Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

Metrisin Önünde (در جلوی خندق): احمد کایا

:Metrisin Önünde


در جلوی خندق:


Mertisin önünde durdum

Hasretim yerlere vurdum

Ben dağlarda uçan kuştum uçan kuştum

Kanatlarımdan vuruldum


در جلوی خندق ایستادم

حسرتم را بر زمین زدم

پرنده ای بودم، پرنده ای بودم پرواز کنان در کوه ها

از بال هایم هدف قرار گرفتم


Yıllar varki yorgunum ben

Gök yüzüne vurgunum ben

Mahpuslarda durgunum ben durgunum ben


سال هاست که خسته ام من

عاشق پهنه ی آسمان هستم من

در زندان ها راکد شدم من؛ راکد شدم من


Metrisin önü kahveler

Kahvede can dostlar bekler

Metrisin önü kahveler

Kahvede can annem bekler

Dağlar köyler türkü söyler türkü söyler

Dağlar köyler yüzün gözler


روبروی خندق کافه ها هستند

در کافه دوستان عزیزم منتظرم می شوند

روبروی خندق کافه ها هستند

در کافه مادر عزیزم منتظرم می شود

کوه ها و دهکده ها ترانه می خوانند، ترانه می خوانند

کوه ها و دهکده ها سیمایت را به انتظار می نشینند


Geze geze yoruldum ben

Gök yüzüne vuruldum ben

Mahpuslarda duruldum ben duruldum ben


در حال گردش خسته شدم من

عاشق پهنه ی آسمان شدم من

در زندان ها راکد گردیدم؛ راکد گردیدم من


Söz; Müzik: Ahmet. Kaya


لینک دانلود آهنگ



ابلیس در سحر گاه (قسمت اول)

ابلیس در سحر گاه: 

 

وقتی خودکار سیاهرنگ را  برداشتم و روی کاغذ گذاشتم، ناخـــودآگاه می دیدم که چطـــور کلمات و جملات پشت سر هم روی سطور دفتر ردیف می شــــوند و من فقط متعجبـــانه به آن ها می نگریستم. به هنگام شروع کار، کاملا" هوشیار بودم و می دانستم چه می کنم؛ با این اوصاف در یک ســـردرگمی عجیب به ســــر می بردم و وقتی کارم را پس از نوشتن، روزها نوشتن، تمام کردم، تازه پی به اصل مطلب بردم و آن این بود که کتــابی نوشته ام. 

عجیب می نمود که من، " مهرداد مقدم" که ید طولائی در مورد ادبیات و داستان و رمــان نویسی نداشتم حالا کتابی نوشته بودم. با این حـــال هیچ دلم نمی خواست که آن را به طبع برسانم. گویی فقط خاطرات یک سال قبل را نوشته بودم. من اجباری در چاپ آن نمی دیدم ولی بعدها مسایلی پیش آمد که مجبور به چاپ این داستان واقعی شدم. داستــــانی که شرح حال من، خواهرم و او بود: 

ابلیس در سحر گاه: 

