Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

ابلیس در سحرگاه: (قسمت هشتم)



چرخی زد و در مقابلم ایستاد. انگار از شک بزرگی درآمده بود. در آن لحظه حس کردم خوشحال شده است که می بیند به کسی که اعتماد کرده است و تمام ابعاد زندگی پر رمز و رازش را برای او بازگو کرده است، دست کم اگر شجاع هم نباشد، ترسو نیست. خنجرش را در آورد و به دستم داد. فهمیدم که باید زخمی به خود بزنم. دسته ی خنجر را در دست فشردم و نوک آن را به آرامی روی بازویم که آستینش را کنار زده بودم کشیدم. خراش کوچکی ایجاد شد که پس از لحظاتی سرخ رنگ گشت. او خنده ای کرد و پرسید:

- وقتی نمی تونی یه زخم به خودت بزنی چطور می تونی چاقو رو تا دسته توی دل من فرو کنی پسر؟!

یاد شب درگیری در مقابل پیتزافروشی افتادم و ناخودآگاه احساس شرم کردم. گفتم:

- تو دشمن بودی! باید می زدمت!

سخنی نگفت و خنجر را از دستم گرفت. گفت:- این زخمی که بهت می زنم عوض اون شب نیست؛ چون بخشیدمت!

سپس با دست آزادش مچ دستم را گرفت و با نوک خنجر به روی بازویم کشید. درد ناراحت کننده و بی سابقه ای تمام وجودم را فرا گرفت و ناخودآگاه فریاد زدم. خنجر را کناری کشید و گفت:- نترس! برای دیدن معجزه باید درد رو تحمل می کردی!

حرفی نزدم و به بازویم نگریستم. زخم ناجوری روی بازویم ایجاد شده بود که خون گرم از آن بیرون می زد. تمام محل زخم و بازویم خونین شده بود. بدون توجه به زخم بازویم و خونی که از آن می رفت، گفت:- وقتی زخمی به بدنم وارد میشه منم مثل تو و هر کس دیگه ای درد می کشم. شاید خونریزی یا درد باعث نشه که از هوش برم یا بمیرم ولی درد همیشه با هر زخمی هست. این طور نیست که گلوله ای در بدنم بره و دردی نداشته باشه!

حالا می فهمیدم که عشق چیست! او با آن همه زخمی که به تنش می زدند و آن همه دردی که می کشید باز هم از راهش روی گردان نمی شد و دنبال کارش را می گرفت. با این که نیروی اهریمنی به او قابلیتی داده بود که با تیرباران شدن هم نمی مرد، ولی دردش را که می کشید. راستی هدف چه ارزشی داشت وقتی رویین تن بودی و در راه رسیدن به آن هدف هیچ دردی نمی کشیدی؛ اگر پس از رسیدن به هدفت با خود فکر می کردی که چه ها بر سر آن کشیده ای جوابت چه بود؟ کدام زخم را خورده بودی؟ کدام درد را کشیده بودی تا هدفت را به دست آوری؟ هیچ! پس شیرینی رسیدن به هر هدفی در آن خلاصه می شد که انسان رنج و درد آن هدف را تحمل کند و به جان بخرد. وقتی به خودم آمدم که به من می گفت:- نگذار خونت زیاد بره! برو توی استخر!

کفش هایم را درآوردم و با لباس و بازوی زخمی وارد حوضچه شدم. درون حوضچه پلکان داشت و پس از سه پله، دیگر پلکانی نبود و من به آرامی در آن غوطه ور شدم. حوضچه گودتر از آنی بود که فکر می کردم؛ به طوری که تا زیر چانه ی من، آب بالا آمد. در اولین برخورد زخمم با آب حوضچه محل زخمم سوزش دردناکی کرد؛ گویی روی آن نمک پاشیده بودند؛ ولی بلافاصله حس سوزش رفع شد و حتی بازویم درد هم نکرد. با دستش اشاره کرد که سرم را نیز در آب فرو ببرم و من هم اطاعت کردم. پس از لحظه ای که سرم را از آب بیرون آوردم، حس کردم که دیگر هیچ دردی در بازوی زخمی ام وجود ندارد. بازویم را بلند کردم و در خارج از آب آن را مشاهده کردم که هیچ زخمی رویش نبود. با کمال تعجب، تازه متوجه شدم که آب حوضچه در حال بخار شدن است. سرم را بلند کردم و او را دیدم که دستش را به طرفم دراز کرده بود.دستم را به او دادم و او مرا به آرامی از آب بیرون کشید. وقتی درون استخر بودم حس می کردم درون چیزی غیر از آب شناور هستم که از آب غلیظ تر می باشد. با خارج شدن از حوضچه احساس راحتی عجیبی به من دست داده بود که هیچ گاه چنان چیزی را تجربه نکرده بودم. از او پرسیدم:

- این آب خون هم داره؟!

- شاید! هیچ وقت نخواستم بفهمم که ترکیبش چیه! برای من مهم اینه که درمانم می کنه!

- من می تونم کمی از این رو برای آزمایش ببرم؟!

- موقعش، اگه اوضاع طوری باشه که بتونی، حتما" این کار رو بکن! ولی اگه برنامه یه جور دیگه شد و تو نتونستی به این آب دسترسی پیدا کنی، پس حتما" درستش این بوده!

قبول کردم و در حالی که هنوز با تعجب به محل زخم دقیقه ای پیش می نگریستم، صدای او را شنیدم که می گفت:- خیلی خوب؛ بهتره بریم! هوا کم کم داره روشن میشه!

اطاعت کردم و به دنبالش به راه افتادم. از همان راه پر پله ای که آمده بودیم برگشتیم و پس از ورود ما به باغ، در آهنی هم پشت سرمان بسته شد. تمام طول باغ را پیمودیم و وارد کوریدور شدیم. خطاب به من پرسید:- خسته که نیستی؟!

- نه! تا حالا این طور سرحال نبوده م!

ولی من قبل از ورود به حوضچه ی زیرزمینی خسته بودم و بیشتر از همه پاهایم خسته بودند. ولی حالا نه تنها احساس خستگی نمی کردم، بلکه آرام و راحت هم بودم. انگار به مدت یک شبانه روز تمام خوابیده بودم؛ شاید هم چیزی فراتر از آرامش یک خواب بیست و چهار ساعته!

- پس بهتره تا صبح نشده برگردیم خونه! رعنا نگرانت میشه!

وارد دالان شدیم و بعد از در بزرگ بیرون آمدیم. هنوز هوا تاریک بود و کوچه مثل چندی پیش هم چنان خلوت  و امن به نظر می رسید. تا سر کوچه پیاده رفتیم و قسمتی از خیابان خلوت را هم پیاده روی کردیم. آخر آن وقت صبح اتومبیلی در خیابان نبود. وقتی به سر خیابان تقریبا" سرازیری رسیدیم بالاخره یک تاکسی پیدا شد و ما سوار شدیم. هنوز هم نمی دانستم در کدام خیابان شهر هستم. با این که سعی می کردم فرم خیابان ها را به یاد داشته باشم ولی به نظر می رسید که چیزیدر خاطرم نمی ماند. پس از حدود نیم ساعت به خیابانی رسیدیم که حس کردم برایم آشناست. از اتومبیل پیاده شدیم و تازه آن موقع دریافتم که یک خیابان بیشتر با خانه فاصله ندارم. او از من جدا شد و خاطرنشان کرد که در این مورد که کجا بودم و چه می کردم، چیزی نگویم. پیشنهاد کرد که خود را متعجب، بهت زده و تا حد امکان دیوانه نشان بدهم تا کسی چیزی از من نپرسد. فقط این اجازه را به من داد که همه چیز را به رعنا بگویم. از او جدا شدم و راه خانه را در پیش گرفتم. پس از دقایقی به خانه رسیدم و جلوی آپارتمان نگاهی به ساعتم انداختم. چهار صبح بود. کلید را در قفل در چرخاندم و در را باز کردم. باز کردن در توســــط من متمایز از آنی بود که ابلیـــــس می کرد. او در مقابل در خانه اش کلیدی از جیب در نمی آورد و قفلی را باز نمی کرد. حالا می فهمیدم که در راه پله با آن قفل آهنی بزرگ یا در خانه ی ما که سویچی بود، چگونه باز شده بود. وارد حیاط شدم و به آرامی از پله ها بالا رفتم. وقتی به در خانه رسیدم آن را باز کردم و وارد شدم. چراغ ها روشن بودند و معلوم بود که رعنا نخوابیده است. وقتی وارد شدم رعنا، دو نفر از زنان همسایه، آقای رحیمی همسایه ی طبقه ی دوم و دوستانم مجید، پژمان و احمد را دیدم  که ناباورانه شاهد ورود من به خانه بودند. جلوتر از همه رعنا خودش را به من رساند و مرا در آغوش کشید. عشق او به برادرش باعث شده بود که اولین جرقه های عشق و محبت در دل سنگ ابلیس شرر بزند. جرقه هایی که حالا روح ناآرامش را به آتش کشیده بود و با تمام قوا می خواست موجود دل خواهش، رعنا را به دست آورد.

- تو کجا بودی؟!

در حالی که به نوازش خواهرانه ی او جواب می دادم گفتم:

- من؟! مگه چی شده؟!

سعی کردم از اولین برخورد پند ابلیس را اجرا کنم تا افراد دوروبرم یقین حاصل کنند که سرم به جایی خورده است و دست از سرم بردارند.

- حواست کجاست؟! تو با اون کجا رفتی؟!

- با کی؟!... چرا همه این جا هستن؟ اتفاقی افتاده؟!... مهمونیه؟!

- با ابلیس! تو با اون رفته بودی! مگه دیوونه شدی؟!

- خواهر بس کن؛ کدوم ابلیس؟ کدوم رفتن؟ چرا این وقت شب نخوابیدی؟!

پژمان جلوتر آمد و گفت:- بس کن مهرداد! خل بازی در نیار! ما توی راه پله و حیاط پخش بودیم که صدای رعنا خانوم رو شنیدیم که تو رو صدا می زد؛ اومدیم بالا و همه جا رو گشتیم؛ حتی پشت بوم رو که درش هم باز بود گشتیم. ولی تو نبودی!... راستی اون یارو چطوری اومده بود که ندیده بودیمش؟!

نگاهی به پژمان انداختم و در دل به خاطر این که گمراهش می کردم معذرت خواستم. به او گفتم:- وقتی شما روی پشت بوم بودین، ما درست بالای سرتون بودیم. اگه سرتون رو بلند می کردین می تونستین ما رو که توی هوا معلق بودیم، ببینین!

پژمان دستانش را به کمرش زد و احمد به جای او گفت:

- الان که وقت جوک گفتن نیست؛ درست حرف بزن ببینیم کجا بودی!

- چرا حرفمو باور نمی کنین؟ به خدا راست میگم! ما اون بالا بودیم! بعدش هم رفتیم یه گردش و بعد از چند ساعتی برگشتیم! حالا که چیزی نشده!

آقای رحیمی همسایه که هنوز وجود ابلیس و ورود او به خانه ی ما را باور نکرده بود گفت:- یکی برای مهرداد یه لیوان آب قند بیاره تا بخوره! وقتی حالش سر جا اومد، اون وقت راست قضیه رو برامون میگه!

رعنا با عجله از من جدا شد و در مدت کوتاهی شربت قندی تهیه کرد و آمد. آقای رحیمی شربت را از دست او گرفت و به من داد. من لاجرعه شربت را سرکشیدم و لیوان را به او برگرداندم. سپس در حالی که از کنار مجید رد می شدم خطاب به او پرسیدم:

- چطوری اردک؟!

و در حالی که خود از خنده ی ساختگی روده بر شده بودم روی مبل ولو شدم. مجید نگاهی به دوروبر انداخت و انگار که از این شوخی من کمی هم ناراحت شده بود خطاب به احمد گفت:- مثل این که قاطی کرده!

ولی وقتی با نگاه تند رعنا روبرو شد، شانه هایش را به توجیه سخنش بالا انداخت و دیگر حرفی نزد. در این لحظه تلفن زنگ زد و رعنا گوشی را برداشت. پدر پژمان پشت خط بود و پس از این که جویای احوال شد، با پژمان صحبت کرد. خانواده های دوستانم که همسایه هم بودند و از ماجرا کم و بیش اطلاع داشتند پس از حضور اتومبیل ها و مأمورین آگاهی در محله، کنار هم جمع شده بودند و حالا در منزل پژمان بودند. رعنا کنار من نشست و در حالی که چشم در چشم دوخته بود پرسید:

- داداشی، تو چه ت شده؟!

من چشمکی معنادار حواله ی او کردم و گفتم:- خوابم میاد رعنا جون!

سپس بلافاصله سرم را روی شانه اش گذاشتم و چشمانم را بستم. رعنا که دریافته بود تمام حرکات دیوانه وار من حقه ای بیش نیست، برخاست و پس از این که سر مرا به آرامی روی مبل گذاشت از مهمانان خواست که صبح قضیه را پیگیری کنند چرا که برادرش خواب آلود است و نیاز به استراحت دارد. آنان هم به امید این که من فردا حال بهتری پیدا کنم و قضیه را فاش نمایم، رفتند. به محض این که در بسته شد برخاستم و نشستم. رعنا هم آمد و نشست و در حالی که به حرکاتم دقیق شده بود پرسید:

- خوب! بازی بسه! چیکارها کردی؟ کجاها رفتی؟!

- قصه ش درازه! فقط همین قدر بدون که ابلیس این حق رو به من داده که تمام چیزهایی رو که دیدم و شنیدم فقط به تو بگم! مسأله خیلی جدّیه رعنا!... نباید کس دیگه ای از ماجرا مطلع بشه!

- اگه خوابت میاد برو بخواب! فردا برام تعریف می کنی!

