوده! دوم این که روی چاقویی که اثر انگشت شما روش پیدا شده، اصلا" خونی وجود نداره!... آقا مهـرداد شما مطمئنی که اون یارو رو با چاقو زدی؟!

با اطمینان جواب دادم:

- بله!... تازه من کاملا"‌ حس کردم که چاقو تا دسته رفته توی شکمش!

- تیغه ی چاقویی که شما باهاش اونو زدی هجده سانتی متر طول و دوونیم سانتی متر پهنا داشته؛ یعنی یه چاقوی آشپزخونه ی تقریبا" بزرگ! من اندازه گرفتم و دیدم که عمــق بدن یه نفر مثلا" خودم، حدود بیست سانتی متره، البته در ناحیه ی کناری شکم! البته شمــا هم دیدین که اون شب آقای صداقتی از پشت دستاشو به دور کمر مرد غریبه حلقه کــرده بود! اون هم لااقل ازلحاظ اندازه یه آدم نرماله! پس چاقویی که هجده سانتی مترطول داشته باشه واقعا" کارش رو می سازه!

رعنا با حالتی متعجب پرسید:- یعنی اون مُرده؟!

سروان حاتمی صدایش را صاف کرد و گفت:

نه خیر خانوم! چون جسدی اون طرف ها پیدا نشده؛ جسدی با اون مشخصات هم توی این چند روز از سطح شهر گزارش نشده؛ پس اون نمرده!

- حالا ما باید چیکار کنیم؟!

- این چند روز روداشتم به همین فکر می کردم که چیکار میشه کرد!راستش وقتی شما توی خونه هستین اون تلاشی نمی کنه تا داخل بیاد؛ یا لااقل تا حالا تلاشی نکرده! پس شما وقتی در معرض خطرین که بیرون باشین! در ضمن اون روزها هم با شما کاری نداره؛یا این که اصلا" روزها بیرون نمیاد و فقط شب ها بیرونه! با قیافه ای که شما کمک کردین و همکارام تهیه کردند اون قابل شناســـایی توسط افراد پلیسه به شرطی که آفتـــابی بشه؛ اگه کسی از مأمورین ما مرد بلند قدی روببینه که وقت شب عینک آفتابی زده وتوی این هوای گرم پالتو تنشه، حتما" دستگیرش می کنند؛ ولی این ها دلیـــل نمیشه که ما دل خوش کنیم به این که اون دستگیر میشه؛ چرا که احتمالش هست که اصلا" بیرون نیاد. تنها چیــزی که فکر منو مشغول کرده اینه که اون از کجا می دونه که شما کجا میرین تا بعدش بیاد سروقتتون!

من گفتم:- چون خونه رو بلده می تونه کشیک بده تا وقتی ما بیرون میاییم تعقیب مون کنـه و سر فرصت شروع به آزار و اذیت کنه!

- شما متوجه شخص یا اتومبیل مشکوکی نشدین که دوروبر خونه باشه؟!

- راستش نه، جناب سروان!اولش که ما سرمون گرم کار خودمون بود؛ ولی بعد که یه کمی حساس شدیم و دوروبرمونو با حواس و با دقت بیشتری بررسی کردیم هم کسی رو ندیدیم!

- ماشین آقای صداقتی چی؟!... شما مطمئن هستین که اون شب وقتی خودش پشت فرمــان نشسته بود ماشین خراب بوده و تظاهر به خرابی نمی کرده؟

رعنا که تا آن موقع ساکت مانده بودگفت:- اصلا" چرا کسی که با ماست باید همچیـن کاری بکنه؟ افشین... آقای صداقتی ممکنه کمی ترسو باشه ولی اصلا" اهل این کارها نیست!

- ببخشید خانم مقدم... می خوام یه سؤال خصوصی بکنم... اجازه هست؟!

- بفرمایید!

- آقای صداقتی چه نسبتی با شما داره؟!

- فعلا" هیچ نسبتی!

