Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

ابلیس در سحرگاه(قسمت ششم)

در تمام لحظاتی که او برای مان سخن می راند، بی لحظه ای درنگ گوش می دادیم و اصلا" از زمان و مکان بی اطلاع  بودیم. گویی ده ها بلندگو و آمپلی فایر مجهز به سیستم های کامپیوتری در خانه نصب شده بود؛ چرا که ما صدای او را خیلی بیشتر و بلندتر از صدای واقعی اش می شنیدیم. او ادامه داد:- در چند سال گذشته، من جنایات هولناکی انجام دادم که هیچ وقت پلیس یا هر کس دیگه ای از اونا سر در نیاورده! تهران، تبریز، مشهد، شیراز، اصفهان، شمال یا جنوب، برام فرقی نداشته؛ هیچ کس سرنخی از من به دست نیاورده و این بی نقصی رو مدیون نیروی ابلیس هستم؛ اون بی شک... بی شک اون بوده که مرشد و رهبر و راهنمای من بوده!... شب و روز، وقت وبی وقت، سرحال و عصبانی، من عامل آزار و شکنجه و قتل انسان بوده ام؛ ولی... این طور با وحشت و انزجار به من نگاه نکنین؛ من... درسته که با تمام وجودم تمام کارهای به اصطلاح پست رو انجام دادم، ولی قربانی های من هم بی تقصیر نبودن! افراد زیادی به خاطر وسوسه های دل ناپاک شون به دام من افتادن؛ تقریبا" تمام شون! زن های بددل، پول دوست، هوس باره؛ و مردهایی که با صحبت های من فکر می کردن من می تونم براشون زن بدکاره ای یا تریاکی یا هر کوفت و زهرمار دیگه ای فراهم کنم! در سال های اول طعمه های منو این افراد تشکیل می دادن که البته کم هم نبودن؛ تقریبا" بیشتر از نصف افراد جامعه معتاد به این چیزها هستن؛ معتاد به وسوسه ها؛ تــــــا وقتی که روی لبه ی پرتگاه نیستن هیچ اتفاقی نمی افته؛ ولی وقتی پاشون به لبه ی پرتگاه رسید، حتما" کسی پیدا میشه تا کارشونو یکسره بکنه. یعنی باید یکی باشه تا این زالوهای مسخره رو از روی پوست و بدن جامعه پاک کنه! تازه اگر من هم به وسوسه هاشون پاسخ ندم، خودشون خودشونو پرت می کنن و هلاک میشن!... بگذریم... تا سه سال قبل من قربانی هامو از این گروه که عده شون هم زیاد بود وتوی هر کوچه و پس کوچه ای، ازبالا تا پایین شهر پیداشون می شد،می گرفتم. ولی بعد که روحم به قدرت مافوق بشری مُسخر شد، دیگه از کوچه و خیابون دست کشیدم. قربانی هام کمتر شدن ولی کیفیت قتل ها و آزار و اذیت هام روز به روز بهتر می شد. تا این که تصمیم گرفتم سراغ آدمای پولدار و از خود راضی برم. کسانی که برای اطرافیان شون ذره ای ارزش قائل نبودن و اگه مسأله ای هم برای عزیزاشون پیش می اومد، سود تجارت و پول شون رو به اونا ترجیح می دادن! آخه درگیـــــــری با این جور آدما که فکر می کنن خیلی کارها از دست شون بر میاد و هیچ کاری از دست شون بر نمیاد، ریسک کمتری داره. هر چند با قدرت و ابهتی که من داشتم و دارم، بزرگ ترین ریسک ها هم برام خیلی امن هستن؛ با این حال دوست داشتم کارم رو بدون ذره ای بی دقتی و کم و کاستی انجـــــام بدم. اوضاع جور بود و من به هر اونچه که می خواستم می رسیدم. تمام امیال شیطانی من به قدری قدرت گرفته بودند که دیگه خود شیطان بودم. چند وقتی هم بود که اون رابطه ی تدریس گونه از جانب موجود نامعلوم رو دیگه نداشتم. چون خودم استاد شده بودم و نیازی نبود که بیشتر از این کثیف و بد و شرور بشم. تا این که اون شب، توی جنگل شما رو دیدم. دو تا موجود ظریف، شیک پوش و احتمالا" پولدار که اگه یکی رو تهدید می کردی، به راحتی فرار می کرد و می تونستی اون یکی رو تا حد امکان آزار بدی. من یکی رو تهدید کردم و انتظار داشتم فرار کنه؛ ولی اون با این که تا حد مرگ ترسیده بود، ایستاد و خواهرش هم به هواداریش جلوم ایستاد. اون قدر محکم و نترس که یه لحظه شک برم داشت که اون قدرت مطلق منم یا اون! با نگاه کردن به چشماش متوجه چیزی شدم که تا اون وقت توی چشم هیچ کدوم از قربانی هام ندیده بودم. یک ایمان، یک قدرت، یک نیروی دیگه که درست  مخالف نیروی من بود. شدتش اون قدری بود که منو درگیر چند تا سؤال کنه  تا این که هر دوشون برند! و بعد، توی شهر، وقتی اون مسایل پیش اومد فهمیدم شما خواهر و برادری هستین که من نخواهم تونست به راحتی حریف تون بشم. افشین با این که  رعنا رو دوست داشت بعداز این که تا حد مرگ از من ترسید، راه رو برام باز کرد تا رعنا رو با خودم ببرم؛ ولی مهرداد با این که قوای بدنیش کمتر هم بود برای نجات رعنا چند بار جلوی من ایستاد و دست آخر چاقو رو توی پهلوم فرو کرد!