ولی از چشمانش معلوم بود که در دل می خواهد هر چه زودتر تمام قضیه را از زبان من بشنود. اما من که اصلا" خسته نبودم شروع به نقل برنامه کردم. در تمام مدتی که مشغول تعریف ماجرا بودم با سؤالات گوناگون خواهرم روبرو می شدم و به آن ها جواب می دادم. وقتی ساعت دیواری با زنگ کامپیوتری اش هفت بار صدا داد، از کار نقل جریان آن شب فارغ شده بودم و رعنا هم پی به تمام ماجرا برده بود. او به گفته های من یقین داشت و می دانست که با او شوخی نمی کنم.من به هر کس که می توانستم دروغ بگویم، به تنها خواهرم نمی توانستم. پس از صرف یک صبحانه ی اجمالی هر دو به خواب عمیقی فرو رفتیم و تا ساعت یک ظهر هم بیدار نشدیم. سر ساعت یک ظهر با صدای تلفن بیدار شدم و رعنا را در حال صحبت دیدم. آقای رحیمی بود که جویای احوال من شده بود و وقتی فهمید هنوز در خوابم(!!) خداحافظی کرد. بلافاصله بعد از آن هم چند تلفن دیگر به خانه شد که همگی جویای حال من بودند و از همسایگان بودند. گویی همگی متفق القول شده بودند که اجازه ندهند بیشتر از یک ظهر بخوابیم. سروان حاتمی هم تماس گرفت و از این که من بازگشته بودم و صحیح و سالم بودم غرق در تعجب شده بود. تا عصر و حدود ساعت هفت، چیزی خوردیم و در حول و حوش برنامه ی دی شب بحث کردیم. آن چه برای رعنا تقریبا" غیر قابل باور بود، قضیه ی حوضچه ی زیرزمین بود که زخم ناجور بازوی مرا خوب کرده بود. چرا که اصلا" زخم یا جای زخمی بر روی دستم نبود. او می گفت که از لحاظ علمی امکان ندارد که زخمی آن چنان عمیق در عرض چند ثانیه بهبود یابد. حال، درون حوضچه هر چه می خواست باشد. ولی به او خاطرنشان کردم که ابلیس چیزهای زیادی نشان من و او داده است که از لحاظ علمی و عقلی قابل اثبات نیستند و عملا" ممکن نمی باشند. گلوله ها و زخم چاقو را به یادش آوردم که ابلیس زخمی شده بود و فردا شب، سرحال و بدون هیچ مسأله ای به سراغ ما آمده بود. وقتی ساعت دیواری هشت بار صدا داد، تلفن زنگ زد و من گوشی را برداشتم. ابلیس پشت خط بود و پس از این که حال من و رعنا را خیلی دوستانه  ولی خشک جویا شد، برای ساعت ده شب قرار گذاشت. او خاطر نشان کرد که هیچ کس نباید با ما باشد و یا حتی خبر داشته باشد. در ضمن قول داد که ما را به خانه بازگرداند و چشمداشتی در جان مان نداشته باشد. پس از قطع کردن تماس، قضیه را به رعنا گفتم. با این که مردد بودم و از رفتن، بدون این که به کسی خبر دهم می ترسیدم، با حالت دگرگون رعنا روبرو شدم. او به من اطمینان داد که به قرارش با ابلیس خواهد رفت؛ چرا که دی شب به خوابش آمده است و او را مطمئن کرده است. ناباورانه به سخنانش گوش دادم و قبول کردم که من هم با او بروم. پس قدری غذا خوردیم تا برای ساعت ده شب آماده شویم....

محل قرار که توسط ابلیس تعیین شده بود، دروازه ی جنوبی شهر بود که در آن موقع شب تقریبا" خلوت بود. وقتی به میدان محل قرار رسیدیم و در جلوی دکه ی روزنامه فروشی که در حال جمع کردن و بستن بود، ایستادیم، در فاصله ی حدود دویست متری ما چند راننده در کنار اتومبیل های شان مشغول صحبت و سیگار کشیدن بودند و دیگر کسی نبود. پس از حدود پنج دقیقه انتظار، در عقب اتومبیل باز شد و ابلیس درون اتومبیل نشست. پس از یک سلام و تعارف اجمالی که بین ما ردوبدل شد او به سخن درآمد و گفت:

- مهرداد؛ امیدوارم دی شب بهت بد نگذشته باشه!

من شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:- مگه میشه آدم اون همه چیزای عجیب و غریب ببینه و  بدش بیاد؟! به خصوص این که بعد از شما من تنها کس روی زمین هستم که اونا رو دیدم!

- برام جالب بود! می دونی، تو از کنار اون همه اشیای عتیقه و گرانبها خیلی راحت گذشتی! وقتی به چشمات نگاه کردم، دیدم که فقط یه تخمین از قیمت شون می زنی و چشم طمع بهشون ندوختی!

- اونا مال من نیست که بخوام درباره شون فکر کنم!

- آدمای زیادی توی این دنیا هستن که به مال دیگران فکر می کنند و وسوسه میشن که اونو از چنگ صاحبش در بیارن! وقتی هم صاحب مال میشن، دیگه یادشون میره که اون، مال خودشون نیست و دزدیه!

- هر کسی از هر کسی دزدی بکنه از شما که نمی تونه!

او خنده ی کوتاهی کرد و صحبت را این گونه عوض کرد:

- رعنا خانوم؛ خوب شد خواب دی شب رو دیدی وگرنه شاید نمی تونستی به قرار بیایی!

رعنا لبخندی تحویل او داد و گفت:

- من تعجب می کنم! شما هر وقت می خواهین به خواب من میایین؛ هر وقت می خواهین وارد خونه میشین و هر کاری دلتون بخواد می تونین بکنین! با این حال دیگه اونی نیستین که بخواهین به زور صاحب چیزی بشین!

منظورش خودش بود. ابلیس به راحتی می توانست به رعنا برسد. ولی می خواست این رسیدن مورد نظر رعنا هم باشد. او گفت:

- مهم اینه که آدم به کسی که می خواد برسه! ولی حالا می دونم مهم تر اینه که آدم چه جوری به کسی که می خواد برسه، برسه! متوجه هستین که!؟

ما هر دو به علامت تأیید سرمان را تکان دادیم و او ادامه داد:

- خوب! حالا بهتره بریم به جایی که می خوام نشون تون بدم!

رعنــــــا اتومبیل را به حرکت درآورد و با آدرس هایی که ابلیس می داد، راهش را پیدا می کرد. پس از حدود نیم ساعت که کاملا" از شهر خارج شده بودیم، به داخل یک جاده ی فرعی خاکی پیچیدیم و چند دقیقه ای هم در آن راه پیمودیم. با گفته ی ابلیس، رعنا اتومبیل را متوقف کرد و هر سه پیاده شدیم. در قسمت راست جاده و اتومبیل سوله ی بزرگی بود که با آن سقف دوطرفه ی شیروانی دار، شبیه ساختمان های مرغداری بود. هر سه به طرف سوله رفتیم و در جلوی آن ایستادیم. ابلیس رو به ما کرد و گفت:

- این جا مال منه! دلیلی نداره که اینا رو بهتون بگم؛ ولی می خوام بدونین! چند هکتار زمین خالی که به درد هر چیزی می خوره! هر چی بسازی بُرد داره؛ یه کارخانه ی کفش، یا یه کارخانه ی لاستیک یا مواد غذایی یا هر چیز دیگه! من براتون یه زندگی آرام درست می کنم؛ ولی قبل از شروع تمام این ها، باید از شرارت و بدی که توی خونم می جوشه کنار بیام! راستش خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که باید برای رسیدن به تو باید این دیو رو توی خودم بکُشم!

روی سخنش به طرف رعنا بود؛ ادامه داد:

- مطمئنم که با این شیطان خویی و قتل و خونی که به راه انداختم، منو به شکل شیطانی تمام عیار می بینی! حق هم داری! ولی می خوام اونی بشم که دلت می خواد؛ یک انسان! فقط همین! به هر قیمتی هم که شده این نیرو رو از خودم دور می کنم! ولی باید کمکم کنی؛ نه این که به من رحم کنی و به خاطر این که زندگی یک نفر رو به زندگی انسانی برگردونی قبول کنی! نه! به خاطر این باید کمکم کنی که منو بخواهی! وگرنه موفق نخواهم نشد!

سکوت کرد و در ادامه رعنا لب به سخن گشود و گفت:

- راستش... من... اگه شما بخواهین با این نیرو قطع رابطه کنین، من هم با شما خواهم بود و قول میدم که پس از پایان این کار، تا آخر زندگیم به شما وفادار باشم!

من شروع به قدم زدن کردم تا جایی که سخنان آن دو را نشنوم، دور شدم. لازم می دیدم که این دو نفر را تنها بگذارم. با این که خود، در جریان عشق و عاشقی نبودم، ولی مثل هر جوانی می توانستم درک کنم که در آن موقعیت بهتر است دور باشم. پس از دقایقی که در خلوت گذراندم، متوجه صدای ابلیس شدم که مرا صدا می کرد. در این جا لازم می دانم توضیحی درباره ی اسم او بدهم. از این که از اول نوشته هایم او را "مرد غریبه" و " ابلیس" نام گذاری کرده ام، ناراحت هستم. ولی غیر از این ها نام دیگری نمی توانستم انتخاب کنم تا در طول جریان و مسایل گذشته بر ما، نشانگر غریبگی و نمایان گر بدی و زشتی صفت های او باشد. هر چند در انتهای این جریانات، که ابتدای نوشتن آن بوده است، رغبتی برای نوشتن این نام ها نداشته ام، با این حال مجبور بوده ام.

به طرف شان رفتم و منتظر شدم تا سخنی بگوید. پس از چند لحظه سکوت رعنا پرسید:

- چرا رفتی اون طرف پس؟!

- خوب دیگه!

تنها جوابی بود که می توانستم بدهم. ابلیس گفت:- تو جوان فهمیده ای هستی!

با این سخن به من فهماند که متوجه کارم شده است و از نگاه رعنا نیز دریافتم که راضی است. با یک نگاه در چشمان امیدبار رعنا دریافتم که قول و قرارش را با او گذاشته است. لبخندی تحویل خواهرم دادم که نشانگر پی بردنم به ماجرا بود. رعنا هم لبخندی زد و سرش را پایین انداخت. آخر یک چنین خوستگاری، آن هم وسط خیابان کمی هم خجالت داشت. ابلیس گفت:- خوب! حالا بهتره شروع کنیم!

نمی دانستم از چه چیزی صحبت می کند و باید چه چیزی را شروع کنیم. با این حال با درآوردن دستانم از جیب شلوارم، آمادگی خود را اعلام کردم. ابلیس به طرف در سوله رفت ولی آن را هم چنان کهک درهای خانه اش را باز می کرد، با آن نیروی غریب، باز نکرد. یعنی با دست و نیرویی که به در بزرگ و دو لنگه ی سوله وارد آورد، آن را باز کرد. وارد سوله شدیم و با کمک من چند فانوس خاک گفته را روشن کرد که نور آن ها قدری فضای سوله را روشن کرد. سپس در را بست و روی جعبه ای چوبی نشست. با کمی نفت که از یکی از فانوس ها بر روی چند تکه چوب بزرگ ریخت، آتشی به پا کرد و ما هر سه  دور آتش نشستیم. نگاهی به دوروبرم انداختم و چند بسته ی بزرگ کاه خشک را تقریبا" در وسط سوله دیدم که روی هم انبار شده بودند. قطعات آهنی زنگ خورده ای هم آن سوتر دیده می شدند که احتمال می دادم اجزای اسقاط شده ی اتومبیلی باشند. آن طرف تر یک موتورسیکلت خاک گرفته دیده می شد که از ظاهر تنومندش پیدا بود چهار سیلندر است. چند پیت نایلونی هم در گوشه ی سوله به چشم می خورد. تمام اساس سوله را این ها تشکیل می دادند. بر روی هــــر سه دیوار بلند سوله فانوس ها نورافشـــــانی می کردند و آتش وسط سوله هم سایه هایی روی دیوارها تشکیل داده بود. پس از لحظاتی چند که به سکوت سپری شد، او لب به سخن گشود و گفت:

- من در خودم این توانایی رو می بینم که بدون بند و زندانی از قدرت شیطانی خودم خلاص بشم! ولی از شما می خوام که هر غروب به من سر بزنین و حال منو بپرسین! به این ترتیب با پشت گرمی شما، شیطان رو از خودم دور بکنم و تمام نیروهای شیطانی رو!

می توانستم درکش کنم؛ او از خانه ای که تمام نیروها در خدمتش بودند و اهریمن آن را اداره می کرد، بیرون می آمد و در وسط بیابان در این جای ساکت و دنج، از تمام نیروهای شیطانی دور می شد؛ تنها نیروی شیطانی که با او باقی می ماند، در خودش بود. برای غلبه بر آن هم، خود را در این جا زندانی می کرد تا به اصطلاح به تهذیب روح و نفسش بپردازد. ولی پس از این که این نیرو از او جدا می شد و بیرون می رفت، او چگونه به زندگی ادامه می داد؟ چگونه می توانست چون مردم عادی بخورد، کار کند و بخوابد؟ حالا او به ضرب چندین گلوله از پای درنمی آمد؛ ولی بعد که اهریمن حمایتش نمی کرد با یک برش چاقو که مثلا" به هنگام پوست کندن میوه در انگشتش ایجاد می شد، خونریزی می کرد! با تمام این حرف ها، او تصمیمش را گرفته بود و خود نیز تمام این مسایل را می دانست. با این حال در تصمیمش راسخ بود که به این جا آمده بود و قصد اقامت داشت. در این افکار بودم که رعنا از او پرسید:

- چه مدت این جا می مونید؟!

- سه روز؛ یه هفته؛ دو هفته؛ یه ماه...! نمی دونم؛ تا هر وقت که تازه بشم؛ تا هر وقت که لایق تو بشم!

چشم های هر دو را از نظر گذراندم که بی پروا همدیگر را می کاویدند و افق های روشنی برای زندگی مشترک در نظر می آوردند. پس از لحظاتی که به این منوال گذشت، او به آتش خیره شد و ساکت گشت. پس از دقیقه ای سکوت، هم چنان که نگاهش به آتش خیره بود و شعله های آتش در چشمانش موج می زدند با صدایی گرفته گفت:

- هیچ می دونین که تنها نقطه ضعف این همه قدرت چیه؟!

نمی دانستیم؛ بنابراین سکوت کردیم و ادامه داد:

- یه قدرت دیگه که خیلی قوی تر از اولیه!... حتما" تعجب می کنید که این قدرت چی می تونه باشه که از قدرت ابلیس و اهریمن بالاتره! بهتون میگم!... اون قدرت عشقه! عشق که دل آدمیزاد، حتی دل ابلیس در مقابلش یارای ایستادگی نداره! ولی کسی که عاشق نشده باشه، نمی دونه من چی میگم! قدرت عشق و قدرت اهریمن هر دو از یک جنسند؛ هر دو از آتشند؛ هر دو سوزان هستند و در عین حال گرمابخش! درست مثل همین آتش که روبرومونه؛ وقتی دستاتو از دور می گیری گرمت می کنه؛ ولی اگه جلوتر بری، پوست و گوشتت رو می سوزونه و جزقاله میشی!... حالا بیشتر تعجب می کنید اگه بدونید تنها تنها قدرتی که برتر از عشق و اهریمنه چیه!... اون آتیشه!... آتیش وقتی دامن آدم رو بگیره هیچ نیرویی حتی عشق و اهریمن هم نمی تونند جلوش رو بگیرند؛ همین آتش گرم و خوش منظره، تنها چیزیه که می تونه منو به زانو دربیاره! بشر همیشه در داستان هاش به این اشاره می کنه که شیطان از جنس آتشه و از این حرفا؛ اما آتش تنها خلق شده ی خداونده که شیطان رو هم می سوزونه! آتش شرم! آتش خجالت! که ما رو برای چی آفریده بود و ما کجاها رفتیم!... جدی میگم!... به خاطر همین، هیچ وقت تا حالا این قدر به آتیش نزدیک نشده بودم!