سروان حاتمی که متوجه موضوع شده بود بحث را عوض کرد و گفت:

- بسیار خوب!... حالا چه فکری به نظرتون می رسه؟!

من که خیلی درباره ی این موضوع اندیشیده بودم گفتم:

- اگه اجازه بدین من نظرمو میگم!

و با سکوت رعنا و سروان حاتمی ادامه دادم:

- ببینید! مامی تونیم به یه مسافرت چندروزه بریم تا از شهر دور باشیم.یا این که خودمونو تا وقتی اون پیداش بشه و مأمورین دستگیرش بکنن توی خونه زندونی بکنیم!

رعنا که معلوم بود از پیشنهادات من راضی نیست گفت:

- مهرداد یادت باشه اولین باری که ما مرد غریبه رو ملاقات کردیم توی جنگل بود؛دور از شهر بود؛ اون هنوز هم می تونه دنبال ما بیاد؛کسی که توی شهر این قـدر خطرناکه بیرون از شهر واقعا" یه گرگ درنده میشه! تازه، ما که نمی تونیم چند ماه منتظر بمونیم تــا یارو رو دستگیرش بکنن!... من یه پیشنهاد دارم!

ســــروان حاتمی سیگاری از جیبش درآورد و پس از آن که آن را با فندکی نقره ای رنگ روشن کرد، مشغول گوش دادن به صحبت های رعنا شد. رعنا در حالی که متفکر می نمود گفت:-پیشنهادم اینه که یه بار دیگه ماکاری بکنیم که اون بیرون بیاد؛مثلا" بریم رستوران! وقتی هم پیداش شدجناب سروان ومأمورین انتظامی دیگه،وارد کاربشن ودستگیرش بکنن!

من که از کوره دررفته بودم گفتم:- بازم باید بریم توی خطر؟! اگه این بـــار به چیـــزی که می خواد برسه چی؟ اگه منو بکشه و بعدش هم... اون وقت چی؟!

- اون نمی تونه تو رو بکشه! چون این بار من تنها میرم!... اون دنبال منه؛ این یه واقعیته و چند باری هم که باهاش درگیر شدیم نشون داده که اگه کسی جلوی راهش قرار نگیره بـا هیچ کس کـــاری نداره؛ اگر هم سعی کرده به تو آسیبی برسونه به خاطر اینه که تو از من دفاع کردی و مانعش شدی!

من از جا برخاستم و با اعتراض شدیدی گفتم:

- این دیگه خیلی محاله! من هیچ وقت نمیذارم تو تنهایی بری توی دام!

- ببین مهرداد؛ طعمه شدن من به خاطر اینه که نیــروی انتظامی اون دوروبره و به محض این که کسی به من نزدیک بشه مأمورین وارد عمل بشن و دستگیرش بکنن!

- من هیچ وقت قبول نمی کنم!

سروان حاتمی سینه ای صاف کردو با این عمل خاطر نشان کردکه تصمیم گیرنده ی اصـلی اوست و گفت:- ببینید؛ این راه حل خوبیه؛ فقـــط خطرش زیاده! در ضمن اگه این برنــامه تصویب بشه که فکر خانم مقدم رو عملی بکنیم، به نظر من بودن شما که برادرشون هستین بهتره؛ من دوست دارم شما هم کنار خواهرتون باشین!

من لبخنـــدی تحویل سروان حاتمی دادم و از این که او انســان موقعیت سنجی بود آرامش یافتم. ولی رعنا که نمی خواست آسیبی به من برسد گفت:

- ولی مهرداد نباید دخالت داده بشه! هرچی باشه اون یارو دنبال منه!

من با شدت تمام گفتم:- اگه قرار بشه این برنامه عملی بشه من باید با تو باشم رعنــا؛ اگه اتفاقی برای تو بیفته من هیچ وقت خودمو نمی بخشم!