سخن ابلیس که به این جا رسید، ساکت شد و من تازه آن موقع فهمیدم که ساعت از ده شب هم گذشته است. لحن آرام ابلیس باعث شده بود که من دارای چنان جرأت و جسارتی شوم که تا آن موقع در رویارویی با وی چنان شهامتی نداشتم. خطاب به او گفتم:

- اون نیرو... نیرویی که گفتی؛ آیا توی چشمای خواهرم بود؟!

لبخندی زد و گفت:- مهرداد! تو کم سن و سال تر اونی که عاشق شده باشی؛ و من هم کم تجربه تر از اونم که این حالت رو برات شرح بدم؛ ولی نیرویی که توی چشمای خواهرت منو محصور کرد، نیروی عشق بود!... عشق به تو؛ عشق به زندگیش! بعد... وقتی توی تریا تو چشمای رعنا دوباره دقیق شدم، یه عشق دیگه هم پیدا کردم؛ عشق به جنس مخالف! و وقتی فهمیدم که من می تونم اون کسی باشم که رعنا دنبالش می گرده، واقعا" اوضاع زندگیم دگرگون شد!

ابلیس دوباره ساکت شد و من که تقریبا" چیزی از درگیری عشقی او و رعنا، آن هم با یک نگاه دستگیرم شده بود، حرفی برای گفتن نیافتم. ولی رعنای پر از رمز و راز اما ساکت از او پرسید:- شما... واقعا" راست میگین؟!

- می دونم ممکنه باور نکنی؛ ولی حقیقته؛ یه حقیقت تلخ و شیرین؛ تلخ برای این خاطر که من با عشق تو تمام قدرت و اختیار خودم رو از دست خواهم داد و شیرین برای این که چیزی رو پیدا کردم که از اول زندگیم تا حالا تجربه شو نداشتم!

رعنا با سکوت دوباره ی ابلیس، جرأتی به خود داد و دوباره پرسید:

- شما چرا همیشه این جوری لباس می پوشید؟... این قدر خشن و یکدست!

- هر کسی اون جوری که روحیاتش هست رفتار می کنه، حرف می زنه و دوروبرش رو دکور میده! کسی که روح ظریف و هنرمندی داره مثل خودت، اتاق خودش رو طوری دکور می کنه که گویای روح لطیفش باشه و در حقیقت با اون روح ظریف و هنرمندش رابطه ی دوستانه داشته باشه؛ و روحیات خشن هم دکور و لباس خشن رو ترجیح میده!