من ناباورانه گفتم:- ولی شما قدرتی دارین که می تونین اونو خاموش کنین!

- وقتی شعله های آتیش از چوب خشک بلند میشن، من این قدرت رو دارم که خاموشش کنم؛ وقتی آتش به لباسم گرفت می تونم شعله های لباسم رو مهار کنم؛ ولی وقتی شعله ها به پوست و گوشتم گرفت، دیگه همه چیز تمام شده! درست مثل آتش جهنم که روح شرم زده ی انسان گناهکار رو از درون می سوزونه!... به خاطر همین توی خونه دیدی که کم ترین نور و گرما وجود داشت؛ آخه گرمای آتیش برام خوب نیست!

نگاهی به چهره اش انداختم؛ دیگر از عینک آفتابی خبری نبود؛ چند روز بود که او عینک نمی زد. شاید دیگر نمی خواست در پرده بماند؛ شاید می خواست رعنا تمام افکارش را بخواند و بتواند کمکش کند. شاید می خواست رعنا ببیند که او چقدر از گذشته اش پشیمان است. بر روی صورت تراشیده و تمیزش قطرات درشت عرق نمایان بود. رعنا که متوجه عرق کردن او شده بود پرسید:- حالتون بده؟! مثل این که گرم تون شده!؟

عرق صورتش را با آستین پالتویش پاک کرد و با صدایی خفه تر از قبل گفت:

- چیزی نیست!‌ گفتم که با آتیش میانه ی خوبی ندارم!

این را گفت و از جا برخاست؛ قوطی را که رویش نشسته بود قدری دورتر کشید تا بنشیند. ولی او هم چون ما در جا خشکش زد. صدا از بیرون می آمد. صدایی بلند و رسا که انگار از پشت بلندگو بود. صدای ناشناس گفت:

- آقای مقدم!... خانم مقدم!... و شما مرد سیاه پوش!... پلیسه که صحبت می کنه؛ خوب توجه کنید!... تمام منطقه در محاصره س!... با گروگان گیری یا آسیب رسوندن به گروگان ها چیزی درست نمیشه! بهتره آقا و خانم مقدم رو آزاد کنید تا با هم صحبت کنیم!

صدا قطع شد و من و رعنا که با شنیدن صدا بهت مان زده بود ناخودآگاه به ابلیس نگاه کردیم. در یک آن ترسیدم که مبادا او خیال کند ما پلیس را در جریان گذاشته ایم. ولی او با یک نگاه در من، گفت:- می دونم که کار، کار شما نیست! شما هر دو با اخلاص به قرار اومدین... من اینو می دونم!...

میان حرفش دویدم و گفتم:- ممکنه برای ماشین و ما مأمور گذاشتن و تعقیب مون کردن!

- درسته! ولی قبل از اون حتما" تلفن شما رو کنترل کردن!

- ولی آخه...!

- آخه نداره! من تصمیم گرفتم از نیروهام استفاده نکنم و بنابراین متوجه کنترل تلفن نشدم. الان دیگه مهم نیست که چطوری پیدامون کردن! فقط همه چی رو خراب کردن!

او این را گفت و با شتاب به انتهای سوله رفت. به سرعت از دیواری که چند قلاب در آن بود بالا رفت و از روزنه ای که قبلا" تعبیه شده بود به بیرون نگریست. این کار را از کنار در هم تکرار کرد و پس از این که مطمئن شد همه جا در محاصره است، آمد و نشست. من از فرط ترس و خشم گفتم:- اگه متقاعدشون کنیم که شما دیگه هیچ کار بدی انجام نخواهید داد، ممکنه آسیبی بهتون نرسونن!

- چی میگی پسر؟! اصلا" متوجه قضیه نیستی! این که فیلم سینمایی نیست که با وساطت کارگردان و نویسنده و صد تا آدم ریز و درشت دیگه، پایان خوبی داشته باشه! من هر چقدر هم که بخوام خوب باشم دیگه فایده ای نداره!

او درست می گفت. اگر دستگیر می شد بدون چون و چرا چند بار اعدام می شد و چند حکم حبس ابد هم داشت. دیگر وقتی برای بازگشت و پشیمانی نبود. با این که هر سه این را می دانستیم باز هم به دنبال راه بهتری می گشتیم. ولی صدای دوباره ی بلندگو افکارمان را از هم گسیخت:- گوش کن!... من سروان حاتمی هستم! همون کسی که توی پیتزافروشی با تو درگیر شدم؛ می خوام باهات حرف بزنم!

ابلیس دوباره برخاست. سریع و خشمگین بود. انگار همان شخص چند دقیقه پیش نبود که چنان ادبی و عمیق سخن می گفت. از چشمانش شعله ی خشم بیرون می زد و عشقی دیگر در آن ها نمایان نبود. در درونش هیولای اهریمن به پا خاسته بود و توفانی بزرگ برپا کرده بود. وقتی به چشمانش نگریستم خوفناک از جایم برخاستم. ناخودآگاه احساس ترس اولین دیدار در درونم پدیدار شد. با این که واقعا" به او اعتماد پیدا کرده بودم باز هم از نگاهش می ترسیدم. با این همه گفتم:

- بهتره بذاریم بیاد تو، تا بدونیم چی می خواد بگه!

- خفه شو بچه!... اون اگه بیاد داخل، اولین کاری که  می کنه اینه که اسلحه شو به طرفم می گیره!

رعنا گفت:- ولی گلوله های اون که در بدن تو اثری ندارن! اگه مرتکب این کار شد بندازش بیرون!

با خشم تمام گفت:- این جا من تصمیم می گیرم! ساکت بشین و سر جاتون بمونین!... فکر می کنه من شما رو گروگان گرفتم!!

نشستم و ساکت ماندم. اصلا" دلم نمی خواست یک بار دیگر مرا به دیوار بکوبد. هم چنانی که در پیتزافروشی این کار را کرده بود. با اشاره ی دست به رعنا فهماندم که صحبتی نکند و خاموش بماند. پس از لحظاتی سکوت دوباره صدای بلندگو در فضا پیچید که می گفت:

- خوب! من می خوام بیام تو! مسلح نیستم! فقط هم می خوام بدونم حال مهرداد و رعنا چطوره!

با صدایی که به بلندی صدای بلندگوی سروان حاتمی بود جواب داد:

- این بار منتظر نمی مونم که اسلحه بکشی! اگه داخل بیایی گردنت رو خورد می کنم!

ولی سروان حاتمی بدون این که به تهدید حریف گوش بدهد وارد سوله شد. با ورود او به داخل سوله ابلیس هم چون گذشته، چشمان گستاخش را به طعمه اش دوخت و گفت:

- شما بدون اجازه وارد ملک خصوصی من شدین! حالا هم که اومدی زنده از این جا بیرون نمیری جناب سروان! این دفعه دیگه رحمی در کار نیست!

او این را گفت و به طرف سروان حاتمی حمله ور شد. سروان حاتمی اسلحه اش را بیرون کشید تا شلیک کند؛ ولی ابلیس با یک جهش بلند که بیشتر به پروازی کوتاه شبیه بود خود را به او رساند و هر دو با هم نقش زمین شدند. این بار چون دفعه ی قبل سروان حاتمی شلیک نکرد و ابلیس با یک حرکت دست اسلحه را دور کرد و روی زمین انداخت. سپس مشت محکمی نثار چانه ی او کرد. ولی مثل این که قصد داشت با طعمه اش بازی کند؛ چرا که پس از چند بار زد و خورد سروان حاتمی را روی زمین انداخت تا کارش را یکسره کند. او بر پشت سروان حاتمی نشست و سر مرد بیچاره را در دست گرفت. حتما" قصدش این بود که گردنش را بشکند. ولی با صدای رعنا کارش را ادامه نداد. رعنا فریاد زد:- نه!... خواهش می کنم!

(پایان قسمت هشتم)



ابلیس در سحرگاه (قسمت هفتم)



به آرامی از کنار مرد مرده برخاستم. احساس احترامی نسبت به او در من  و مرد زخمی پیدا شده بود که ما را وادار می کرد خیلی محترمانه در کنارش بایستیم. انگار نه انگار که او دقیقه ای پیش چاقو به دست به طرف ما حمله کرده بود و قصد آسیب رساندن به ما را داشت. این احساسی بود که در هر انسان سالمی باید می بود. ولی من مطمئن بودم که چنین احساس دلسوزی و تأسفی در ابلیس نبود. هر چند هم مهربـــان و خوب شــــده بود، ولی نمی توانست در عرض چند شب، آن هم به خاطر عشق به دختری که خواهر من باشد، به کلی دگرگون شود. وجود چندین و چند ساله اش را از یاد ببرد و یک شبه راه صد ساله طی کند. در این افکار غوطه ور بودم که ابلیس دوباره دستی به شانه ام زد و گفت:

- دوست ندارم وقتی شلوغ میشه تو هم این جا باشی! بیا بریم!

به جوان زخمی اشاره ای کردم و از ابلیس پرسیدم:- اینو چیکار کنیم؟!

- اونم تا یه جایی با ما میاد!

هر سه به راه افتادیم و پس از گذشتن از چند کوچه ی فرعی منتهی به محل قتل، وارد خیابان شدیم. خیابان کاملا" ساکت بود و هر از گاهی اتومبیلی با سرعت می گذشت و نظری به پیاده رو و سه رهگذر آن نمی کرد. ابلیس ایستاد و خطاب به جوان زخمی گفت: - خیلی خوب جوون! همین جا سوار ماشین شو و برو خونه ت!

جوان مکثی کرد و حرفی نزد. ابلیس نگاه تندی به جوان زخمی کرد و پرسید:

- اسمت چیه؟!

- مسعود!

- ما می رسونیمت بیمارستان! یه زنگی هم به خونه ت می زنیم! دیگه بقیه ش با خودت!

مسعود یا همان جوان زخمی دوباره سکوت کرد. گویی جانی برای سخن گفتن نداشت. ابلیس در حا لی که از کنار من رد می شد آرام نجوا کرد:

- هواشو داشته باش؛ زمین نخوره!

و خود از کنارم گذشت و وارد خیابان شد. من به طرف مسعود برگشتم و زیر بغل بازوی سالمش را گرفتم. درست در این لحظه پاهایش شل شد و تقریبا" افتاد. ولی من دستم را حایل کردم و مانع از افتادن او شدم. خطاب به ابلیس فریاد زدم:

- آهای!... این حالش خرابه!

او تا وسط خیابان پیش رفت و جلوی اتومبیل شورلت نوای قهوه ای رنگی قرار گرفت و اتومبیل با صدای بلندی ترمز کرد و ایستاد. ابلیس چنان جلوی اتومبیل قرار گرفته بود که راننده برای تصادف نکردن با او مجبور شده بود بلافاصله ترمز کند و توقف نماید. راننده که مرد قوی هیکلی بود از اتومبیل پیاده شد و خطاب به او فریاد زد:

- مردیکه ی عوضی! این جا پارک ملته که داری با ناز پیاده روی می کنی؟!

ابلیس که گویی منتظر پیاده شدن راننده بود به طرفش رفت و گفت:

- یه زخمی داریم که باید برسونیمش بیمارستان!

راننده با بی تفاوتی گفت:- مگه من راننده ی آمبولانسم؟! دیرم شده برو کنار برم به کارم برسم!... وگرنه ...!

در این میان من مسعود را که تقریبا" از حال رفته بود، کشان کشان به اتومبیل نزدیک کرده بودم. ابلیس به مسعود اشاره کرد و خطاب به راننده گفت:

- ببین؛ حالش خرابه!

راننده با دست ضربه ای به بازوی ابلیس زد و گفت:

- گفتم برو کنار مردیکه!

ابلیس با دستان آهنینش بازوی مرد قوی هیکل را گرفت و چنان فشاری داد که پس از رها کردن، راننده بازوی به شدت درد گرفته اش را گرفت و به اتومبیل تکیه زد. ابلیس با حالتی متهورانه خطاب به او که نیمه خم شده بود گفت:

- حالا ما رو می رسونی بیمارستان یا خودمون ماشینو برداریم و بریم؟!

راننده در حالی که بازویش را می مالید خیلی مؤدبانه، انگار که همان آدم قلدر و پرخاش جوی دقیقه ای قبل نبود، جواب داد:

- می برمتون قربون!... سوار بشین می برمتون!

من مسعود نیمه مدهوش را به صندلی عقب اتومبیل هدایت کردم و خود نیز کنار او نشستم. ابلیس در صندلی جلو نشست و صاحب اتومبیل هم رانندگی کرد. پس از طی مسافتی من مسعود را به صحبت واداشتم و وقتی در چهره اش دقیق شدم، دانه های درشت عرق بر سر و رویش برق می زد. او حرفی نزد و من  با صدای بلند گفتم:

- جواب نمیده!

ابلیس به عقب برگشت و پس از این که نگاه اجمالی به روی مسعود انداخت گفت:

- از حال رفته! چیزی نیست!

او دوباره به جلو برگشت و مرا با دنیایی التهاب تنها گذاشت. دست مسعود از محل زخم بازویش کنار رفته بود و از پیراهن پاره اش خون جاری بود. دستم را روی محل زخم گذاشتم و با این که حس می کردم خون گرم از میان انگشتانم به آرامی در حال جریان است، دستم را روی زخم می فشردم تا دست کم خونریزی کمتر شود. احساس می کردم با مرده ای در بغلم روبرو هستم که هر لحظه بیشتر و بیشتر سنگین تر می شود. بالاخره به جلوی بیمارستان رسیدیم و اتومبیل ایستاد. ابلیس از اتومبیل پیاده شد و با حرکت دست به من که از اتومبیل پیاده شده بودم فهماند که کناری بایستم. او مسعود را از اتومبیل بیرون کشید و اورا به شکم روی کول خود انداخت و با قدم های استوار به طرف ورودی بیمارستان به راه افتاد. من در کنارش قرار گرفتم  و او گفت:

- راننده رو طوری بترسون که هیچی به کسی نگه!... با قدرت و خشن!

از آن دو جدا شدم و در کنار شیشه ی نیمه باز راننده قرار گرفتم. دستم را روی سقف اتومبیل گذاشتم و در حالی که دست دیگرم را مشت کرده بودم، آن را بالا آوردم و خطاب به راننده گفتم:- شتر دیدی ندیدی عمو! اگه فقط بفهمم که دهن باز کردی و خبر مرگت حرفی زدی، حالتو می گیرم اساسی؛ شیر فهم شد؟!