سروان حاتمی گفت:- انشاا... که اتفاقی نمی افته و خانواده تون همیشه پابرجا می مــونه! اجازه بدین راجع به این موضوع فکر کنم و امشب اگه نتونستم راه حل مناسب تری پیـــدا کنم، با افراد اداره هماهنگ می کنم و از فردا شروع می کنیم!

با سروان حاتمی خداحافظی کردیم و راهی خانه شدیم. وقتی به در خانه رسیدیم ســاعت از یک ظهر گذشته بود. مجید و احمد، گویی تازه به در خانه ی ما رسیـــــده بودند؛ آن دو به همراه پژمان از دوستان نزدیک من بودند که از اتفاق افتادن ماجرای مرد غریبه آن هـا را هیچ ندیده بودم. وقتی از اتومبیل پیاده شدم و با آن ها سلام و تعارف کردم، رعنــا هم بـــا دوستانم سلام و علیکی کرد و اتومبیل را به داخل برد. در این هنگام پژمان هم به جمع مـا پیوست. دوستانم از من خواستند که ساعتی با آن ها باشم ولی من آنان را به داخل خــــانه دعوت کردم تارعنا در هنگامی که من با آنان هستم تنها نباشد. وارد خانه شدیم و نشستیم. احمد گفت:- پسر تو چه ت شده؟! بعد از سیزده بدر که عصرش با هم بودیم دیگه ندیدمت! هیچ می دونی یه ماه می گذره؟!

- راستش احمد جون یه مسایلی پیش اومده که اصلا" فرصت نکردم به هیچ کاری برسم!

مجید در حالی که فنجان چایی را که رعنا آورده بود در دست می گرفت گفت:

- حتما" اون مسایلی که بهش اشاره کردی واجب تر از ما بوده دیگه!

- باور کنین اگه ماجرا رو براتون تعریف کنم از تعجب شاخ در میارین!

- شاخ در آوردم! وقتی شنیدم ماشین اداره ی آگاهی جلوی خونه تون بوده!

- قصه ش درازه! همینه که وقت هیچ کاری رو ندارم!

احمد با نگرانی گفت:- هرچی باشه ما دوستات هستیم؛ اگه قراره کسی کمکت کنه ماییم!

و پژمان ادامه داد:- و اگه قراره به کسی حرفی بزنی، باید به ما بگی!

من برایشان توضیح دادم که اصلا" مایل نیستم آن ها را در این جریان وارد کنم. ولی مگر می شد! گویی هر سه قبلا" با هم توافق کرده بودند که سر از کار ما دربیاورند و به همیـن خاطر هم آن قدراصرار کردند که گوشه هایی از موضوع رابرایشان گفتم.ولی چه اشتباهی! چرا که وقتی فهمیدند کسی وجود دارد که به خــود جرأت داده است مزاحم رعنا شـــود، به رگشان برخورد. درست بود که احمد، پژمان و مجید جوانـان بی سروپایی نبودند و کمتـــر اهل نزاع و کشمکش بودنـــد؛ با این حال چنان حالتی به آن هـــا دست داده بود که یکصدا می گفتند که مردغریبه را به سزای اعمالش خواهند رساند.ولی پس از دقایقی که برایشان توضیح دادم روبرویی با طرف چندان هم آسان نیست بیشتر اصرار ورزیدند تا کل ماجـــرا را برای شان تعریف کنم. من هم پس از این که از ایشان قول گرفتم تــــا موضوع را برای کس دیگری فاش نکنند، تمام ماجـرا را برایشان توضیح دادم. در ضمن گفتم که ممکن است او از قابلیت ها و قدرت های ویژه ای برخوردار باشد؛ تمام ماجرا را بازگو کـــــردم و این کار که با بهت هر سه نفرشان همراه بود تا حدود ساعت چهار بعدازظهر ادامه یــافت. پس از پایان گفته هایم تازه متوجه شدم که آن ها را بدون ناهار خوردن تــا آن موقع روز معطل کرده ام. ولی دوستانم گویی اصلا" به یاد نداشتند که باید ناهار بخورند. هم چنـان بهت زده ســـؤالاتی می کردند که بر تعجب و حیرت شــــان بیشتر می افــــزود، وقتی که من جوابی می دادم. بالاخره کار به جایی رسید که هر سه مراتب همکاری خویش را جهت ادب کردن مرد غریبه به من اعلام کردند. ولی من که نمی توانستم بچه ی مردم را در این بازی خطرناک شرکت دهم. سر دوراهی گیج کننده ای قرار داشتم. از طرفی انسانیت و حس دوستی و انسان دوستی ایجاب می کرد که آن ها را به طرف خطر نکشم و از طرفی دیگر اصرار دوستانم بود که کم کم و با عدم تمایل من، نسبت به من و دوستی ام سؤظن پیدا می کردند. برایشان گفتم که قرار است فردا شب احتمالا" اتفاقی بیفتد؛ ولی اگر مرد غریبه دستگیر نشد آن موقع از آنان کمک خواهم خواست. فعلا" بهترین و عاقلانه ترین کار همین بود که منتظر بمانند. هم برای من و هم برای آن ها بهتر بود که به طور مستقیم با احساسات شان بازی نکنم. با آن ها خداحافظی کردم و با این که اعصابم خورد و داغون بود، اصلا" حوصله ی هیچ کاری حتی گوش دادن به موسیقی را پیدا نکردم.