فکر می کنم روز قبل از اولین حادثه و ماجرای پیش آمـــده، بهترین وقت برای شـــــروع باشد. ماجرا از این قرار بود که خواهرم " رعنـــا" با پیشنهاد دوستان و همکلاسی هایش برای یک گردش دسته جمعی، مرا هم دعوت کرد. قرار بر این شده بود که رعنا به همـراه دو تن از دوستانش به نام های " لیلا" و " افسانه" مقدمات سفر دو روزه را فراهم آورند و من هم مهمان شان باشم. صبح روز جمعه 23 فروردین، ساعت حدود شش بود که رعنا مرا از خواب بیدار کرد و من پس از دقایقی آماده شدم و به کمکش رفتم و وقتی وســـــایل اندک مان را درون اتومبیل پراید سفید رنگ مان قــرار دادیم، به طرف دانشگاه به حرکت در آمدیم. وقتی به داخل محوطه ی دانشگاه و محل قــرار رسیدیم، بیشتر همکلاسی هـــای خواهــرم حاضر بودند. تعداد نفرات این به اصطلاح اردو، به علاوه ی من چهل و یک نفـر بود و من با یک حساب سرانگشتی پی بردم که شانزده دختر در جمع وجــــود دارد و بقیه پسرند. عده ای از افراد کلاس خواهرم که متأهل بودند همســرشان را نیـــز آورده بودند و عده ای دیگر نیز خواهر یا برادرشان را؛ و این اردو به طور صد در صد دانشجویی نبود. ســـــر ساعت هشت صبح، اتوبوس کرایه ای که همه ی ما در آن نشسته بودیم و تدارکات لازم برای دو روز ماندن در اردو را همـراه خود داشتیم، به مقصـــد یکی از جنگل هـــای اطراف شهــر به حرکت درآمد. من در کنار رعنا نشسته بودم و چون او با دو دوستش لیلا و افسانه که در صندلی های پشتی ما نشسته بودند صحبت می کرد، من غرق درافکار خود شده بودم. درست یادم بود که یازده سال داشتم، آن زمانی که پدر و مادرم، آن فرشته هـای نیک خو در یک تصادف رانـــــندگی به رحمت خدا رفتند و از آن ماجرا تا به امـروز شش سال می گذشت. آن زمان یعنی شش سال پیش رعنا دخـــتری هجده ســـاله بود و تــازه از کنکور قبول شده بود؛ ولی هنــــوز مدرک دیپلمش را نگرفته بود. پیش آمدن این حــــادثه بیشتر از آنی که در من تأثیر منفی بگذارد، تأثیر مخرّب بر روی رعنا گذاشت. او دختـری بود زیبا، خوش انـــدام، درس خوان، با ادب و پاک خو؛ در حالی که تا یک ســــال پس از فوت پدر و مـــــادر، او دختری منزوی و عصبی شده بود. تا این که به سختی دیپلم گرفت و چــون از دانشگاه مرخصی تحصیلی گرفته بود، وارد دانشگاه شد و در رشته ی شیــمی شروع به تحصیل کرد. ورود به دانشگاه تأثیــــر مثبتی بر روی رعنا داشت؛ به طوری که او همــان دختر شاداب و مؤدب چند سال قبل شد. او از همان اوان تحصیل در دانشگاه لیلا و افسانه را برای دوستی برگزید و این سه آن قدر صمیمی شدند که روابط خانوادگی پــیدا کردند و من هم گاه گداری هم چون خواهران یا پدر و مادر لیلا و افسانه وارد جمع شــــان شدم و این دو خانواده هم چون فامیل نزدیک مــــا شدند. رعنا آن قدر که به عمـــو و خاله وابسته نبود، نسبت به این دو خانواده احساس دلبستگی می کرد. آخـر من و رعنا از لحاظ فامـــیل در مضیقه بودیم؛ یعنی تنهـــا یک عمو و یک خاله داشتیم. ولی عموی مــا آن قدر ثروتمند بود که محل مان نمی گذاشت و دو پسر و تنها دخترش در کشـــــورهای خـــارجی مشغول تحصیل و زندگی بودند. خودش هم معتـــاد به تریـــاک بود و اصـــلا" حوصله اش نمی کشید که حـالی از بچه های برادر مرحومش  بپرسد؛ و خاله که، رعنا اخلاق شوهرش را بهانه می کرد و در واقع من هم دل خوشی از شوهـــر خاله ام نداشتم. او به انـــدازه ی کافی بد اخلاق، خشــــن و کنس بود. به خاطر همین هم همیشه در حال نزاع با خـــاله بود؛ البته خاله هم بی تقصـیر نبود. حتی اگر بر سر اخلاق و پول وهر چیز دیگر دعوا را کنــار می گذاشتند همیشه در مورد بچه های ناتنی شان بگو مگو داشتند. آخر، خاله و شوهرش، هر کدام یک فرزند پســـر از ازدواج قبلی خود داشتند. بنــابراین به طور قطع، غـــرور ما ارتباط با هر خانواده ی فامیلی را کنار می گذاشت و اخلاق ما این را ایجاب می کــرد که با کسانی مثـل خودمان، چون خانواده ی لیلا وافسانه رابطه داشته باشیم. گذشته از دوســتان رعنا، من فقط سه دوست صمیمی داشتم که اگر فرصت می کـــردم با آنان قـــرار و مـــدار می گذاشتم. مجید، احمـــد و پژمــان سه دوست و همسایه ی من بودند. با این حال شب ها همیشه سر وقت به خانه می آمدم و جمعه ها و روزهای تعطیل اگر رعنا قرار نبود به جایی برود یا اگر کاری با من نداشت به دوستانم می پیوستم. چون پس از مرگ والدین مان مـن تنها کسی بودم که رعنا داشت و رعنا نیز تنها کس من بود! من و خواهرم بیش از پیـــش به هم نزدیک بودیم و هر دو یقین داشتیم که به تمام اسرار هم واقف هستیم. با این حال در دوران دانشجویی، رعنا با مردی به نام " افشیـــــن صداقتی" آشنا شده بود و ماجرا را تا حد امکان از من پنهان نگاه داشته بود. ولی پس از مدتی او خود، افشین را به من معرفی کرد. افشین مردی سی ساله بود که کار آزاد داشت و تجارت می کرد و توانسته بود در دل رعنا جـایی برای خود باز کند. مرد بدی به نظر نمی رسید ولی رابطه ی مـــا فقط به چنــد مورد دیدار در خارج از خانه و در رستوران و تریا خلاصه می شد. به هر حال باید طوری زندگی می کردیم که فقدان پدر و مادر را از یاد ببریم. از لحاظ مالی هم وضع ما چنـــدان بد نبـود و می توانستیم گلیم مان را از آب بیرون بکشیم. با خـــــانه ای که در آن سوی شهر داشتیم و اجـاره اش داده بودیم چرخ زندگی مان می چرخید. از سه ماه پیش هم رعنـــا در دانشگاه و در آزمایشگاه شیمی کاری برای خود دست و پا کـــرده بود و مشغول بود؛ امــا مــن از این که نمی توانستم کـــاری بکنم و زخمی از زخم هـــای زندگی را التیـــام بخشم، ناراحت بودم. در حقیقت این رعنا بود که به من اجازه ی کار کـــردن نمی داد و مجبـــورم می کرد که درسم را بخوانم تـا پس از اخذ دیپلم وارد دانشگاه شوم.هر چند سد هفت خوان مانندی به نــــام کنکور در برابر مـن و امثال من بود، چنـدان هم بی میل نبــــودم که وارد دانشگاه شــــوم و درس بخوانم. به این ترتیب مـــا به زندگی معمـــولی خود درست مثـــل میلیون ها هم وطن دیگر ادامه می دادیم؛ بی شکایتی و بی موردی خاص! با این حال سعی می کردیم با کمبودها کنـــار بیاییم تا مجبور نشویم دست به دامان کسانی چــون عمو محمد یـــا خاله شهین شویم. تـــا این که جمعه به اردوی چهل نفره ی دانشگاهی رفتیم.