راننده بهت زده مرا نگاه کرد و سرش را چند بار به علامت تصدیق تکان داد. دستم را از روی اتومبیل برداشتم و گفتم:- خوش اومدی! به سلامت!

راننده تا این را شنید پایش را روی پدال گاز فشار داد و اتومبیل از جا کنده شد. واقعا" چه عظمتی داشت که آن قدر قدرتمند بودی که می توانستی با دو جمله در یک نفر چنان وحشتی ایجاد کنی. البته راننده از من یا لهجه ی خاص صحبتم نترسیده بود؛ بلکه از ابلیسی که در کنار من بود وحشت کرده بود. آن لفظ گفتار هم که درست مثل فیلم های داش مشدی قدیمی بود در یک لحظه به فکرم رسیده بود و من که می خواستم کارم را به خوبی انجام داده باشم، چنین صحبت کرده بودم. پس از رفتن اتومبیل من دوان دوان خود را به ابلیس و مسعود رساندم و در کنار شان در راهروی طویل بیمارستان حرکت کردم. ابلیس در حالی که به جلو می نگریست خطاب به من گفت:

- خوب بود پسر!... یارو دیگه حرفی نمی زنه!... ولی شاید لازم نبود مثل لوتی های قدیم حرف بزنی!

حرفش را تصدیق کردم و حرفی نزدم. آخر هر چه بود، هنوز من هم از او می ترسیدم. وقتی به کنار محل پذیرش اورژانس رسیدیم که جایی شبیه ایستگاه های پرستاری بخش های بیمارستانی بود، ابلیس رو به پرستاری که در صندلی بلندی نشسته بود کرد و گفت: - خانوم؛ این بیچاره رو توی خیابون پیداش کردیم؛ انگار زخمیه! از حال رفته بود، گفتیم برسونیمش بیمارستان!

خانم پذیرش کننده ی اورژانس اتاقی را نشان داد تا مسعود زخمی را به آن جا ببریم و سپس خود برای پذیرش بیمار دوباره به آن جا مراجعه کنیم. مسعود را روی تختی با ملافه ی سفید خواباندیم و از اتاق خارج شدیم. هنگام  خروج ما از اتاق فوریت های پزشکی، چند پرستار و دکتر وارد شدند تا به حال او رسیدگی کنند. ما جلوی پیشخوان پذیرش قرار گرفتیم و خانم مسوؤل پذیرش پس از لحظاتی مکث خاطر نشان کرد که باید اندکی صبر کنیم تا وجه پرداختی مشخص شود. ابلیس بدون لحظه ای تأمل دست در جیب کرد و در حالی که اسکناس های هزار تومانی را می شمرد به آرامی رو به من گفت:

- برو بیرون بیمارستان منتظرم باش! اوضاع داره خطرناک میشه!

من به کلامش گوش دادم و خارج شدم. پس از دقیقه ای انتظار در بیرون بیمارستان او آمد و با یک تاکسی که قبلا" در آن جا منتظر افراد خارج شده از بیمارستان بود، هر دو محل را ترک کردیم. در بین راه از او پرسیدم:- چرا اوضاع داشت خطرناک می شد؟!

به آرامی و طوری که راننده ی تاکسی نشنود، جواب داد:

- توی اورژانس بیمارستان ها مأمورهای پلیس هستن که به حوادثات رانندگی و دعوا و شکایت رسیدگی می کنن؛ اون دختره توی پذیرش می خواست معطل مون کنه تا مأمور بیاد؛ منم 15 هزار تومن شمردم و گذاشم روی پیشخوان و اومدم بیرون؛ فکر کنم برای چند تا بخیه و پانسمان کافی باشه!

از این که می دیدم در کنار ابلیسی هستم که این قدر انسان دوست است(!!) و حاضر است برای غریبه ها هم زحمت بکشد و پول خرج کند، کم کم احساس آرامش می کردم. پس از دقایقی در خیابانی کاملا" خلوت و نیمه تاریک پیاده شدیم و پس از این که تاکسی رفت شروع به پیاده روی کردیم. پس از عبور از چند خیابان خلوت دیگر با هم به طرف کوچه ای عریض حرکت کردیم؛ از او پرسیدم:- کجا میریم؟!

ایستاد. مثل این که فهمیده بود من ترسیده ام. برگشت و گفت:

- تو هنوز منو باور نکردی!وقتی به اون جوونه، مسعود کمک کردم، هیچ دلم نمی خواست یه شاهد رو با دستای خودم نجات بدم تا فردا قضیه ی قتل رو به پلیس بگه! این کار فقط به خاطر تو بود.چون تونمی خواستی اون که بی گناه بودکشته بشه؛شاید هم... نمی دونم! واقعا" نمی دونم!

می دانستم چه احساسی دارد. او که آن قدر بی رحم و خشن بود، حالا به خاطر من یا به خاطر این که واقعا" احساس دگرگونی می کرد، نتوانسته بود مسعود زخمی را بکشد و حالا به یک پوچی روحی و اخلاقی رسیده بود. مسأله ی مسعود زخمی و نجات او تنها یک حادثه بود ولی برای او خیلی چیزها برای گفتن داشت. او فهمیده بود که دیگر مثـــــل گذشته نمی تواند بی رحم باشد و حتی حاضر است جان انسانی را نجات بدهد. بنابراین در یک سردرگمی عجیب به سر می برد و فکرش مشغول بود. من هم با خودم فکر کردم، او که نتوانسته مسعود را بکشد، پس مرا هم نخواهد توانست! آخر مسعود غریبه بود ولی من برادر کسی بودم که او دوست می داشت.پس بی شک او آسیبی به من نمی رساند. حتی اگر می خواست چنین کاری کند، باز هم نمی توانست. بنابراین  صلاح دیدم که به حرفش گوش دهم. عقل حکم می کرد همراه او بروم و تا می توانم موجبات عصبانیتش را فراهم نکنم. آخر تا وقتی اعصابش درست بود کاری به کار کسی نداشت؛ ولی وقتی عصبانی می شد هیچ کس نمی توانست قول بدهد که آسیبی به کسی نخواهد رساند. بالاخره با تمام ترسی که داشتم همراه او رفتم تا این که در انتهای کوچه ای خلوت، ساختمانی قدیمی و به نظر متروک خودنمایی کرد. از حدود صد متر مانده به این محل، تیر چراغ برقی نبود و به خاطر همین  این جا از هر کجای کوچه تاریک تر می نمود. او ایستاد و من هم به تبعیت از او چنین کردم. به آرامی گفت:

- ممکنه بعد از این چیزهایی ببینی که ناراحتت کنه! ولی اگه از طرف من مطمئن باشی، اذیت نمیشی!

سپس به طرفم برگشت و در آن تاریکی در چشمانم خیره شد. نمی دانم عینکش را کی درآورده بود. پرسید:- می ترسی؟!

در حالی که سعی می کردم چیزی نشان ندهم گفتم:- یه کم!

- اولش این طوریه! ولی باور کن من با تو کاری ندارم! فقط میخوام یکی بدونه که من کجا هستم و چیکار می کنم!... می خوام یه قولی به من بدی!... تا وقتی من زنده م نباید راجع به چیزهایی که دیدی و خواهی دید، حرفی بزنی! اولین کسی که از جریانات خبردار بشه، با دستای خودم می کشمت! البته رعنا از این قانون مستثناست!

سرم را به علامت تأیید تکان دادم. ادامه داد:

- کافی نیست! باید قول بدی!

- قول میدم! قول شرف!... من چیزی به کسی نمیگم!

- تا وقتی من زنده م، آدرس این جا رو هم به کسی نمیدی!

با این که در آن تاریکی نیمه شب، خیلی کم به یاد داشتم که کجا هستیم، بازهم گفتم:

- به هیچ کس!

لبخندی زد و گفت:- حالا بیا دنبالم  و هیچ حرفی نزن! فقط سکوت کن!

حرکت کرد و خود را به در چوبی و قدیمی خانه رساند. در سایه روشن کوچه دیدم که این در انگار سال ها باز نشده بود. آن قدر قدیمی می نمود که فکر نمی کردم به راحتی باز شود. ولی وقتی ابلیس در مقابل در ایستاد، در به طور عجیبی خود به خود باز شد و صدای ناراحت کننده اش تمام کوچه را پر کرد. ولی چون ساعت از یک و نیم نصفه شب  هم گذشته بود، کسی از پنجره یا در خانه های مجاور سرک نکشید تا کسی را که وارد خرابه ی انتهای کوچه می شود شناسایی کند. من برای احتیاط که کسی ما را نبیند اطراف را نگاه می کردم که گفت:- این جا همه از این خونه می ترسن! مخصوصا" که بعضی شب ها صدای درش میاد و همه رو می ترسونه!

سپس با علامت سر به من فهماند که وقت آن رسیده است که دنبالش بروم. حرکت کردم و پشت سر او از چارچوب در کهنه گذشتم. چند قدم که در راهروی تاریک و سرپوشیده ی پشت در حرکت کردم، در به آرامی پشت سرم بسته شد و من از این تعجب کردم که دری که با آن همه صدا باز می شد، چطور خیلی بی صدا بسته می شود. همان طور که پشت سر سایه ای از ابلیس می رفتم، کم کم نوری از انتهای راهروی تاریک نمایان می شد که هیکل ابلیس را نمایان تر می کرد و من که پشت سرش در حال راه رفتن بودم، حالا دیگر به راحتی قادر بودم او را ببینم. تا انتهای راهرو که حدود 50 متر درازا داشت رفتیم. این طول برای راهروی یک خانه، خیلی زیاد بود، ولی وجود داشت و حقیقی بود. در کنار در چوبی و قدیمی ولی پابرجا و خاموش و خوش ساخت که انتهای راهرو بود، فانوسی قدیمی نور افشانی می کرد که نور راهرو از آن تأمین می شد. نگاهی به دوروبرم انداختم و راهرو را خالی یافتم. دیوارهایی تار عنکبوت گرفته و گچی ما را در میان گرفته بودند که خیلی هم ستبر می نمودند. تا ابلیس روبروی در قرار گرفت و دستی به آن زد، هر دو لنگه ی در باز شدند و او داخل شد.  من پشت سرش رفتم و در، دوباره خودبه خود بسته شد. درجلوی من کوریدوری روشن تر و کوچک تر از راهروی قبل قرار داشت. برگشتم و چارچوب در را از نظر گذراندم. ابلیس به آرامی گفت:

- دنبال فنر یا چیزی شبیه به اون نگرد! از اولش هر وقت من یه حرکت کوچک به در دادم باز شده و بعد از گذشتن من هم خود به خود بسته شده؛ هیچ وقت فکر نکردم که چرا!! دنبال علتش هم نگشتم!

ساکت شد و حرکت کرد. لحظه ای مکث کردم و من هم حرکت کردم. وقتی وسط کوریدور رسید، ایستاد و گفت:- این جا سه تا در هست؛ یکی راست، یکی چپ و یکی روبرومونه! بهتره بریم یه چیزی بخوریم تا بعد همه جا رو نشونت بدم!

وارد در سمت راست شد و من هم به دنبالش رفتم. تالار بزرگ و طویل و عریضی بود که به نظرم موازی با دالان ورودی بود. چند شمع در گوشه و کنار آن اتاق بزرگ روشن بود و فضا را کمی روشن کرده بود. لوستر بزرگی از وسط سقف آویزان بود. با نگاهم به دنبال کلید برق می گشتم که ابلیس زنجیری را که به لوستر آویزان بود و در کنار دیوار جای مخصوص داشت، کشید و لوستر پایین آمد. او یکی از شمع ها را برداشت و درست همانند فیلم های قرون وسطایی، شمع های لوستر را با آن روشن کرد. حدود یک چهارم شمع ها که روشن شد، از کارش دست کشید و با کشیدن دوباره ی زنجیر لوستر به بالاترین نقطه ی ممکن رسید. تازه متوجه شده بودم که او از برق استفاده ای نمی کند و تمام کارهایش قدیمی است. دو دست مبل قدیمی و خاک گرفته که به طور پراکنده در تالار بودند، یک میز چوبی 12 نفری با 12 عدد صندلی سلطنتی در دورش که در وسط تالار قرار داشت و سه گنجه ی کوچک و بزرگ که پر از وسایلی از قبیل خنجر و سکه های قدیمی بود، کل اساس تالار را تشکیل می دادند. هیچ فرشی بر کف خاک گرفته ی تالار وجود نداشت و وقتی قدم بر آن می گذاشتی صدای برخورد کفش و کف تالار در فضا طنین انداز می شد. یک پنجره ی بزرگ که تقریبا" یکی از عرض های تالار را فرا گرفته بود، با آن مشبک های چوبی خودنمایی می کرد و پرده ای اشرافی که معلوم بود قبلا"، سال های سال قبل، سفید بوده است. وقتی کنار پنجره قرار گرفتم متوجه شدم که روی شیشه را آن قدر خاک گرفته است که مشاهده ی آن سوی پنجره تقریبا" غیر ممکن است. با سؤالی که برایم مطرح شده بود پرسیدم:- این جا حیاط هم داره؟!

- آره! به موقعش به اون جا هم می رسیم!

این را گفت و وسایلی را که روی میز بودند و توسط پارچه ی بزرگی پوشانده شده بودند نشانم داد. به طرف میز رفت و روی یکی از صندلی ها نشست. من نیز به پیروی از او چنین کردم. حرکاتش طوری بود که انگار شاهزاده ای بوده که حقش پایمال شده است. خیلی متین و آرام عمل می کرد و در هنگام غذا خوردن کلمه ای صحبت نکرد. البته غذای من و او هم با هم فرق داشت و این کاملا" مشهود بود. من مقداری نان باگت و تکه ای کالباس برداشته بودم تا گرسنگی ام را برطرف کنم. ولی او از ظروف پلاستیکی و سفید رنگ غذا می خورد که شبیه حلیم بود.ولی رنگ غذایی که به آرامی ولی بااشتها می خورد سرخ رنگ به نظر می رسید. بــــــــا این که دوست داشتم از غذایش بچشم ولی ادب حکم می کرد که مشغول خوردن غذای خودم باشم. باگت و کالباس به اندازه ای بود که احساس کردم فقط برای رفع گرسنگی من تهیه شده است و او هیچ گاه از چنین غذاهایی استفاده نمی کند. با نگاهی به من گویی دریافت که در چه فکری هستم و قاشقی پیش رویم گذاشت. با در دست گرفتن قاشق سنگینی محسوس آن را دریافتم و حدث زدم که باید جنس آن از نقره باشد. ولی با جمله ای کوتاه نظرم را عوض کرد و گفت که قاشق از جنس پلاتین است. ده ها قاشق مثل آن و آن چنان سنگین روی میز بودند که می توانستند خانواده ای را ثروتمند کنند. با این حال از این افکار رستم و از حلیمی که او می خورد چشیدم. تقریبا" شور بود و بدمزه و من تعجب کردم که او چگونه می تواند با آن اشتها چنین غذایی را ببلعد. به او نگاهی انداختم و در جواب سؤال من پاسخ داد که با این که غذایش مزه ی خون می دهد ولی خیلی مقوی و انرژی زاست. یعنی او واقعا" خونخوار شده بود؟! جواب سؤالم نه بود. این غذا، غذایی بود که برایش تهیه می شد و خود نیز نمی دانست چگونه و از چیزی تهیه می شود. پس از هر مراجعت به خانه  غذایش هم آماده و در خدمتش بود. او گفت که برای فهمیدن این معما که چه کسی برایش غذا تهیه می کند و کارهایش را انجام می دهد، روزها به کمین نشسته است؛ ولی جوابی جز این عایدش نشده است که صدایی نامعلوم به طور صریح تأکید کرده است که به دنبال چنین مسایلی نباشد. پس از پایان غذا بنا به عادت نگاهی به ساعت مچی ام انداختم و در این موقع بود که او مرا از مسأله ی جالب دیگری آگاه کرد. در خانه ی او زمان بی مفهوم بود! هیچ ساعتی در آن جا کار نمی کرد و از لحظه ی ورود به آن دالان تاریک، زمان هم می مرد. گویی زمان حق ورود به خانه ی ابلیس را نداشت. وقتی از پشت میز برخاستیم، با نگاهی به چشمان پر از سؤالم گفت:- حالا وقتش رسیده که جاهای دیگه رو نشونت بدم!