رعنا دوباره پرسید:- پشت اون عینک آفتابی چیه؟!

ابلیس سکوت ممتدی به مدت حدود دو دقیقه کرد که جان مرا به لب آورد. فکر کردم عصبانی شده و چون نمی خواهد پرخاش جویانه جواب دهد، سکوت اختیار کرده است. ولی پس از آن سکوت، ابلیس لب به سخن گشود و گفت:

- پشت این شیشه های سیاه یه جفت چشم بیرحم بود که هیچ کس قدرت نگاه کردن به اونا رو نداشت؛ روح من درست مثل بقیه ی آدم ها از چشم هام قابل خوندن و دسترسی هست. پس هر انسانی با نگاه کردن به آیینه ی روحم، به چشمام، از این همه خون و کثافت و پلیدی زهره ترک می شد؛ ولی حالا اون قدر فرق کرده که دو تا کاسه ی خون بیشتر دیده نمیشه!

عینکش را به آرامی از چشمانش دور کرد و از جا برخاست. کنار رعنا نشست و چشمان نیمه بسته اش را باز کرد. رعنا محو چشمان او شده بود و او نیز به چشمان رعنا خیره گشته بود. من هم در این گیرودار مشغول تماشای آن دو بودم. پس از دقیقه ای که به سکوت گذشت، آن دو چشم از هم برداشتند و به نظرم آمد که رعنا می خواهد چیزی بگوید که نگفت. ابلیس به طرف من برگشت و گفت:

- مهرداد؛ این یه واقعیته! حالا من اسیر این چشمام و راه فراری هم ندارم؛ یا باید با رعنا باشم یا با خودم!

سکوت کرد؛ گویی غرق این فکر شده بود که کدام یک را انتخاب کند. برای با رعنا بودن باید گذشته ی پر رمز و رازش را، گذشته ی کثیفش را و آن نیــــروی یگانه اش را دور می انداخت و شاید خودش را هم باید دور می انداخت؛ و برای با خود بودن و نیرویش را برای همیشه داشتن، باید از رعنا می گذشت؛ اگر هم از رعنا و عشقش می گذشت مجبور بود دوباره قربانی بگیرد و اولین قربانیانش بی شک من و رعنا بودیم. این را هر سه که در خانه بودیم می دانستیم و یقین داشتیم. وقتی در این افکار غوطه ور بودم، یک بار نگاهم با نگاهش تلاقی کرد و افکارم را پریشان کرد. چه چشمان نافذ و قدرت مندی داشت؛ او به نگاه نکرده بود و فقط نگاه های مان با هم تلاقی کرده بود. با این حال نگاهش آن چنان در ذهنم نفوذ کرده بود که یک لحظه حس کردم تمام افکارم رامی خواند.نه می توانستم ساکت باشم و نه می توانستم سخنی بگویم؛ تا این که بالاخره دل به دریا زدم و پرسیدم:

- شما... چطوری تونستید اون نهال رو توی جنگل آتیش بزنید؟!

اولین نمایش قدرتش را این گونه توضیح داد:

در تمام لحظاتی که او برای مان سخن می راند، بی لحظه ای درنگ گوش می دادیم و اصلا" از زمان و مکان بی اطلاع  بودیم. گویی ده ها بلندگو و آمپلی فایر مجهز به سیستم های کامپیوتری در خانه نصب شده بود؛ چرا که ما صدای او را خیلی بیشتر و بلندتر از صدای واقعی اش می شنیدیم. او ادامه داد:- در چند سال گذشته، من جنایات هولناکی انجام دادم که هیچ وقت پلیس یا هر کس دیگه ای از اونا سر در نیاورده! تهران، تبریز، مشهد، شیراز، اصفهان، شمال یا جنوب، برام فرقی نداشته؛ هیچ کس سرنخی از من به دست نیاورده و این بی نقصی رو مدیون نیروی ابلیس هستم؛ اون بی شک... بی شک اون بوده که مرشد و رهبر و راهنمای من بوده!... شب و روز، وقت وبی وقت، سرحال و عصبانی، من عامل آزار و شکنجه و قتل انسان بوده ام؛ ولی... این طور با وحشت و انزجار به من نگاه نکنین؛ من... درسته که با تمام وجودم تمام کارهای به اصطلاح پست رو انجام دادم، ولی قربانی های من هم بی تقصیر نبودن! افراد زیادی به خاطر وسوسه های دل ناپاک شون به دام من افتادن؛ تقریبا" تمام شون! زن های بددل، پول دوست، هوس باره؛ و مردهایی که با صحبت های من فکر می کردن من می تونم براشون زن بدکاره ای یا تریاکی یا هر کوفت و زهرمار دیگه ای فراهم کنم! در سال های اول طعمه های منو این افراد تشکیل می دادن که البته کم هم نبودن؛ تقریبا" بیشتر از نصف افراد جامعه معتاد به این چیزها هستن؛ معتاد به وسوسه ها؛ تــــــا وقتی که روی لبه ی پرتگاه نیستن هیچ اتفاقی نمی افته؛ ولی وقتی پاشون به لبه ی پرتگاه رسید، حتما" کسی پیدا میشه تا کارشونو یکسره بکنه. یعنی باید یکی باشه تا این زالوهای مسخره رو از روی پوست و بدن جامعه پاک کنه! تازه اگر من هم به وسوسه هاشون پاسخ ندم، خودشون خودشونو پرت می کنن و هلاک میشن!... بگذریم... تا سه سال قبل من قربانی هامو از این گروه که عده شون هم زیاد بود وتوی هر کوچه و پس کوچه ای، ازبالا تا پایین شهر پیداشون می شد،می گرفتم. ولی بعد که روحم به قدرت مافوق بشری مُسخر شد، دیگه از کوچه و خیابون دست کشیدم. قربانی هام کمتر شدن ولی کیفیت قتل ها و آزار و اذیت هام روز به روز بهتر می شد. تا این که تصمیم گرفتم سراغ آدمای پولدار و از خود راضی برم. کسانی که برای اطرافیان شون ذره ای ارزش قائل نبودن و اگه مسأله ای هم برای عزیزاشون پیش می اومد، سود تجارت و پول شون رو به اونا ترجیح می دادن! آخه درگیـــــــری با این جور آدما که فکر می کنن خیلی کارها از دست شون بر میاد و هیچ کاری از دست شون بر نمیاد، ریسک کمتری داره. هر چند با قدرت و ابهتی که من داشتم و دارم، بزرگ ترین ریسک ها هم برام خیلی امن هستن؛ با این حال دوست داشتم کارم رو بدون ذره ای بی دقتی و کم و کاستی انجـــــام بدم. اوضاع جور بود و من به هر اونچه که می خواستم می رسیدم. تمام امیال شیطانی من به قدری قدرت گرفته بودند که دیگه خود شیطان بودم. چند وقتی هم بود که اون رابطه ی تدریس گونه از جانب موجود نامعلوم رو دیگه نداشتم. چون خودم استاد شده بودم و نیازی نبود که بیشتر از این کثیف و بد و شرور بشم. تا این که اون شب، توی جنگل شما رو دیدم. دو تا موجود ظریف، شیک پوش و احتمالا" پولدار که اگه یکی رو تهدید می کردی، به راحتی فرار می کرد و می تونستی اون یکی رو تا حد امکان آزار بدی. من یکی رو تهدید کردم و انتظار داشتم فرار کنه؛ ولی اون با این که تا حد مرگ ترسیده بود، ایستاد و خواهرش هم به هواداریش جلوم ایستاد. اون قدر محکم و نترس که یه لحظه شک برم داشت که اون قدرت مطلق منم یا اون! با نگاه کردن به چشماش متوجه چیزی شدم که تا اون وقت توی چشم هیچ کدوم از قربانی هام ندیده بودم. یک ایمان، یک قدرت، یک نیروی دیگه که درست  مخالف نیروی من بود. شدتش اون قدری بود که منو درگیر چند تا سؤال کنه  تا این که هر دوشون برند! و بعد، توی شهر، وقتی اون مسایل پیش اومد فهمیدم شما خواهر و برادری هستین که من نخواهم تونست به راحتی حریف تون بشم. افشین با این که  رعنا رو دوست داشت بعداز این که تا حد مرگ از من ترسید، راه رو برام باز کرد تا رعنا رو با خودم ببرم؛ ولی مهرداد با این که قوای بدنیش کمتر هم بود برای نجات رعنا چند بار جلوی من ایستاد و دست آخر چاقو رو توی پهلوم فرو کرد!