پس از مدت سه ساعت، به جاده ای خاکی رسیدیم و اتوبوس پس از حرکت نیم ساعته در جاده ی خاکی، گویی به انتهای جاده رسیده باشد، ایستاد. تــــازه این هنگام بود که متوجه اطرافم شدم و دیدم که تمام کناره های جاده ی خاکی پوشیـــــده از درختان کوتاه قد جنگلی است. ولی هنوز ذهن نه چندان خلاقم بوی جنگل را حس نکرده بود. اتوبوس که ایستــاد، مسؤول روابط عمومی دانشکده ی رعنــــا که مردی میانسال به نام آقای امـــــامی بود از صندلی تاشوی بغل دست راننده برخاست و خطاب به افراد گروه گفت:

- خانم ها، آقایان! وسایل تان را بردارید تا راه بیفتیم!

من زیر لب گفتم:- تازه راه بیفتیم؟!

رعنا در حالی که برمی خاست گفت:

- دیگه قرار نبود نق بزنی آقا!

من هم در حالی که کوله پشتی زیر پایم را به دست می گرفتم پرسیدم:

- مگه پیاده روی هم داریم؟

ولی به جای رعنا، لیلا جوابم را داد:

- آقا مهرداد! با اجازه تون تا وسط های جنگل جلو میریم!

افسانه آهسته پرسید:- خطرناک نباشه بچه ها؟!

رعنا بادی به غبغب انداخت و در حالی که با شیطنت به من می نگریست گفت:

- تا مهرداد رو داریم، نباید غم خطر بخوریم!