فردا صبح ساعت نه بود که سروان حاتمی تماس گرفت و گفت که تمام اقدامات لازم را انجام داده است و امشب یعنی شب هشتم اردیبهشت ماه، با هماهنگی قبلی که تلفنی انجام خواهد شد ما باید برای خروج از خانه حاضر شویم. تا ساعت شش بعدازظهر هم چنان سردرگم و مبهوت در خانه می گشتم و هیچ کاری نبود که انجامش دهم. رعنا هم مانند من گیج و بهت زده بود و خود را از لحاظ روحی آماده ی شب وبرخورد با مردغریبه می کرد. این را از حرکات و گفتارش درمی یافتم و بیشتر به خاطر این که بتواند به خود در تنهایی تسلط بیشتری بیابد، تنهایش می گذاشتم. هم چنان که در خانه به دور خود می چرخیدم، سری به کمد اتاق خواب زدم که در آن اشیای زیادی در کشویی دربسته، مدت زیادی بود باقی مانده بود. چیزهایی از قبیل فندک و انگشتری و چیزهای دیگر که پیشتر متعلق به پدرم بود. در این میان چشمم به خنجری با دسته ی چوبی افتاد که در غلافی چرمی و سیاه رنگ خودنمایی می کرد. غلاف طوری ساخته شــــده بود که دسته ی خنجر از آن بیرون می ماند و در ضمن دو رشته ی پهن چرمی در طرفین داشت که شخص می توانست آن را به پا یا بازوی خود ببندد. با این که از سلاح حتی سلاح سرد بدم می آمد، آن را برداشتم و دور از چشم رعنا آن را در جیب شلوارم گذاشتم. حس می کردم برای رویارویی احتمالی با مرد غریبه به آن نیاز خواهم داشت. ساعت هشت عصر، سروان حاتمی به در منزل آمد و خود را به طبقه ی ما رساند. پس از سلام و تعارف معمول، او موبایلی به من داد و شماره ای که با فشار دادن دگمه ی حافظه ی گوشی شماره به طور خودکار گرفته می شد. در ضمن گیرنده ای در اختیار رعنا قرار داد تا آن را به لباسش وصل کند. با این گیرنده ها ما در هر جای ایران که بودیم، از طریق دستگاه های ردیاب الکترونیکی برای نیروهای پلیس قابل ردیابی بودیم. سروان حاتمی خاطرنشان کرد که یک اتومبیل که خود نیز در آن جا دارد ما را همراهی می کند تا احتمال خطر کاهش یابد و در فاصله ی دورتر یک اتومبیل دیگر پشت سر ماست. در ضمن مرکز هم در جریان قرار داشت تا در صورت لزوم ارسال نیروی کمکی، به سرعت عمل کند. ولی وقتی من از سروان حاتمی پرسیدم که چرا به خاطر یک ایجاد مزاحمت، نیروی انتظامی این همه اختیارات به او داده است، در جواب گفت که این تنها به خاطر ما نیست و اداره ی آگاهی مایل است کسی که عامل