این را گفت و همراه من از تالار خارج شد و با هم وارد کوریدور وسط شدیم. او مرا به طرف در وسط راهنمایی کرد و پس از این که در وسط هم با دیدن ابلیس در مقابلش باز شد، او مرا وارد حیاط کرد؛ حیاطی با درختان خشکیده و استخری بی آب! دورتادور حیاط دیوارهایی بلند کشیده شده بود که مشاهده ی مناطق همسایه را غیرممکن می کرد. انتهای حیاط غیر قابل رویت بود. تا چشم کار می کرد، سیاهی و سیاهی بود. بدون این که بین درختان برویم یا از ساختمان دور شویم، برگشتیم و دوباره وارد کوریدور شدیم. سپس در سمت چپ باز شد و هر دو وارد شدیم. در آن جا نیز تالاری خودنمایی می کرد که بعدها فهمیدم درست مشابه تالار سمت راست است. یعنی دو تالار در طرفین دالان قرار گرفته بودند. درست بود که خانه قدیمی بود ولی هیچ خانه ی قدیمی را چنان ندیده بودم. به طرز خاصی ساخته شده بود؛ گویی سازنده یا دستور دهنده ی ساخت و ساز، نقشه را طوری طراحی کرده بود که اگر کسی وارد خانه شود افکار وحشت آوری به ذهنش بیاید. تالار تقریبا" خالی بود و فقط چند میز و صندلی پراکنده در آن موجود بود. چند رشته زنجیر کلفت زنگ زده هم روی زمین یا از میخ های بزرگی که در دیوار بود، آویزان بود. کل نمای تالار شبیه به زندان بزرگی بود که زندانی نداشت. دو شومینه ی دیواری هم در قسمت چپ تالار وجود داشت و معلوم بود که این تازگی ها کسی از آن ها استفاده نکرده است. آن ها هم، چون سایر قسمت ها و لوازم تالار، خاک گرفته و کهنه بودند. ابلیس به سخن درآمد و گفت:- این جا که این قدر خالی و سوت و کوره، قبل از اومدن من پر از اسباب قیمتی بوده که چند نفر برای دزدی به این جا میان و با چند تا وانت، همه چیزو خالی می کنن؛ ولی وقتی می خواستن از دریا عبور کنن و وسایلو به روسیه ببرن، کشتی شون آتیش می گیره و غرق میشن؛ یکی از اون سه نفر نجات پیدا می کنه؛ ولی دو تا دزد دیگه در حالی که بدنشون تکه تکه شده بوده، از ساحل پیدا میشن. اما اونی که جون سالم به در برده بوده میاد و دوباره توی شهر زندگی شو شروع می کنه. تا این که من توی اولین مأموریتم اونو کشتم و بعدش هم اون روح اعظم، منو وارث تمام این قدرت و شوکت کرد. ولی چیزهای زیادی  هنوز هست که اونا دست شون بهش نرسیده! حالا تماشا کن!

او همانند تالار اول، لوستر را روشن کرد و به طرف شومینه ی اول رفت. در مقابلش ایستاد و اولین آجر سمت راست را به طرف بیرون کشید. آجر تا نصفه جلو آمد و در این هنگام شومینه با صدای مشخصی به سمت چپ رفت و در پشت آن محوطه ای به وسعت دو متر مربع دیده شد. او اشاره ای کرد و من به جلو رفتم. درون دخمه ی پشت شومینه پر از عتیقه جات بود. انواع گلدان ها، وسایل جنگی و غیره که آن لحظه پی به سرمایه ی عظیمی که مخفی شده بود، بردم. آن چه که مسلم بود، وسایل تاریخی و عتیقه ی موجود در درون گنجه های تالار سمت راست در مقایسه با چیزی که در مقابلم بود، پشیزی بیش نبود. شومینه ی دوم هم با کنار زدن اولین آجر سمت چپ به طرف راست حرکت کرد. در حقیقت در این لحظه شومینه ها به هم نزدیک شده بودند و جای آن ها، دو دخمه ی پر از وسایل عتیقه وجود داشت. پس از ملاحظه ی دخمه ی دوم متعجبانه پرسیدم:

- اینا مال کیه؟!

- مال من و مال کسانی که بـــــــا منن! هر کی دوست من باشه، من ثروتم رو ازش دریغ نمی کنم ولی اگر کسی بخواد اونو از چنگم در بیاره، نابودش می کنم!

در صدایش غرور، خشم و قدرت موج می زد. هر چند تمام این چیزها را داشتن غرور هم می آورد. ولی او در همان لحظه که جمله اش را می گفت مغرور می نمود و هیچ گاه دیگر من او را مغرور ندیده بودم. من که از عتیقه جات زیاد سر در نمی آوردم، از مطالعه ی آن ها دست کشیدم. در این حال ابلیس رو به من کرد و گفت:

- حالا بیا بریم توی حیاط! می خوام چیزی رو نشونت بدم!

از کوریدور گذشتیم و وارد حیاط شدیم. او فانوسی را که از دیوار آویزان بود به دست من داد و گفت:- برای دیدن جلوی پات بهش نیاز داری!

من حس کردم که او فقط برای خاطر من این کار را می کند و نیازی هم ندارد که روشنایی در کار باشد. در جاهای تاریک خیلی خوب می دید و مشکلی از این جهت نداشت. او از کنار درختان می گذشت و من نیز فانوس به دست از پشت سرش می رفتم. حدود دویست متری رفتیم. کم کم به این فکر می افتادم که این حرکت، فقط گردش در باغ متروک است و قصد خاصی از آن در بین نیست. ولی خیلی زود، او ایستاد و من هم در چند قدمی اش ایستادم. خاک و برگ های زرد را به کناری زد و در مقابل یک در دو لنگه که روی زمین قرار داشت و احتمالا" هم آهنی بود، ایستاد. در به آرامی به طرف بالا باز شد و پله هایی پدیدار گشت. او از چارچوب افقی گذشت و من هم در حالی که فانوس را در دست داشتم پشت سرش به راه افتادم. پله ها را نشمردم ولی به نظرم حدود سی پله آمد. وقتی به یک پاگرد رسیدیم، او دوباره ایستاد و من فقط سه دیوار را در اطرافم دیدم. ولی دیوار روبرو به آرامی کنار رفت و چند پله ی دیگر پدیدار شد.  از آن ها که پایین رفتیم، در یک محوطه همانند تالارهایی که دیده بودم قرار گرفتیم. در سمت چپ این زیرزمین بزرگ و تاریک حوضچه ی نسبتا" بزرگی قرار داشت که اطرافش در حدود نیم متر بالا آمده بود. در طرف راست زیرزمین هم چند کمد کهنه خودنمایی می کرد. من فانوس را به دیوار آویختم و به طرف کمدها رفتم. با اشاره ی او فهمیدم که اجازه دارم بازرسی شان کنم. پس در یکی از سه کمد را باز کردم و در سایه روشن زیرزمین که از نور فانوس و چند شمع روشن در شمعدان ها ایجاد شده بود، چند دست کت و شلوار کهنه و خاک گرفته را یافتم. در کمد دوم هم چیزی جز لباس نبود. ولی وقتی در کمد سوم را باز کردم با حیرت به وسایل درونش خیره شدم. اسلحه هایی از قبیل برتا، یوزی، کلت کمری، ام.پی.فایو و صدها گلوله را در آن جا یافتم. یکی از اسلحه های خاک گرفته را که قنداق کشویی داشت برداشتم و مشغول زدودن گرد و خاکش شدم. پرسیدم:

- شما که این همه قدرت دارین چرا باید اسلحه داشته باشین؟!

بعضی ها رو باید بکشی تا این که پی ببرند قدرت بازوت چقدره؛ اما برای ترسوندن بعضی ها زوربازو به کار نمیاد و باید با اسلحه تهدیدشون کنی. خود تو تا وقتی با من تن به تن برخورد نکرده بودی فکر می کردی منم مثل بقیه م. ولی شانس آوردی و برنامه طوری شد که حالا نمی خوام بلایی سرت بیاد. قبلا" وقتی قربانی هامو از بین زن ها و مرد های معمولی انتخاب می کردم، نیاز به این اسلحه ها و این لباس ها داشتم. هر روز در یک شک با یک قالبی بودم تا این که از این جور برنامه ها خسته شدم و تصمیم گرفتم یه جور دیگه قتل بکنم؛ خودت که می دونی!

او راست می گفت. قبلا" همه چیز را برای من و رعنا تعریف کرده بود. البته با یک چنین مأمنی و با چنان قدرتی محال می نمود که دستگیر شود. تا حالا هم که هیچ گاه دستگیر نشده بود. پلیس حتی به گرد پایش هم نرسیده بود. البته پلیس هم حق داشت که نتواند پیدایش کند؛ چرا که او زمینی نبود و از جای دیگری منشأ داشت. نیرویی که هر انسانی را در بهت فرو می برد. وقتی از کمدها و بررسی وسایل آن ها فارغ شدم، او با اشاره ی سر استخر را به من نشان داد و من هم برای دیدن استخر به جلو رفتم. همان طور که قبلا" هم اشاره کرده بودم، استخر با حدود نیم متر برآمدگی از چهار طرف تقریبا" در سمت چپ زیرزمین قرار داشت. آب تیره و تار آن  کاملا" راکد بود، ولی تمیز می نمود. از او پرسیدم:- این جا قبلا" آب انبار بوده؟!

- شاید قبلا" بوده؛ ولی حالا نیست!

این جمله را به طرز خاصی بیان کرد که من کنجکاو شدم. آخر هر چه بود دیگر معلوم بود که در حال حاضر این مکان نمی تواند آب انبـــــار باشد. نزدیک حوضچه ایستادم و روی لبه ی آن نشستم.  دستم را در آبش فرو کردم و گرمی محسوسی را لمس کردم. آب حوضچه ولرم بود به طوری که هیچ سرما یا گرمایی در دستم احساس نکردم. در عمقی به آن پایینی در زیرزمین، آب حوضچه نمی توانست به خودی خود این چنین گرم باشد. در این هنگام بود که آب به طرز مرموزی دچار حرکت شد و من به وضوح دیدم که دارای جریان شده است. انگار تماس دستم با آب، آغازگر یک حرکت دورانی آرام در آب شده بود. با تعجب پرسیدم:- این آب، گرمه؟!

او تبسمی کرد و گفت:- آره گرمه! ولی آب نیست!

و به دنبال نگاه پر از پرسش من ادامه داد:

- نمی دونم چیه! من فقط می دونم که آب نیست؛ غلیظ تر از آبه! هر وقت خیلی خسته م میام و توی این خودمو می شورم. اون وقت تمام خستگی و دردم از بین میره!

به دنبال این کلام خنجری را که در پشت داشت از غلاف بیرون کشید و به طرف من آمد. به آرامی پرسید:- دوست داری یه چشم بندی نشونت بدم؟!

من نگاهی به خنجری که در دستش بود انداختم و پس از پوزخندی که زدم پرسیدم:

- با این خنجر؟!

- آره! شـــاید اولش درد داشته باشه؛ ولی به چشم خودت می بینی که این استخر چه معجزه ای می کنه!

مردد ماندم که در جوابش چه بگویم؛ تردید و ترس را در چشمانم خواند و گفت:

- آدم برای این که چیزی رو تجربه کنه باید رنج بکشه! این قانون طبیعته!

سپس رویش را برگرداند و خنجرش را هم غلاف کرد. با زبان بی زبانی می گفت که این پسره چقدر ترسوست. اگر می خواهی بدانی که آب این حوضچه چه کار می کند، باید درد خنجر را تحمل کنی و به حرفم گوش فرا دهی. مگر تو برای دانستن من و دوروبرم به این جا نیامده ای؟ تصمیمم را گرفتم و گفتم:- قبوله! چیکار باید بکنم؟!