من این متلک را نشنیده گرفتم و فقط به لبخندی کفایت کردم و به آرامی از اتوبوس پیــاده شدم. به دنبال من رعنا، لیلا و افسانه و چند نفر دیگری که داخل مانده بودند، پیــاده شدند و اتوبوس خالی از مسافر شد. آقای امامی پس از دقیقه ای صحبت خودمانی با چند نفر از آقایان گروه، سینه ای صاف کرد و خطاب به همه گفت:

- دوستان؛ ما تـــا محل اردوگاه جنگلی نیم ســـاعت راه پیـــاده داریم. این قسمت از جنگل توسط راه های طبیعی ایجاد شـــــده به اردوگاه وصله و احتمال گم شدن نیست. با این حال سعی کنین از هم جدا نشید...! بسیار خوب! حرکت می کنیم!

با اتمام صحبت آقای امامی، هر کس کوله بار و کوله پشتی خود را برداشت و شــــروع به حرکت کرد. در بین راه یکی از افراد گـــروه که دوستانش او را " مجیـــد" می خواندند و همان جا فهمیدم اهل یکی از روستاهای اطراف رشت بود، به زبان گیلکی ترانه ای خواند و دوستانش در بعضی جاهای ترانه که آسان تر می نمود یـــــا تکرار می شد همراهی اش کردند. عده ای هم با خنده و شوخی، و دیگران با انواع بحث ها به نوعی در حـال صحبت بودند. تنها چند نفر از جمله من، رعنا، لیلا و افسانه غرق در زیبایی هـــــای اطراف مان بودیم و اگر هم صحبتی می کردیم در راستای محیط پیرامون بود. من که علاقه ی زیـــادی به موسیقی داشتم، در حال گوش دادن به کاستی بودم که درون والکمن بود و آن را از بند کوله پشتی ام آویزان کرده بودم. رعنا هم که به طبیعت برای طراحی های کم و بیش حرفه ای خود عشق می ورزید، ناخودآگاه در جست و جوی سوژه ای برای طراحی و نقـــــاشی بود. او یک زیرورقی بزرگ به همـــراه چند نوع مداد طـــــراحی و چنــــدین برگ بزرگ مخصوص طراحی نیز آورده بود تا در این دو روز بیشترین استفــاده را از موقعیت بکند. با این اوصــاف، پس از حدود بیست دقیقه راه پیمــــایی، به محوطه ی بـــازی رسیدیم که اردوگاه در آن جا بنا شده بود. حدود پانزده چادر بزرگ و کوچک در بخش شـرقی اردوگاه برپا شده بود که چادرهای بزرگ به طرف مرکز و چادر های کوچک تر به قسمت خــارجی اردوگاه تمایل داشتند. در قسمت مرکزی محوطه ی خاکی یک استخر کم عمـــــق و کوچک وجود داشت که در دو طرف آن شیرهای آب با ناودان های ابتـدایی چوبی برای خروج آب قرار داشتند و تقریبا" در ده قدمی این استخر ساختمــــان اصلی که شامل دو اتـــاق و چند توالت می شد، قرار داشت. اتاق ها به هم چسبیده بودند و بعد فهمیدم که در یکی مأمورین جنگل بانی و در دیگری کارکنان اردوگاه خانه دارند. پشت به استخر و اتـــاق ها و رو به قسمت شمالی اردوگاه دستشویی ها قـــرار داشتند که تعدادشـــان شش عدد بود. هر چنـــد نظافت شان تعریف چندانی نداشت با این حال بهتر از هیچ بود. قسمت غربی اردوگاه که با حیاط خاکی با طول حدود بیست متر از ساختمـــان مرکزی جدا شـــده بود، محل استقـــرار کانکس هایی بود که بر روی چهارپایه های چوبی قرار گرفته بودند و خود، آهنی بودنـــد. بیشتر کانکس ها رنگ سفید و سبز زده شده بود و تعداد کل آن ها به ده عدد می رسیـــد. نه دیواری بود، نه نرده ای و نه سیم خارداری که جنگل را از محوطه ی اردوگاه جدا کند و به همین دلیل هم فضای اردوگاه زیبا می نمود. کمی دورتر از استخر آب، درست همــان جایی که محل ورود ما به اردوگاه بود، چند منقل سنگی هم جهت ایجاد آتش و کبـــاب پزی تعبیه شده بود. حالا ما وارد چنین اردوگاهی شده بودیم و قرار بود تا ظهر فردا همین جـــا بمانیم. بساط ناهار پس از نیم ساعت برپا شد و آقایان با شور خاصی مشغول پختن کبـــاب در منقل های سنگی شدند. من هم به جمع آنان پیوستم و به کار کشیدن کبـــاب ها از سیخ به روی نان مشغول شدم. پس از دقایقی ناهار لذیذی تهیه شده بود که تمام جمع نوش جان کردند. من با شخص خاصی رابطه ی صمیمی نداشتم و بنابراین کمتر صحبت می کردم. بـا این حال کسانی بودند که مثل من جزو افراد کلاس نبودند؛ ولی دانشجویان کلاس با همه ی ما طوری برخورد می کردند که گویی مــا نیـــز از آنـــان هستیم. خلاصه پس از ناهـــار و استراحت بعد از ظهر، در حالی که هوا صاف و آفتابی بود قرار بر این شد که افــــراد، در گروه های پنج یا شش نفـــری به گـــردش در جنگل بروند. جنگل هیچ جـــای متراکمی که بتوان در آن گم شد نداشت و بنـــا به گفته ی جنگل بانـــان، چــــون اردوگاه در قسمت کم ارتفاعی قرار داشت پیدا کردن آن از درون جنگل کار سختی نبود. بنابراین من، رعنـــــا، لیلا، افسانه و دو نفر دیگر از پسران کلاس که قالب های روحی تقریبا" یکســـانی داشتیم و اصولا" - گذشته از من- طرفدار هنر و طبیعت بودیم، در قالب یک گـــروه شش نفـــری وارد جنگل شدیم. بعدها فهمیدم که " احمد نیازی" یکی از دو دانشجوی پسری که همــراه ما بودند دلباخته ی " لیلا شریفی" بوده است و بی شک به همین خاطر در گروه مــا قرار گرفته است و دانشجوی دیگر به نام " رحیم اصلانیان" هم بنا به درخواست احمد بــا مـــا همـــراه گشته است. به هر حــــال ما قدم به جنگل گذاشتیم و فاصله ی زیـــادی از اردوگاه گرفتیم. اردوگاه دیگر دیده نمی شد و ما فارغ از هر چیز وهر فکری مشغول گردش بودیم. کمی تا قبل از آن صدای گروه های مجــاور به گوش مان می رسیـــد؛ ولـــی در این لحظه متوجه شدم که تقریبا" هیچ صدایی جز صدای خودمان و آواز آزادانه ی پرندگان به گوش نمی رسد. آرامش عجیبی بر جنگل حاکم بود و شاید اگر انسان در این محل تنهــــا بود از ایــن آرامش آزرده و نگران هم می شـــد؛ ولی لزومی نداشت وقتی که پنج نفـــر دیگر در کنارت بودند، احساس دیگری جز آرامش داشته باشی. در کنار یک درخت چنـــار بسیـــار بزرگ، رعنا ایستاد و مشغول نظاره بر اطراف شد. سپس وسایل نقاشی را آماده کــــرد و روی چمن تازه سبز شده ی جنگل نشست تا تصویری از این درخت چنار رسم کند. ما هم نشستیم و من که نزدیک تر به رعنا نشسته بودم گفتم:- واقعا" که قشنگه! 