ریخته شدن سه لیتر خون در پارکینگ ما و هم چنین عامل اختلالات خیابانی را پیدا کند. در ضمن چند قتل و جنایت انجام شده در سطح شهر و حومه از ابتدای سال وجود داشته که عامل یا عوامل آن ها هنوز شناسایی. سروان حاتمی امیدوار بود که با شناسایی  و دستگیری مردی که ما را تهدید و ترعیب کرده بود به نایافته های دیگری دست پیدا کند. به هر حال پس از خروج سروان حاتمی ما نیز با اتومبیل خارج شدیم ووارد خیابان های شهر گشتیم. ساعت هشت و سی دقیقه ی عصر بود. من غلاف و خنجر را به پای چپم بسته بودم تا برای لحظات خطر احساس امنیت بکنم. حدود ساعت  نه و پانزده دقیقه ی شب در همان پیتزافروشی که هفته ی قبل با مرد غریبه درگیر شده بودیم، دور یک میز سه نفره نشستیم و سفارش غذا دادیم. کارکنان مغازه که با ورودمان ما را شناسایی کرده بودند با حالت بخصوصی که به چشم می زد سرویس دادند. من طبق قرار قبلی با سروان حاتمی تماس گرفتم و خاطر نشان کردم که در بین راه و در مغازه مرد غریبه را رؤیت نکرده ایم. تماس را قطع کردم و پس از چند دقیقه که صرف پاییدن اطراف توسط من و رعنا و سرو کردن غذا توسط کارکنان مغازه شد، مشغول خوردن شدیم. ولی واقعا" سخت بود در عین حال که غذا می خوردیم، اطراف را هم در نظر داشته باشیم. پس از پایان غذا من یک دستمال کاغذی از روی میز برداشتم  و در حالی که به اطراف نگاه می کردم مشغول پاک کردن اطراف دهانم شدم. در یک لحظه کم مانده بود که دستمال کاغذی را هم مانند غذای چند دقیقه پیش ببلعم. چرا که او را، همانی را که از ابتدای خروج از خانه منتظرش بودیم، درست در مقابلم یافتم. من هم چنان مات مانده بودم که مرد غریبه صندلی را عقب کشید و نشست. اصلا" متوجه نشدم که او کی وارد مغازه شد و چه هنگام در مقابلم ایستاد. رعنا پس از نشستن او، متوجهش شد و با چشمانی از حدقه درآمده حرکاتش را زیر نظر گرفت. من دست در جیبم بردم و موبایلی را که سروان حاتمی داده بود  درآوردم. ولی هیچ گاه نتوانستم با آن ارتباطی برقرار کنم. چرا که مرد غریبه دستش را پیش آورد و مقابل چشمان بهت زده ی من و رعنا، آن را از دستم گرفت و روی میز گذاشت. وقتی نگاهی به قیافه اش کردم، هیچ تغییری در آن ندیدم. همان موهای بلند، ریش تراشیده و عینک آفتابی را داشت. به ناگاه لب به سخن گشود و خطاب به رعنا گفت:- برادرته؟!