(پایان قسمت هفتم)


ابلیس در سحرگاه(قسمت ششم)

در تمام لحظاتی که او برای مان سخن می راند، بی لحظه ای درنگ گوش می دادیم و اصلا" از زمان و مکان بی اطلاع  بودیم. گویی ده ها بلندگو و آمپلی فایر مجهز به سیستم های کامپیوتری در خانه نصب شده بود؛ چرا که ما صدای او را خیلی بیشتر و بلندتر از صدای واقعی اش می شنیدیم. او ادامه داد:- در چند سال گذشته، من جنایات هولناکی انجام دادم که هیچ وقت پلیس یا هر کس دیگه ای از اونا سر در نیاورده! تهران، تبریز، مشهد، شیراز، اصفهان، شمال یا جنوب، برام فرقی نداشته؛ هیچ کس سرنخی از من به دست نیاورده و این بی نقصی رو مدیون نیروی ابلیس هستم؛ اون بی شک... بی شک اون بوده که مرشد و رهبر و راهنمای من بوده!... شب و روز، وقت وبی وقت، سرحال و عصبانی، من عامل آزار و شکنجه و قتل انسان بوده ام؛ ولی... این طور با وحشت و انزجار به من نگاه نکنین؛ من... درسته که با تمام وجودم تمام کارهای به اصطلاح پست رو انجام دادم، ولی قربانی های من هم بی تقصیر نبودن! افراد زیادی به خاطر وسوسه های دل ناپاک شون به دام من افتادن؛ تقریبا" تمام شون! زن های بددل، پول دوست، هوس باره؛ و مردهایی که با صحبت های من فکر می کردن من می تونم براشون زن بدکاره ای یا تریاکی یا هر کوفت و زهرمار دیگه ای فراهم کنم! در سال های اول طعمه های منو این افراد تشکیل می دادن که البته کم هم نبودن؛ تقریبا" بیشتر از نصف افراد جامعه معتاد به این چیزها هستن؛ معتاد به وسوسه ها؛ تــــــا وقتی که روی لبه ی پرتگاه نیستن هیچ اتفاقی نمی افته؛ ولی وقتی پاشون به لبه ی پرتگاه رسید، حتما" کسی پیدا میشه تا کارشونو یکسره بکنه. یعنی باید یکی باشه تا این زالوهای مسخره رو از روی پوست و بدن جامعه پاک کنه! تازه اگر من هم به وسوسه هاشون پاسخ ندم، خودشون خودشونو پرت می کنن و هلاک میشن!... بگذریم... تا سه سال قبل من قربانی هامو از این گروه که عده شون هم زیاد بود وتوی هر کوچه و پس کوچه ای، ازبالا تا پایین شهر پیداشون می شد،می گرفتم. ولی بعد که روحم به قدرت مافوق بشری مُسخر شد، دیگه از کوچه و خیابون دست کشیدم. قربانی هام کمتر شدن ولی کیفیت قتل ها و آزار و اذیت هام روز به روز بهتر می شد. تا این که تصمیم گرفتم سراغ آدمای پولدار و از خود راضی برم. کسانی که برای اطرافیان شون ذره ای ارزش قائل نبودن و اگه مسأله ای هم برای عزیزاشون پیش می اومد، سود تجارت و پول شون رو به اونا ترجیح می دادن! آخه درگیـــــــری با این جور آدما که فکر می کنن خیلی کارها از دست شون بر میاد و هیچ کاری از دست شون بر نمیاد، ریسک کمتری داره. هر چند با قدرت و ابهتی که من داشتم و دارم، بزرگ ترین ریسک ها هم برام خیلی امن هستن؛ با این حال دوست داشتم کارم رو بدون ذره ای بی دقتی و کم و کاستی انجـــــام بدم. اوضاع جور بود و من به هر اونچه که می خواستم می رسیدم. تمام امیال شیطانی من به قدری قدرت گرفته بودند که دیگه خود شیطان بودم. چند وقتی هم بود که اون رابطه ی تدریس گونه از جانب موجود نامعلوم رو دیگه نداشتم. چون خودم استاد شده بودم و نیازی نبود که بیشتر از این کثیف و بد و شرور بشم. تا این که اون شب، توی جنگل شما رو دیدم. دو تا موجود ظریف، شیک پوش و احتمالا" پولدار که اگه یکی رو تهدید می کردی، به راحتی فرار می کرد و می تونستی اون یکی رو تا حد امکان آزار بدی. من یکی رو تهدید کردم و انتظار داشتم فرار کنه؛ ولی اون با این که تا حد مرگ ترسیده بود، ایستاد و خواهرش هم به هواداریش جلوم ایستاد. اون قدر محکم و نترس که یه لحظه شک برم داشت که اون قدرت مطلق منم یا اون! با نگاه کردن به چشماش متوجه چیزی شدم که تا اون وقت توی چشم هیچ کدوم از قربانی هام ندیده بودم. یک ایمان، یک قدرت، یک نیروی دیگه که درست  مخالف نیروی من بود. شدتش اون قدری بود که منو درگیر چند تا سؤال کنه  تا این که هر دوشون برند! و بعد، توی شهر، وقتی اون مسایل پیش اومد فهمیدم شما خواهر و برادری هستین که من نخواهم تونست به راحتی حریف تون بشم. افشین با این که  رعنا رو دوست داشت بعداز این که تا حد مرگ از من ترسید، راه رو برام باز کرد تا رعنا رو با خودم ببرم؛ ولی مهرداد با این که قوای بدنیش کمتر هم بود برای نجات رعنا چند بار جلوی من ایستاد و دست آخر چاقو رو توی پهلوم فرو کرد!

سخن ابلیس که به این جا رسید، ساکت شد و من تازه آن موقع فهمیدم که ساعت از ده شب هم گذشته است. لحن آرام ابلیس باعث شده بود که من دارای چنان جرأت و جسارتی شوم که تا آن موقع در رویارویی با وی چنان شهامتی نداشتم. خطاب به او گفتم:

- اون نیرو... نیرویی که گفتی؛ آیا توی چشمای خواهرم بود؟!

لبخندی زد و گفت:- مهرداد! تو کم سن و سال تر اونی که عاشق شده باشی؛ و من هم کم تجربه تر از اونم که این حالت رو برات شرح بدم؛ ولی نیرویی که توی چشمای خواهرت منو محصور کرد، نیروی عشق بود!... عشق به تو؛ عشق به زندگیش! بعد... وقتی توی تریا تو چشمای رعنا دوباره دقیق شدم، یه عشق دیگه هم پیدا کردم؛ عشق به جنس مخالف! و وقتی فهمیدم که من می تونم اون کسی باشم که رعنا دنبالش می گرده، واقعا" اوضاع زندگیم دگرگون شد!

ابلیس دوباره ساکت شد و من که تقریبا" چیزی از درگیری عشقی او و رعنا، آن هم با یک نگاه دستگیرم شده بود، حرفی برای گفتن نیافتم. ولی رعنای پر از رمز و راز اما ساکت از او پرسید:- شما... واقعا" راست میگین؟!

- می دونم ممکنه باور نکنی؛ ولی حقیقته؛ یه حقیقت تلخ و شیرین؛ تلخ برای این خاطر که من با عشق تو تمام قدرت و اختیار خودم رو از دست خواهم داد و شیرین برای این که چیزی رو پیدا کردم که از اول زندگیم تا حالا تجربه شو نداشتم!

رعنا با سکوت دوباره ی ابلیس، جرأتی به خود داد و دوباره پرسید:

- شما چرا همیشه این جوری لباس می پوشید؟... این قدر خشن و یکدست!

- هر کسی اون جوری که روحیاتش هست رفتار می کنه، حرف می زنه و دوروبرش رو دکور میده! کسی که روح ظریف و هنرمندی داره مثل خودت، اتاق خودش رو طوری دکور می کنه که گویای روح لطیفش باشه و در حقیقت با اون روح ظریف و هنرمندش رابطه ی دوستانه داشته باشه؛ و روحیات خشن هم دکور و لباس خشن رو ترجیح میده!

رعنا دوباره پرسید:- پشت اون عینک آفتابی چیه؟!

ابلیس سکوت ممتدی به مدت حدود دو دقیقه کرد که جان مرا به لب آورد. فکر کردم عصبانی شده و چون نمی خواهد پرخاش جویانه جواب دهد، سکوت اختیار کرده است. ولی پس از آن سکوت، ابلیس لب به سخن گشود و گفت:

- پشت این شیشه های سیاه یه جفت چشم بیرحم بود که هیچ کس قدرت نگاه کردن به اونا رو نداشت؛ روح من درست مثل بقیه ی آدم ها از چشم هام قابل خوندن و دسترسی هست. پس هر انسانی با نگاه کردن به آیینه ی روحم، به چشمام، از این همه خون و کثافت و پلیدی زهره ترک می شد؛ ولی حالا اون قدر فرق کرده که دو تا کاسه ی خون بیشتر دیده نمیشه!

عینکش را به آرامی از چشمانش دور کرد و از جا برخاست. کنار رعنا نشست و چشمان نیمه بسته اش را باز کرد. رعنا محو چشمان او شده بود و او نیز به چشمان رعنا خیره گشته بود. من هم در این گیرودار مشغول تماشای آن دو بودم. پس از دقیقه ای که به سکوت گذشت، آن دو چشم از هم برداشتند و به نظرم آمد که رعنا می خواهد چیزی بگوید که نگفت. ابلیس به طرف من برگشت و گفت:

- مهرداد؛ این یه واقعیته! حالا من اسیر این چشمام و راه فراری هم ندارم؛ یا باید با رعنا باشم یا با خودم!

سکوت کرد؛ گویی غرق این فکر شده بود که کدام یک را انتخاب کند. برای با رعنا بودن باید گذشته ی پر رمز و رازش را، گذشته ی کثیفش را و آن نیــــروی یگانه اش را دور می انداخت و شاید خودش را هم باید دور می انداخت؛ و برای با خود بودن و نیرویش را برای همیشه داشتن، باید از رعنا می گذشت؛ اگر هم از رعنا و عشقش می گذشت مجبور بود دوباره قربانی بگیرد و اولین قربانیانش بی شک من و رعنا بودیم. این را هر سه که در خانه بودیم می دانستیم و یقین داشتیم. وقتی در این افکار غوطه ور بودم، یک بار نگاهم با نگاهش تلاقی کرد و افکارم را پریشان کرد. چه چشمان نافذ و قدرت مندی داشت؛ او به نگاه نکرده بود و فقط نگاه های مان با هم تلاقی کرده بود. با این حال نگاهش آن چنان در ذهنم نفوذ کرده بود که یک لحظه حس کردم تمام افکارم رامی خواند.نه می توانستم ساکت باشم و نه می توانستم سخنی بگویم؛ تا این که بالاخره دل به دریا زدم و پرسیدم:

- شما... چطوری تونستید اون نهال رو توی جنگل آتیش بزنید؟!

اولین نمایش قدرتش را این گونه توضیح داد:

در تمام لحظاتی که او برای مان سخن می راند، بی لحظه ای درنگ گوش می دادیم و اصلا" از زمان و مکان بی اطلاع  بودیم. گویی ده ها بلندگو و آمپلی فایر مجهز به سیستم های کامپیوتری در خانه نصب شده بود؛ چرا که ما صدای او را خیلی بیشتر و بلندتر از صدای واقعی اش می شنیدیم. او ادامه داد:- در چند سال گذشته، من جنایات هولناکی انجام دادم که هیچ وقت پلیس یا هر کس دیگه ای از اونا سر در نیاورده! تهران، تبریز، مشهد، شیراز، اصفهان، شمال یا جنوب، برام فرقی نداشته؛ هیچ کس سرنخی از من به دست نیاورده و این بی نقصی رو مدیون نیروی ابلیس هستم؛ اون بی شک... بی شک اون بوده که مرشد و رهبر و راهنمای من بوده!... شب و روز، وقت وبی وقت، سرحال و عصبانی، من عامل آزار و شکنجه و قتل انسان بوده ام؛ ولی... این طور با وحشت و انزجار به من نگاه نکنین؛ من... درسته که با تمام وجودم تمام کارهای به اصطلاح پست رو انجام دادم، ولی قربانی های من هم بی تقصیر نبودن! افراد زیادی به خاطر وسوسه های دل ناپاک شون به دام من افتادن؛ تقریبا" تمام شون! زن های بددل، پول دوست، هوس باره؛ و مردهایی که با صحبت های من فکر می کردن من می تونم براشون زن بدکاره ای یا تریاکی یا هر کوفت و زهرمار دیگه ای فراهم کنم! در سال های اول طعمه های منو این افراد تشکیل می دادن که البته کم هم نبودن؛ تقریبا" بیشتر از نصف افراد جامعه معتاد به این چیزها هستن؛ معتاد به وسوسه ها؛ تــــــا وقتی که روی لبه ی پرتگاه نیستن هیچ اتفاقی نمی افته؛ ولی وقتی پاشون به لبه ی پرتگاه رسید، حتما" کسی پیدا میشه تا کارشونو یکسره بکنه. یعنی باید یکی باشه تا این زالوهای مسخره رو از روی پوست و بدن جامعه پاک کنه! تازه اگر من هم به وسوسه هاشون پاسخ ندم، خودشون خودشونو پرت می کنن و هلاک میشن!... بگذریم... تا سه سال قبل من قربانی هامو از این گروه که عده شون هم زیاد بود وتوی هر کوچه و پس کوچه ای، ازبالا تا پایین شهر پیداشون می شد،می گرفتم. ولی بعد که روحم به قدرت مافوق بشری مُسخر شد، دیگه از کوچه و خیابون دست کشیدم. قربانی هام کمتر شدن ولی کیفیت قتل ها و آزار و اذیت هام روز به روز بهتر می شد. تا این که تصمیم گرفتم سراغ آدمای پولدار و از خود راضی برم. کسانی که برای اطرافیان شون ذره ای ارزش قائل نبودن و اگه مسأله ای هم برای عزیزاشون پیش می اومد، سود تجارت و پول شون رو به اونا ترجیح می دادن! آخه درگیـــــــری با این جور آدما که فکر می کنن خیلی کارها از دست شون بر میاد و هیچ کاری از دست شون بر نمیاد، ریسک کمتری داره. هر چند با قدرت و ابهتی که من داشتم و دارم، بزرگ ترین ریسک ها هم برام خیلی امن هستن؛ با این حال دوست داشتم کارم رو بدون ذره ای بی دقتی و کم و کاستی انجـــــام بدم. اوضاع جور بود و من به هر اونچه که می خواستم می رسیدم. تمام امیال شیطانی من به قدری قدرت گرفته بودند که دیگه خود شیطان بودم. چند وقتی هم بود که اون رابطه ی تدریس گونه از جانب موجود نامعلوم رو دیگه نداشتم. چون خودم استاد شده بودم و نیازی نبود که بیشتر از این کثیف و بد و شرور بشم. تا این که اون شب، توی جنگل شما رو دیدم. دو تا موجود ظریف، شیک پوش و احتمالا" پولدار که اگه یکی رو تهدید می کردی، به راحتی فرار می کرد و می تونستی اون یکی رو تا حد امکان آزار بدی. من یکی رو تهدید کردم و انتظار داشتم فرار کنه؛ ولی اون با این که تا حد مرگ ترسیده بود، ایستاد و خواهرش هم به هواداریش جلوم ایستاد. اون قدر محکم و نترس که یه لحظه شک برم داشت که اون قدرت مطلق منم یا اون! با نگاه کردن به چشماش متوجه چیزی شدم که تا اون وقت توی چشم هیچ کدوم از قربانی هام ندیده بودم. یک ایمان، یک قدرت، یک نیروی دیگه که درست  مخالف نیروی من بود. شدتش اون قدری بود که منو درگیر چند تا سؤال کنه  تا این که هر دوشون برند! و بعد، توی شهر، وقتی اون مسایل پیش اومد فهمیدم شما خواهر و برادری هستین که من نخواهم تونست به راحتی حریف تون بشم. افشین با این که  رعنا رو دوست داشت بعداز این که تا حد مرگ از من ترسید، راه رو برام باز کرد تا رعنا رو با خودم ببرم؛ ولی مهرداد با این که قوای بدنیش کمتر هم بود برای نجات رعنا چند بار جلوی من ایستاد و دست آخر چاقو رو توی پهلوم فرو کرد!