رعنا در حالی که مداد طراحی را در لای انگشتانش چرخ می داد گفت: 

- قشنگه، اگه همین طور بمونه! 

- مگه نمی مونه؟! 

- بشر پای خودشو به هر جا گذاشته زیبایی پر کشیده و دور و دور شده! 

واقعا" قابل درک بود. بشر به هر جا که رسیده بود ویرانی و خرابی ایجاد کرده بود. هـــر چند ساختمان ساخته بود؛ کانکس گذاشته بود و محلی برای تفریح سـاخته بود ولی بــرای اردوگاهی چنان، اصله ها درخت قطع شده بود و مترها زمین پایمال شده بود. پس بشـــــر برای منافع خود، برای راحتی خود و یا حتی برای تفریح خود جنگل را ویران کــرده بود. هر چند جنگل بانی هم برای حمایت  و دفاع از جنگل بی پناه تأسیس کرده بود، بـــــاز هم خود، جنگل را، حیوانات را و محیط زیست  را مورد اهانت و دست درازی قرار داده بود. دقایقی بعد، احمد، لیلا، افسانه و رحیم از ما فاصله گرفتند و کمی دورتر نشستند. گویـــــی برای ابراز کلمات عاشقانه باید بیشترازاین ها فاصله بود. ولی چه اهمیتی داشت که آن ها با ما چقدر فاصله داشتند! مهم این بود که نباید فاصله ای بین خودشـــان وجود می داشت. با این حال من می دیدم که چطور لیلا و احمد گل می گفتند و گل می شنیدند و در میان کلام شان گاه گداری افسانه و رحیم هم حرفی ومتلکی می پراندند. رعنا هم غرق کــــار طراحی شده بود و من هم که به آرامی مشغول گوش دادن به نوای تــــرانه ها بودم. آن ها چنـــان عاشقانه و ما چنین هنری، غرق در خود بودیم و اصلا" متوجه تیرگی هوا نشدیم. تا وقتی که رعنا سر از کاغذ طراحی برداشت و نگاهی به آسمان کرد و گفت: 