و رعنا انگار همانی نبود که سرسختانه از جواب و سؤال با او پرهیز می کرد، در جوابش سری به علامت تأیید تکان داد. او دوباره پرسید:- وجود من ناراحت تون می کنه؟!
من و رعنا نگاهی به هم انداختیم و بی اختیار برای سؤال او جوابی ندادیم.
- می خوام با من بیایی!
طرف صحبتش رعنا بود. دوباره گفت:- می خوام جایی ببرمت که تمام بدی ها رو جبران بکنم!... شاید اولش می خواستم آزارت بدم، ولی حالا... حالا قضیه فرق می کنه!
سپس خطاب به من گفت:- در جریان بودن پلیس کار رو خراب تر می کنه! حتی اون خنجری که به پات بستی!
عرق سردی که بر تیره ی پشتم نشسته بود، بر بدنم لرزه انداخت. آخراوازکجا می دانست که من خنجری به پایم بسته ام؟ از روی پاچه ی شلوارم چیزی پیدا نبود. با این حال او می دانست. در یک لحظه فکری از ذهنم گذشت و آن این بود که خنجر را بکشم و فریادزنان آن را در تنش فرو کنم. ولی وقتی به سخن درآمد، در کمال حیرت مأیوس گشتم:
- فکر خنجر کشیـــــدن و زدن منو از سرت بیـــرون کن!... من آسیبی به تو یـــا خواهرت نمی رسونم!... گفتم که قضیه فرق کرده... من دیگه در پی آزار شما نیستم... باور کنین!
او فکر مرا خوانده بود و این را با صدایی که از همان ابتدای صحبتش با موارد قبل فرق می کرد به اطلاع من رسانده بود. صدایش به کلی فرق کرده بود. یک لحظه حس کردم او همان موجد شیطان صفت چندی پیش نیست. گفت:
- درسته!... قضیه ش درازه... من دیگه همونی نیستم که یک ماه پیش بودم... باید به حرفام گوش بدی تا بدونی!... همه ی کارها رو خواهرت کرده!... همین رعنایی که جلوی روت نشسته!... اون خیلی قوی تر و بیرحم تر از منه!... وقتی قضیه رو برات تعریف بکنم به من حق میدی که بگم نیازی به خنجر و پلیس نیست!
رعنا با بغضی که بر گلویش چنگ می زد و هر لحظه احتمال این می رفت که بترکد و اشک از چشمانش جاری شود، به آرامی گفت:- من؟ مگه من...!
ولی دیگر نتوانست ادامه دهد و سرش را به پایین انداخت. شاید به خاطر این بقیه ی کلامش را خورد که اگر کلمه ای دیگر می گفت، باید های های می گریست.
- بله... تو... رعنا!... این موجود معصوم و ظریف که زندگی منو وارونه کرد!... تمام چیزهایی رو که از بچگی اندوخته بودم، به باد داد!... بله تو... رعنا!
سپس انگار چیزی به یادش آمده باشد، ادامه داد:
- بیشتر از این نمی تونم این جا بمونم؛ اگه همراه من بیایین همه ی حرفامو بهتون میگم و گرنه مجبورم!... نه! دیگه مجبور نیستم! مجبور نیستم به زور حرفامو بگم؛ مطمئن هستم که قبول می کنین!... اصلا" چرا قبول نکنین!
وقتی صحبت می کرد من برای یک لحظه هم فکر نکردم که کلکی در کار است. رعنا هم معلوم بود که حرف های او را باور کرده است. ولی آیا می شد به این موجود عجیب اعتماد کرد؟ هیچ عقل سلیمی به اعتماد حکم نمی داد. با این حال بی اعتمادی را هم دل آدمی حکم نمی کرد. با ورود سروان حاتمی به مغازه اوضاع مسالمت آمیز میز شماره چهار که ما پشت آن نشسته بودیم به کلی دگرگون گشت. مرد غریبه خطاب به ما گفت:
- من باز هم دنبال تون میام! ولی دیگه از پلیس یا هر کس دیگه ای کمک نگیرین! نه به خاطر من، به خاطر خودتون! فقط به خاطر اونایی که با من درگیر میشن!
این را گفت و برخاست. سروان حاتمی که دریافته بود، او همانی است که باید باشد، اسلحه اش رااز غلاف بیرون کشید و به طرفش گرفت. مرد غریبه با صدایی که با صدای لحظاتی پیش کاملا" متفاوت بود و خشم در آن موج می زد، خطاب به مرد مسلحی که در مقابلش بود گفت:- جناب سروان حاتمی! مردم زیادی با شلیک شما این جا در معرض خطر هستند! من راهمو می کشم و میرم بیرون؛ اون وقت شلیک کن!
ولی سروان حاتمی که تعبیر درستی از گفته های مرد غریبه نکرده بود، گلن گدن اسلحه ی کمری را کشید و گفت:- دستاتو بذار روی سرت و برگرد به عقب!
ولی مرد غریبه هیچ گاه چنین نکرد و به طرف او یورش برد. در همین لحظه سروان حاتمی شلیک کرد و گلوله در پای راست او جای گرفت. زنان و کودکانی که در مغازه بودند جیغ کشیدند و من از جا برخاستم. مرد غریبه هم چنان سرپا ایستاده بود و به سروان حاتمی می نگریست. سپس برگشت و نگاهی به رعنا کرد و تبسمی بر لبانش نقش بست. برای اولین بار بود که می دیدم از لبخند او شرارت نمی بارد و مهری آمیخته با تشکر در قیافه اش پیداست. او دوباره به سمت سروان حاتمی برگشت و قدمی دیگر به جلو رفت. سروان حاتمی فریاد زد:- دست ها روی سر!
ولی سرسختی مرد غریبه به او اجازه نداد تا به فرمان طرفش گوش فرا دهد و به طرف سروان حاتمی خیز برداشت. این بار هم سروان حاتمی شلیک کرد ولی این عمل او ذره ای از حرکت مرد زخمی نکاست و او در حالی که خود را روی سروان می انداخت فریادی کشید. چند گلوله ی دیگر شلیک شد که همگی در بدن مرد غریبه جای گرفت. ولی او هم چنان پرقدرت نشان می داد؛ چنان چه مشتی حواله ی صورت سروان حاتمی کرد و از جا برخاست. هیچ کس باور نمی کرد که او یک بار دیگر بتواند برخیزد. ولی او برخاست و از مغازه بیرون رفت. در مقابل ویترین دوباره ایستاد و نگاهی به رعنا انداخت. لبخندی زد و قصد رفتن کرد. رعنا و من چون دیگران هم چنان مبهوت ایستاده بودیم و نظاره گرش بودیم. همین که روی برگرداند تا برود، به ناگاه از پیاده روی آن سوی خیابان مردی که همراه  سروان حاتمی بود و در بیرون مغازه منتظر مانده بود، آتش گشود و چند تیر شلیک کرد که بیشتر آن ها در بدن مرد غریبه نشست. ولی او در کوچه ی مجاور پیچید و گم شد. سروان حاتمی هم چنان بیهوش روی زمین دراز کشیده بود تا این که ابتدا من و رعنا و سپس صاحب مغازه بالای سرش حاضر شدیم. پس از دقیقه ای او به هوش آمد و سر از زمین برداشت. وقتی به قیافه ی من نگریست، چند بار پلک هایش را به هم زد و پرسید:
- اون کجا رفت؟!
من به آرامی گفتم:- جناب سروان اون رفته! خیالتون راحت باشه!
در همین لحظه مأموری که همراه سروان بود و چون از تعقیب مرد زخمی نتیجه ای نگرفته بود، وارد مغازه شد و بلافاصله پس از آن خیابان پر از مأمورین نیروی انتظامی شد. واکنش سریعی از جانب سروان حاتمی طرح ریزی شده بود. ولی مرد غریبه همه را غافلگیر کرده بود. سروان حاتمی حالا برخاسته بود و در حال صحبت با همکارش از او پرسید:- رفتی دنبالش؟!