سخن ابلیس که به این جا رسید، ساکت شد و من تازه آن موقع فهمیدم که ساعت از ده شب هم گذشته است. لحن آرام ابلیس باعث شده بود که من دارای چنان جرأت و جسارتی شوم که تا آن موقع در رویارویی با وی چنان شهامتی نداشتم. خطاب به او گفتم:

- اون نیرو... نیرویی که گفتی؛ آیا توی چشمای خواهرم بود؟!

لبخندی زد و گفت:- مهرداد! تو کم سن و سال تر اونی که عاشق شده باشی؛ و من هم کم تجربه تر از اونم که این حالت رو برات شرح بدم؛ ولی نیرویی که توی چشمای خواهرت منو محصور کرد، نیروی عشق بود!... عشق به تو؛ عشق به زندگیش! بعد... وقتی توی تریا تو چشمای رعنا دوباره دقیق شدم، یه عشق دیگه هم پیدا کردم؛ عشق به جنس مخالف! و وقتی فهمیدم که من می تونم اون کسی باشم که رعنا دنبالش می گرده، واقعا" اوضاع زندگیم دگرگون شد!

ابلیس دوباره ساکت شد و من که تقریبا" چیزی از درگیری عشقی او و رعنا، آن هم با یک نگاه دستگیرم شده بود، حرفی برای گفتن نیافتم. ولی رعنای پر از رمز و راز اما ساکت از او پرسید:- شما... واقعا" راست میگین؟!

- می دونم ممکنه باور نکنی؛ ولی حقیقته؛ یه حقیقت تلخ و شیرین؛ تلخ برای این خاطر که من با عشق تو تمام قدرت و اختیار خودم رو از دست خواهم داد و شیرین برای این که چیزی رو پیدا کردم که از اول زندگیم تا حالا تجربه شو نداشتم!

رعنا با سکوت دوباره ی ابلیس، جرأتی به خود داد و دوباره پرسید:

- شما چرا همیشه این جوری لباس می پوشید؟... این قدر خشن و یکدست!

- هر کسی اون جوری که روحیاتش هست رفتار می کنه، حرف می زنه و دوروبرش رو دکور میده! کسی که روح ظریف و هنرمندی داره مثل خودت، اتاق خودش رو طوری دکور می کنه که گویای روح لطیفش باشه و در حقیقت با اون روح ظریف و هنرمندش رابطه ی دوستانه داشته باشه؛ و روحیات خشن هم دکور و لباس خشن رو ترجیح میده!

رعنا دوباره پرسید:- پشت اون عینک آفتابی چیه؟!

ابلیس سکوت ممتدی به مدت حدود دو دقیقه کرد که جان مرا به لب آورد. فکر کردم عصبانی شده و چون نمی خواهد پرخاش جویانه جواب دهد، سکوت اختیار کرده است. ولی پس از آن سکوت، ابلیس لب به سخن گشود و گفت:

- پشت این شیشه های سیاه یه جفت چشم بیرحم بود که هیچ کس قدرت نگاه کردن به اونا رو نداشت؛ روح من درست مثل بقیه ی آدم ها از چشم هام قابل خوندن و دسترسی هست. پس هر انسانی با نگاه کردن به آیینه ی روحم، به چشمام، از این همه خون و کثافت و پلیدی زهره ترک می شد؛ ولی حالا اون قدر فرق کرده که دو تا کاسه ی خون بیشتر دیده نمیشه!

عینکش را به آرامی از چشمانش دور کرد و از جا برخاست. کنار رعنا نشست و چشمان نیمه بسته اش را باز کرد. رعنا محو چشمان او شده بود و او نیز به چشمان رعنا خیره گشته بود. من هم در این گیرودار مشغول تماشای آن دو بودم. پس از دقیقه ای که به سکوت گذشت، آن دو چشم از هم برداشتند و به نظرم آمد که رعنا می خواهد چیزی بگوید که نگفت. ابلیس به طرف من برگشت و گفت:

- مهرداد؛ این یه واقعیته! حالا من اسیر این چشمام و راه فراری هم ندارم؛ یا باید با رعنا باشم یا با خودم!

سکوت کرد؛ گویی غرق این فکر شده بود که کدام یک را انتخاب کند. برای با رعنا بودن باید گذشته ی پر رمز و رازش را، گذشته ی کثیفش را و آن نیــــروی یگانه اش را دور می انداخت و شاید خودش را هم باید دور می انداخت؛ و برای با خود بودن و نیرویش را برای همیشه داشتن، باید از رعنا می گذشت؛ اگر هم از رعنا و عشقش می گذشت مجبور بود دوباره قربانی بگیرد و اولین قربانیانش بی شک من و رعنا بودیم. این را هر سه که در خانه بودیم می دانستیم و یقین داشتیم. وقتی در این افکار غوطه ور بودم، یک بار نگاهم با نگاهش تلاقی کرد و افکارم را پریشان کرد. چه چشمان نافذ و قدرت مندی داشت؛ او به نگاه نکرده بود و فقط نگاه های مان با هم تلاقی کرده بود. با این حال نگاهش آن چنان در ذهنم نفوذ کرده بود که یک لحظه حس کردم تمام افکارم رامی خواند.نه می توانستم ساکت باشم و نه می توانستم سخنی بگویم؛ تا این که بالاخره دل به دریا زدم و پرسیدم:

- شما... چطوری تونستید اون نهال رو توی جنگل آتیش بزنید؟!

اولین نمایش قدرتش را این گونه توضیح داد:

- من اگه می خواستم می تونستم تمام جنگل رو با اون صاعقه های قهر آمیز به آتش بکشم! با این حال برای نشون دادن قدرتم آتش زدن درختچه کافی بود!

ساکت شدم و سعی کردم دیگر سؤالی نکنم. او با همان حالت دوستانه ی قبلی که به سؤالم جواب داده بود، خطاب به من گفت:

- مهرداد؛ هر چی می خواهی بپرس! من ناراحت نمیشم!

من حواسم را جمع کردم و سؤالم را طوری پرسیدم که موجب کدورت خاطر او نشود. پرسیدم:- اون همه خون، روی ماشین توی پارکینگ آپارتمان هم کار شما بود؟!

- آره!... برای ترسوندن شما بهترین کار بود!

- اون خون تازه ی یه انسان بود!

- می دونستم که اون قدر عاقل هستین که دست به کارهایی می زنین تا بدونین این خون، چیه! پس مجبور شدم یک نفر رو قربانی بکنم! یه مرد بیچاره که به خاطر چند تومن پول، پول گدایی، به من اعتماد کرده بود!

من و رعنا نگاهی به هم انداختیم و گویی هر دو در یک لحظه به حال گدای بیچاره که قربانی شده بود تأسف خوردیم. ابلیس این را از نگاه مان خواند و ادامه داد:

- اون وقتی که اون گدا رو روی ماشین شما کشتم وضع با حالا فرق می کرد؛ کلا" همه چی فرق می کرد!

بی درنگ فهمیدم که می خواهد بگوید که دیگر چنین کاری از او سر نخواهد زد. البته اگر او در میان قدرت و رعنا، رعنـــــــــــا را انتخاب می کرد. دوباره سؤالی به ذهنم رسید و پرسیدم:- اون شب توی رستوران چطور فهمیدین که من در چه فکری ام؟!

او تبسمی تحویل من داد و گفت:- اگه قدرت بازوی من به قدر بازوی ده ها مرد هست، پس این قدرت مافوق بشری می تونه روحم رو هم به قدرت روحی ده ها مرد برتری بده! من یک روان شناس کاملم؛ بعلاوه حس ششم و تله پاتی قوی هم دارم؛ برای ابلیس بودن باید از هر لحاظ کامل باشی؛ برای این که چنین قدرتی رو به تو بدَن، باید لیاقت اونو داشته باشی!

من که واقعا" نمی فهمیدم؛ هرچه قدر سعی می کردم به ذهنم فشار بیاورم تا بدانم، بی فایده بود. آخر این نیروی اهریمنی چه و از کجا می توانست باشد؟ این چنین قدرت مند و این چنین فراگیر، تا اندازه ای که عامل این نیرو می توانست غیرممکن ترین کارها را انجام دهد؛ فکر دیگران را بخواند؛ روی آسفالت کشیده شود؛ ضربات متعدد چاقو را تحمل بکند؛ یازده گلوله را در بدنش تحمل بکند و نمیرد و صدها کار دیگر که از هیچ انسان عادی برنمی آید. این نیرو چگونه یک انســـــان را در روی زمین می یافت و خود را به آن القا می کرد؟ آیا واقعا" اهریمن، شیطان یا هر نامی که بر او بتوان گذاشت، انسان زمینی را وادار می کرد که تمام کارهایی را که می گفت انجام دهد؟ آیا این همان شیطانی بود که از بهشت خداوند رانده شده بود؟ و اگر همان بود، چرا بعد از این که به وسوسه می انداخت و گمراه می کرد، قربانی شان می کرد؟ مگر غیر از این بود که شیطان رانده شده از بهشت فقط گمراه یا وسوسه می کرد؟ دیگر جان ستاندنش چه بود؟!

در این افکار غوطه ور بودم و رعنا و ابلیس هم هر کدام در فکری بودند. رشته ی افکارمان توسط صدای زنگ تلفن گسسته شد؛ رعنا که نزدیک تلفن بود، گوشی را برداشت و پس از سلام کوتاهی ابتدا نگاهی به من و سپس ابلیس انداخت. من چیزی از نگاهش دستگیرم نشد ولی ابلیس از روی مبل برخاست و نگاه نافذش را در چشمان رعنا دوخت. رعنا فقط به صدای پشت خط گوش می داد و فقط آره یا نه می گفت. پس از پایان مکالمه، او گوشی را گذاشت و نفس بلندی کشید. پرسیدم:- کی بود؟!

ولی به جای رعنا، ابلیس پاسخم را داد:

- سروان حاتمی؛ افسر تجسس آگاهی! افشین بودن منو در این جا به اون گزارش داده و اونم تماس گرفته بود تا هم از حال شما آگاه بشه و هم صحت ماجرا رو تأیید بکنه! الان هم خیلی فوری خودشو به این جا می رسونه!

رعنا گفت:- ولی اون چیزی راجع به اومدنش به این جا نگفت!

- لازم نبود بگه! اولین کاری که می کنه اینه که با چند نفر از همکاراش به سراغ مون میاد؛ بعدشم نیروهای ویژه وارد عمل میشن تا من قاتل رو دستگیر بکنن!... افشین؛ اگه گیرت بیارم...!

ولی سخنش را ادامه نداد و پس از لحظاتی درنگ گفته اش را این طور تغییر داد:

- اگه یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه جلوی راه رسیدن من به رعنـــــــا سبز بشی، جونتو می گیرم! قول میدم!

این جمله را با چنان خشمی زیر لب زمزمه کرد که من و رعنا متقاعد شدیم کار افشین ساخته است. سپس فکری کرد و از من پرسید:

- مهرداد!؟ آیا با من میایی؟!

من که انتظار چنین سؤالی را نداشتم بهت زده، فقط نگاهش کردم. رعنا از جا برخاست و خطاب به وی گفت:- بذار برادرم پیشم بمونه! اون که گناهی نداره!

ابلیس لحظه ای مکث کرد و سپس خطاب به رعنا گفت:

- اگه من از مهرداد می خوام که باهام بیاد، به خاطر این نیست که می خوام بلایی به سرش بیارم؛ اگه می خواستم صدمه ای به شما بزنم خیلی راحت می تونستم همین جا کارم رو انجام بدم؛ نمی تونستم؟... ولی می خوام بدونی که برادرت رو بهت برمی گردونم؛ اما می خوام بدونی، من هر چند یک ابلیس پست هستم، ولی از این به بعد به قولی که دادم عمل می کنم؛ من قول میدم مهرداد رو سالم برگردونم پیشت!

او در چشمان من نگاه کرد بدون این که حرفی بزند. نمی دانم تحت تأثیر چه چیزی من هم از جا برخاستم و با این کار برای رفتن با او اعلام آمادگی کردم. در حالی که بهت تمام عضلات رعنا را فرا گرفته بود من و ابلیس از خانه خارج شدیم ومن به دنبال او به طرف پشت بام رفتم. با حرکتی که ابلیس با دست انجام داد قفل آویز در با صدای مشخصی باز شد حال این که او حدود دو متر با قفل در فاصله داشت. ما وارد پشت بام شدیم و او خطاب به من گفت:- فقط سکوت کن! به خاطر قولی که به رعنا دادم، فقط ساکت باش!

او این را گفت و در حالی که دستم را گرفته بود، دویدن آغاز کرد. من هم به تبعیت از او دویدم و پس از چند قدم، نمی دانم چه اتفاقی افتاد که خود و او را در فضا معلق دیدم!!!

خواستم چیزی بگویم ولی او با انگشتی که بر دهانش گذاشت به من فهماند که باید سکوت اختیار کنم. لحظاتی بعد بود که پژمان و احمد و مجید که هر کدام سلاح سردی در دست داشتند وارد پشت بام شدند و به جست و جو پرداختند. پشت کولرها و تمام زوایای پشت بام را بررسی کردند و پس از این که مطمئن شدند کسی در پشت بام نیست، وارد راه پله شدند. من تمام این صحنه ها را می دیدم؛ زاویه ی دیدم از بالا بود؛ گویی از پشت بام یک ساختمان شش یا هفت طبقه ناظر وارسی دوستانم بودم. ولی در زیر پایم هیچ جیزی احساس نمی کردم. وقتی به پایین و زیر پایم نگریستم، حس کردم خواب می بینم؛ ولی خواب نبود؛ وزش باد ملایمی را از سمت چپم احساس می کردم و پاچه ی شلوارم تقریبا" در حال تکان خوردن بود. ابلیـــــس، فرصتی هم نداشت تــــــا در راه پله یا پشت بام مرا هیپنوتیزم کند؛ پس من واقعا" در فضای بالای آپارتمان در هوا معلق بودم. هم چنان که خود او البته با مهارت بیشتری معلق بود. پس از لحظاتی در حالی که دستم را گرفته بود، به آرامی به زمین نزدیک شدیم و پس از لحظه ای آسفالت خیابان را در زیر پایم احساس کردم. روی زمین بودم و با حالتی مدهوش از تجربه ی دقیقه ای قبل غرق لذت بودم. چه زیبا بود آدمی می توانست هر وقت که بخواهد آن چنان ساده و بدون هیچ وسیله ی جانبی در فضا معلق بماند. هنوز چند قدمی با او راه نرفته بودم که مرا به کنار دیوار کشید و خودش هم به دیوار چسبید. من هم به تبعیت از او پشتم را به دیوار چسباندم و منتظر شدم. در عرض چند ثانیه، دو اتومبیل اداره ی آگاهی جلوی آپارتمان ما متوقف شدند و شش نفر ازآن ها پیاده شدند.درنوری که از چراغ دم در خانه می تابید، به راحتی چهره ی سروان حاتمی را تشخیص دادم. ابلیس به آرامی خطاب به من گفت:

- اونا دنبال من هستند؛ هیچ کاری با خواهرت ندارن؛ اما چون تو هم با منی، موندن شون زیاد طول می کشه و خسته کننده س! بهتره بریم قدم بزنیم تا زحمت رو کم کنند!