- فکر کنم باید برگردیم؛ هوا خیلی گرفته س! 

نگاهی به آسمان انداختم و گویی از خواب سنگینی برخاسته باشم گفتم: 

- الانه که بباره؛ آره... باید برگردیم! 

از نگاه رعنا دریافتم که باید برخیزم و دوستان مان را هم صدا کنم. ازجا برخاستم و هنـوز قدمی برنداشته بودم که نور برقی و صدای رعدی به دنبال آن در فضای جنگل طنین انـداز شد. لحظه ای که برق زده بود، حس کردم یک سیاهی بلند بالا را کمی دورتـر و در قسمت راست مان دیده ام. نگاهی به همان جا انداختم و وقتی یقین حاصل کردم که مردی با گــــام های کوتاه به طرف ما می آید خطاب به رعنا گفتم: 

- یکی از افراد گروه های دیگه اون جاس! 

رعنا نگاه مرا دنبال کرد و او هم مثل من مردی را دید که پالتوی زمخت تیره رنگی به تن کرده بود و با قیافه ای مرموز به طرف ما می آمد. رعنا برخاست و در حالی که وسایلــش را جمع و جور می کرد خطاب به من گفت: 

- اون از دانشجوهای کلاس ما نیست! 

- پس چرا داره به طرف ما میاد؟! 

- شاید راه رو گم کرده... یا چیزی می خواد! 

در این اثنا بود که مرد غریبه کاملا" به ما نزدیک شد و روبروی من ایستاد. ناخودآگـــــاه حس کردم از نوک بینی تا انگشتان پایم یخ زده است. سرم را به زحمت بلند کردم و چشـم در چشمانش دوختم. مردی خوش هیکل با قامتی بلند، صورتی اصلاح کرده، موهایی پــُــر پشت و چشمانی که در آن هوای تیره و ابری در پشت عینک آفتابی بودند. در دست چپش سیگاری بود که با نگاه من، آن را بلند کرد و خطاب به من گفت:- آتیش داری؟! 

خوف من با شنیدن صدای مرد غریبه دو چندان شد. چشمــانش از پشت عینک هم چنـــان چشمانم را می کاوید و اعماق روحم را زیرورو می کرد. با سردی تمام که نشــان از ترسم داشت گفتم:- من ندارم!... ولی شاید احمد آقا... دوستان داشته باشند! 

پوزخند کوتاه و نیشداری زد و گفت:- کدوم دوستان؟! 

سرم را به طرف چهار همراه مــــان گرداندم. البته فکر می کـــردم که آن ها هنـــوز آن جا هستند. ولی با یک نگاه دریافتم که اثری از آن ها نیست. به آرامی گفتم: 

- شرمنده! همین جاها باید باشن!... ولی کجا رفتن آخه؟! 

دراین هنگام آسمان برق دیگری زد و به ناگاه درختچه ی کوچکی که تازه غرس شده بود و در چند قدمی ما بود آتش گرفت. من هم چنان مات و مبهوت ایستاده بودم که مـرد غریبه به طرف آتش رفت و سیگارش را روشن کرد و دوباره برگشت. در ایـــــن هنگام رعنــــا وسایلش را جمع کرده بود و در حالی که از آتش گرفتن درختچه مبهوت بــود خطاب به من گفت:- بچه ها کجا رفتن؟... اگه پیداشون نشه...!

ولی در حالی که به مرد مقابل من خیــره شده بود بقیـــه ی کلامش را خورد. گـــویی توان صحبت کردن نداشت. سپس سرش را پایین انداخت و گفت:

- زودباش مهرداد!... الان بارون می باره ها!

مرد غریبه همان طور که پکی به سیگارش می زد گفت:- تــا اردوگاه راه زیـادیه!... توی این تاریکی محاله پیداش کنین!