- بعداز این که از مغازه بیرون اومد، زدمش! چهار تا! ولی نیفتاد و توی کوچه پیچید؛ رفتم دنبالش ولی اثری ازش نبود!
- حتما" توی تاریکی یه جایی افتاده که ندیدیش! منم هشت تا تیر خالی کردم توی تنش!
همکار سروان حاتمی چند نفر را مأمور جست و جوی کوچه کرد و در این هنگام بود که سروان حاتمی از ما خواست به همراه اتومبیلی که تا منزل اسکورت مان می کرد، برویم. از دستور اطاعت کردیم و پس از سوار شدن به اتومبیل خودمان در حالی که اتومبیل گشت آگاهی در پشت سر ما و با فاصله ی کمی در حال حرکت بود، راهی خانه شدیم. من خطاب به  رعنا گفتم:- خدا رو شکر به خیر گذشت!... حتما" طرف مرده!... آخه با این همه تیر که توی بدنشه که نمی تونه زنده بمونه!
ولی رعنا ساکت بود. من دوباره گفتم:
- می دونم خسته شدی خواهر؛ ولی چه باید کرد! سرنوشت مون این بوده که درگیر یه چنین برنامه ای بشیم و بعدش هم ازش خلاص بشیم!
- هنوز خلاص نشدیم!
صدای رعنا می لرزید. از ترس، از تردید یا چیز دیگری، نمی دانستم؛ یعنی مفهوم جمله اش آن قدر تأثیرگذار بود که دیگر نتوانستم به لرزش صدایش اهمیت بدهم. آشفته گفتم:
- منظورت چیه؟ چرا هنوز خلاص نشدیم!؟
- اون هنوز زنده س! باید منتظر موند و دید چه اتفاقی می افته!
با این صحبت رعنا، حس کردم او به راحتی از کنار مرگ یک نفر نگذشته است؛ چه آن یک نفر مردی بود که یک ماه تمام زندگی را بر ما حرام کرده بود. دوباره گفتم:
- من اگه با چشمای خودم هم ببینم که اون زنده س دیگه باور نمی کنم!
رعنا نگاهی به من انداخت که به ناگاه حس کردم با نگاه های خود مرد غریبه روبرو هستم؛ سپس گفت:- مثل این که یادت رفته چطوری فکر تو رو خوند!... راستی پاتو بالا بزن ببینم!
پاچه ی شلوارم را بالا زدم و رعنا پس از دیدن خنجر و غلافش گفت:
- اینو هم که راست گفته!... راستی تو چرا خنجر یادگاری بابا رو برداشتی؟!
- نمی دونم! دست خودم نبود!
ما تا خانه ی خودمان دیگر حرفی نزدیم و در خانه هم پس از جملات کوتاهی چون شب به خیر و خوب بخوابی ساکت شدیم. رعنا در اتاقش خوابید و من هم چنان روی مبل دراز کشیدم و خوابیدم.کابوس ها دست ازسرم برنمی داشتند و به طورمرتب ازخواب می پریدم. تا این که نزدیک صبح، حدود ساعت پنج به طور کامل خوابم برد....

به تداعی روزهای روشن یک رنگی



در هجومی سرخ

نا گزیر از ایستادن

ناگزیر از سینه سپر کردن

و قرقره ی نامی مضحک در دهان

و صفوفی در هم ریخته

از ترس خیانت

از زخم دورویی

از دشنه ای در دست رفاقت!!


آن که صدایش را می شنوی

در پشت سرت

- به هم آوازی سرودی کهنه -

پس از هجومی که تو را می بلعد

در پستوی بی نوری چپیده

و هیچ از تو در یادش نیست

جز حماقتی از تو

به نام ایستــــادن

و تصاویر مُبهمی از صفوف در هم ریخته!


نامت متولـّـد نمی شود

و مرگ شکیباست

زین پس هر بهار، بی تو

بی تو گل می روید و چمن سبز می شود.


امـــّا نامت هر گاه که بیاید

به تداعی روزهای روشن یک رنگی

یادِ ایستادن

یادِ سینه سپر کردن

 در اذهان متولـــّد می شود

باری، اگر چه بی تو بهار می آید!!


تبریز/ 1391