- من اگه می خواستم می تونستم تمام جنگل رو با اون صاعقه های قهر آمیز به آتش بکشم! با این حال برای نشون دادن قدرتم آتش زدن درختچه کافی بود!

ساکت شدم و سعی کردم دیگر سؤالی نکنم. او با همان حالت دوستانه ی قبلی که به سؤالم جواب داده بود، خطاب به من گفت:

- مهرداد؛ هر چی می خواهی بپرس! من ناراحت نمیشم!

من حواسم را جمع کردم و سؤالم را طوری پرسیدم که موجب کدورت خاطر او نشود. پرسیدم:- اون همه خون، روی ماشین توی پارکینگ آپارتمان هم کار شما بود؟!

- آره!... برای ترسوندن شما بهترین کار بود!

- اون خون تازه ی یه انسان بود!

- می دونستم که اون قدر عاقل هستین که دست به کارهایی می زنین تا بدونین این خون، چیه! پس مجبور شدم یک نفر رو قربانی بکنم! یه مرد بیچاره که به خاطر چند تومن پول، پول گدایی، به من اعتماد کرده بود!

من و رعنا نگاهی به هم انداختیم و گویی هر دو در یک لحظه به حال گدای بیچاره که قربانی شده بود تأسف خوردیم. ابلیس این را از نگاه مان خواند و ادامه داد:

- اون وقتی که اون گدا رو روی ماشین شما کشتم وضع با حالا فرق می کرد؛ کلا" همه چی فرق می کرد!

بی درنگ فهمیدم که می خواهد بگوید که دیگر چنین کاری از او سر نخواهد زد. البته اگر او در میان قدرت و رعنا، رعنـــــــــــا را انتخاب می کرد. دوباره سؤالی به ذهنم رسید و پرسیدم:- اون شب توی رستوران چطور فهمیدین که من در چه فکری ام؟!

او تبسمی تحویل من داد و گفت:- اگه قدرت بازوی من به قدر بازوی ده ها مرد هست، پس این قدرت مافوق بشری می تونه روحم رو هم به قدرت روحی ده ها مرد برتری بده! من یک روان شناس کاملم؛ بعلاوه حس ششم و تله پاتی قوی هم دارم؛ برای ابلیس بودن باید از هر لحاظ کامل باشی؛ برای این که چنین قدرتی رو به تو بدَن، باید لیاقت اونو داشته باشی!

در این افکار غوطه ور بودم و رعنا و ابلیس هم هر کدام در فکری بودند. رشته ی افکارمان توسط صدای زنگ تلفن گسسته شد؛ رعنا که نزدیک تلفن بود، گوشی را برداشت و پس از سلام کوتاهی ابتدا نگاهی به من و سپس ابلیس انداخت. من چیزی از نگاهش دستگیرم نشد ولی ابلیس از روی مبل برخاست و نگاه نافذش را در چشمان رعنا دوخت. رعنا فقط به صدای پشت خط گوش می داد و فقط آره یا نه می گفت. پس از پایان مکالمه، او گوشی را گذاشت و نفس بلندی کشید. پرسیدم:- کی بود؟!

ولی به جای رعنا، ابلیس پاسخم را داد:

- سروان حاتمی؛ افسر تجسس آگاهی! افشین بودن منو در این جا به اون گزارش داده و اونم تماس گرفته بود تا هم از حال شما آگاه بشه و هم صحت ماجرا رو تأیید بکنه! الان هم خیلی فوری خودشو به این جا می رسونه!

رعنا گفت:- ولی اون چیزی راجع به اومدنش به این جا نگفت!

- لازم نبود بگه! اولین کاری که می کنه اینه که با چند نفر از همکاراش به سراغ مون میاد؛ بعدشم نیروهای ویژه وارد عمل میشن تا من قاتل رو دستگیر بکنن!... افشین؛ اگه گیرت بیارم...!

ولی سخنش را ادامه نداد و پس از لحظاتی درنگ گفته اش را این طور تغییر داد:

- اگه یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه جلوی راه رسیدن من به رعنـــــــا سبز بشی، جونتو می گیرم! قول میدم!

این جمله را با چنان خشمی زیر لب زمزمه کرد که من و رعنا متقاعد شدیم کار افشین ساخته است. سپس فکری کرد و از من پرسید:

- مهرداد!؟ آیا با من میایی؟!

من که انتظار چنین سؤالی را نداشتم بهت زده، فقط نگاهش کردم. رعنا از جا برخاست و خطاب به وی گفت:- بذار برادرم پیشم بمونه! اون که گناهی نداره!

ابلیس لحظه ای مکث کرد و سپس خطاب به رعنا گفت:

- اگه من از مهرداد می خوام که باهام بیاد، به خاطر این نیست که می خوام بلایی به سرش بیارم؛ اگه می خواستم صدمه ای به شما بزنم خیلی راحت می تونستم همین جا کارم رو انجام بدم؛ نمی تونستم؟... ولی می خوام بدونی که برادرت رو بهت برمی گردونم؛ اما می خوام بدونی، من هر چند یک ابلیس پست هستم، ولی از این به بعد به قولی که دادم عمل می کنم؛ من قول میدم مهرداد رو سالم برگردونم پیشت!

او در چشمان من نگاه کرد بدون این که حرفی بزند. نمی دانم تحت تأثیر چه چیزی من هم از جا برخاستم و با این کار برای رفتن با او اعلام آمادگی کردم. در حالی که بهت تمام عضلات رعنا را فرا گرفته بود من و ابلیس از خانه خارج شدیم ومن به دنبال او به طرف پشت بام رفتم. با حرکتی که ابلیس با دست انجام داد قفل آویز در با صدای مشخصی باز شد حال این که او حدود دو متر با قفل در فاصله داشت. ما وارد پشت بام شدیم و او خطاب به من گفت:- فقط سکوت کن! به خاطر قولی که به رعنا دادم، فقط ساکت باش!

او این را گفت و در حالی که دستم را گرفته بود، دویدن آغاز کرد. من هم به تبعیت از او دویدم و پس از چند قدم، نمی دانم چه اتفاقی افتاد که خود و او را در فضا معلق دیدم!!!

خواستم چیزی بگویم ولی او با انگشتی که بر دهانش گذاشت به من فهماند که باید سکوت اختیار کنم. لحظاتی بعد بود که پژمان و احمد و مجید که هر کدام سلاح سردی در دست داشتند وارد پشت بام شدند و به جست و جو پرداختند. پشت کولرها و تمام زوایای پشت بام را بررسی کردند و پس از این که مطمئن شدند کسی در پشت بام نیست، وارد راه پله شدند. من تمام این صحنه ها را می دیدم؛ زاویه ی دیدم از بالا بود؛ گویی از پشت بام یک ساختمان شش یا هفت طبقه ناظر وارسی دوستانم بودم. ولی در زیر پایم هیچ جیزی احساس نمی کردم. وقتی به پایین و زیر پایم نگریستم، حس کردم خواب می بینم؛ ولی خواب نبود؛ وزش باد ملایمی را از سمت چپم احساس می کردم و پاچه ی شلوارم تقریبا" در حال تکان خوردن بود. ابلیـــــس، فرصتی هم نداشت تــــــا در راه پله یا پشت بام مرا هیپنوتیزم کند؛ پس من واقعا" در فضای بالای آپارتمان در هوا معلق بودم. هم چنان که خود او البته با مهارت بیشتری معلق بود. پس از لحظاتی در حالی که دستم را گرفته بود، به آرامی به زمین نزدیک شدیم و پس از لحظه ای آسفالت خیابان را در زیر پایم احساس کردم. روی زمین بودم و با حالتی مدهوش از تجربه ی دقیقه ای قبل غرق لذت بودم. چه زیبا بود آدمی می توانست هر وقت که بخواهد آن چنان ساده و بدون هیچ وسیله ی جانبی در فضا معلق بماند. هنوز چند قدمی با او راه نرفته بودم که مرا به کنار دیوار کشید و خودش هم به دیوار چسبید. من هم به تبعیت از او پشتم را به دیوار چسباندم و منتظر شدم. در عرض چند ثانیه، دو اتومبیل اداره ی آگاهی جلوی آپارتمان ما متوقف شدند و شش نفر ازآن ها پیاده شدند.درنوری که از چراغ دم در خانه می تابید، به راحتی چهره ی سروان حاتمی را تشخیص دادم. ابلیس به آرامی خطاب به من گفت:

- اونا دنبال من هستند؛ هیچ کاری با خواهرت ندارن؛ اما چون تو هم با منی، موندن شون زیاد طول می کشه و خسته کننده س! بهتره بریم قدم بزنیم تا زحمت رو کم کنند!

بنا به عادت نگاهی به ساعت مچی ام انداختم. 20 دقیقه به 12 نیمه شب بود. او حرکت کرد و من هم در کنارش به راه افتادم. چند کوچه که دور شده بودیم، ناگهان چند مرد جوان را دیدیم که در کنار جوی خالی آب نشسته بودند و گویی در حال صحبت کردن بودند. در این حین پسر جوانی که حدود 20 سال سن داشت از کنار آن ها گذشت و سخنانی بین او و مردان جوان رد و بدل شد. مردان جوان به حالت نزاع برخاستند و تازه آن موقع فهمیدم که تعدادشان پنج نفر است. ابلیس که در کنار من ایستاده بود و آنان را نظاره می کرد خطاب به من گفت:- ببین مهرداد! اگه زمان پست فطرتی و پلیدی من بود، الان طرف اون پنج نفرو می گرفتم و جوان بیچاره قربونی می شد. ولی حالا وضع فرق کرده! بیا بریم!

این را گفت و اشاره ای به من کرد و من به همراه او به راه افتادم. تا به آنان برسیم، ثانیه هایی طول کشید و این زمان کوتاه کافی بود تا نزاع لفظی غریبه ها با آن جوان تنها تبدیل به درگیری کاملی بشود. یکی از آن پنج تن چاقوی ضامن داری از جیب درآورده بود و بازوی چپ مرد جوان را زخمی کرده بود که ابلیس وارد میدان شد و از کسی که چاقو کشیده بود پرسید:- ضعیف گیر آوردی؟ پنج نفر به یه نفر؟ اونم با چاقو؟!

مرد چاقوکش که معلوم بود هم چون دوستان دیگرش جزو لات های محله ی بالاست رو به ابلیس کرد و گفت:- به تو مربوطی نیست عمو! خیال نکن از ریختت ترس به دلم می شینه ها! راهتو بکش و برو!

دیگری در ادامه ی حرف دوستش گفت:

- اول اون عینک دودی رو از چشمت در بیار تا ما رو ببینی؛ شاید ترسیدی و زدی به چاک؛ یالاّ بینم!

همگی پنج نفر با هم قهقهه ای جانانه سر دادند. ابلیس قدمی جلو گذاشت و گفت:

- خیلی ها به ریخت و عینک من گیر دادن و بی ریخت شدن! خیلی ها هم ترسیدن و زنده موندن!... بی ناموسه هرکی فرار کنه!... ده بیایین جلو مفت خورهای عربده کش بی عرضه؛ آدم که با دو تا ته استکان عرق سگی روی زمین قلدری کنه، زمین اونو خیلی زود مال خودش می کنه!

این کلام ابلیس گویی در تمام پنج نفر نفرتی برانگیخته باشد، آنان را خشمگین کرد. مرد جوان زخمی کمی عقب تر آمد تا از معرکه دور باشد و در تقریبا" در کنار من ایستاد و در حالی که دستش را روی بازوی خونینش گرفته بود نظاره گر این ستیز نابرابر شد. اولین کسی که به سراغ ابلیس رفت، همان مردی بود که در ابتدا چاقو کشیده بود و سخن گفته بود. در اولین لحظه ی درگیری، چنان ضربه ی مهلکی از ابلیس دریافت کرد که در جا نقش زمین شد و در حالی که ناله می کرد به کناری رفت. مرد دوم که به قیافه ی ابلیس گیر داده بود و از رفقایش قلدرتر هم به نظر می رسید و معلوم بود دست بزنش هم خوب است، پیش آمد تا این مرد گستاخ را به سزای اعمالش برساند. چند ثانیه ی کوتاه طول کشید تا او هم از میدان در برود. در این میان او آن قدر سرسختی کرد که ابلیس پیراهنش را گرفت و جسم سنگینش را به سویی پرتاب کرد. او دوباره ازجا برخاست ولی این بار به طرف حریف نرفت. نگاهی به من  و جوان زخمی انداخت و به طرف ما روان شد. ولی وقتی نزدیک تر رسید، معلوم شد که نقشه ی او رسیدن به من است. آخر هر چه بود من همراه و دوست ابلیس به شمار می آمدم. مردک تا به من برسد، چاقوی ضامن داری از جیبش درآورد و آن را باز کرد؛ من حالت تدافعی به خود گرفتم تا از جان خود دفاع کرده باشم؛ ولی مرد چاقو به دست هیچ گاه به من نرسید؛ چون ابلیس از پشت سر او را گرفته بود. در یک لحظه چنان خشمی وجودش را پر کرد که با یک حرکت دستانش، گردن مردک را شکست و نعش تازه بی جان شده ی او در کنار پای من نقش زمین شد. دوستانش وقتی قضیه را جدی دیدند و به چشم خود قتلی را مشاهده کردند، پا به فرار گذاشتند و تنها کسی که همان جا از آنان بر جا ماند، نعش تازه بی جان شده ی کسی بود که ابلیس را مسخره کرده بود و به سوی من حمله ور شده بود. مرد جوانی که به دست اشرار زخمی شده بود، با حالتی بهت زده به جسد نگریست و از من پرسید:- اون مرده؟!

من آن چنان که در فیلم ها نمایش می دهند و چون چند داستان جنایی هم قبلا" خوانده بودم دست به سمت چپ گردن مرد روی زمین بردم تا ضربان رگ اصلی گردنش راحس کنم. ولی هیچ ضربانی زیر دستم نبود. ناباورانه جست و جو کردم ولی باز هم نبضی نیافتم تا این که ابلیس دستش را روی شانه ام گذاشت و آرام گفت:

- دنبال نبضش نگرد! اون مرده!

( پایان قسمت ششم)