من پرسیدم:- شما این طرفا رو بلدین؟!

ولی رعنا مجال صحبت به مرد غریبه را نداد و گفت:

-  پیدا کردن اردوگاه مشکل ماست آقا!

اشاره ای به من کرد که مجبور شدم پشت ســــرش به حرکت بیفتم. ولی هنـــوز چند قدمی برنداشته بودیم که با قهقهه ی هولناک مرد غریبه، هر دو در جا خشک شدیم:

- چه خانوم محترمی! ولی باید دید آیاتموم دانشجوهااین قدر بلبل زبون و شیرین سخنند؟

من برگشتم و گفتم:- آقا لطفا" مؤدّب باشید!

مرد غریبه به طرف من آمد و در حالی که دستش را روی سینه ی ملتهب از ترس و خشم من می گذاشت گفت:- برو کنار بچه جون!... به تو مهلت میدم که تا خود اردوگــــاه بدوی! همین!

من قدمی به عقب گذاشتم تا مشت محکمی نثار این مرد گستاخ کنم. ولی رعنـــا مرا کنـــار کشید و در حالی که کاملا" روبروی مردک ایستاده بود با وحشت به چشمانش خیـره شد و پس از لحظه ای تأمل گفت:- ضعیف گیر آوردی؟... اگه جرأت داری یه بار دیگه داداشمـو تهدید کن تا حالیت کنم!

قهقهه ی شیطانی دیگری در فضای جنگل پیچید که حس کردم دل رعنا را آب کــرده است. با این حال رعنا با رشادت تمــام روبروی مرد گستـــاخ ایستـــاده بود. مردک تا جــایی که می توانست سرش را جلو برد و در چشمان رعنا خیره شد. ولی رعنــا دیگر درنگ نکرد و با اشاره ای به من، راهی شد. من هم درکنارش ازمرد غریبه دور شدم؛ ولی چون جانب احتیاط را نگاه می داشتم، پس از هر چند قدمی به جلـــو، به عقب برمی گشتم و نگاهی به پشت سرمان می انداختم. مرد غریبه هم چنان ایستاده بود و انگاری سرش را به پایین خم کرده باشد، متفکـّر می نمود. در لحظه ی آخری که از چشمـان من دور شــد و دیگر او را ندیدم، به وضوح دیدم که سیگارش را روی دستش خاموش کــــرد؛ سپس درختی بیــن ما قرار گرفت و او دیده نشد. من وسایل رعنا را به دست گرفتم و هر دو تـــا می توانستیم به سمت جنوب، یعنی محل اردوگاه دویدیم.....

( پایان قسمت اول)


 

Nevruz Ateşi (آتش نوروز): احمد کایا

:Nevruz Ateşi


آتش نوروز:


Bir acemi düşte gördüm

Ağlayan gülüşte gördüm

Güller açmıştı yeni ülke

Bayram yeriydi çarşılar

Ölüleri halayda gördüm


یک غریبه را در رویا دیدم

که خنده ای گریان داشت

در سرزمین جدید گل ها باز شده بودند

بازارهای عید برقرار بود

مردگان را در "هالای" (رقص اصیل کردی- ترکی) دیدم


Devasa ateşler yanmış

Çadır kurulmuş dağlara

Külleri savrulur durur

Karışıyor yıldızlara


آتش های غول پیکر افروخته بود

بر کوه هایی که پر از چادرهای برپا شده بود

اخگر آتش ها پخش می شدند و می ایستادند

و به ستارگان می پیوستند


Aylar boyu yollar gittik

Kanal boyunca sınır boyunca

Ay ışığı şamdan değil

Ay ışığı şamdan değil

Ölüm olunca; ölüm olunca


در طول ماه ها، راه ها رفتیم

در طول کانال، در طول مرز

نور ماه از شبانگاه نیست

نور ماه از شبانگاه نیست

تا وقتی که مرگ هست؛ تا وقتی که مرگ هست


Devasa ateşler yanmış

Çadır kurulmuş dağlara

Külleri savrulur durur

Karışıyor yıldızlara


آتش های غول پیکر افروخته بود

بر کوه هایی که پر از چادرهای برپا شده بود

اخگر آتش ها پخش می شدند و می ایستادند

و به ستارگان می پیوستند


Söz; Müzik: Ahmet. Kaya


لینک دانلود آهنگ