سخن ابلیس که به این جا رسید، ساکت شد و من تازه آن موقع فهمیدم که ساعت از ده شب هم گذشته است. لحن آرام ابلیس باعث شده بود که من دارای چنان جرأت و جسارتی شوم که تا آن موقع در رویارویی با وی چنان شهامتی نداشتم. خطاب به او گفتم:

- اون نیرو... نیرویی که گفتی؛ آیا توی چشمای خواهرم بود؟!

لبخندی زد و گفت:- مهرداد! تو کم سن و سال تر اونی که عاشق شده باشی؛ و من هم کم تجربه تر از اونم که این حالت رو برات شرح بدم؛ ولی نیرویی که توی چشمای خواهرت منو محصور کرد، نیروی عشق بود!... عشق به تو؛ عشق به زندگیش! بعد... وقتی توی تریا تو چشمای رعنا دوباره دقیق شدم، یه عشق دیگه هم پیدا کردم؛ عشق به جنس مخالف! و وقتی فهمیدم که من می تونم اون کسی باشم که رعنا دنبالش می گرده، واقعا" اوضاع زندگیم دگرگون شد!

ابلیس دوباره ساکت شد و من که تقریبا" چیزی از درگیری عشقی او و رعنا، آن هم با یک نگاه دستگیرم شده بود، حرفی برای گفتن نیافتم. ولی رعنای پر از رمز و راز اما ساکت از او پرسید:- شما... واقعا" راست میگین؟!

- می دونم ممکنه باور نکنی؛ ولی حقیقته؛ یه حقیقت تلخ و شیرین؛ تلخ برای این خاطر که من با عشق تو تمام قدرت و اختیار خودم رو از دست خواهم داد و شیرین برای این که چیزی رو پیدا کردم که از اول زندگیم تا حالا تجربه شو نداشتم!

رعنا با سکوت دوباره ی ابلیس، جرأتی به خود داد و دوباره پرسید:

- شما چرا همیشه این جوری لباس می پوشید؟... این قدر خشن و یکدست!

- هر کسی اون جوری که روحیاتش هست رفتار می کنه، حرف می زنه و دوروبرش رو دکور میده! کسی که روح ظریف و هنرمندی داره مثل خودت، اتاق خودش رو طوری دکور می کنه که گویای روح لطیفش باشه و در حقیقت با اون روح ظریف و هنرمندش رابطه ی دوستانه داشته باشه؛ و روحیات خشن هم دکور و لباس خشن رو ترجیح میده!

رعنا دوباره پرسید:- پشت اون عینک آفتابی چیه؟!

ابلیس سکوت ممتدی به مدت حدود دو دقیقه کرد که جان مرا به لب آورد. فکر کردم عصبانی شده و چون نمی خواهد پرخاش جویانه جواب دهد، سکوت اختیار کرده است. ولی پس از آن سکوت، ابلیس لب به سخن گشود و گفت:

- پشت این شیشه های سیاه یه جفت چشم بیرحم بود که هیچ کس قدرت نگاه کردن به اونا رو نداشت؛ روح من درست مثل بقیه ی آدم ها از چشم هام قابل خوندن و دسترسی هست. پس هر انسانی با نگاه کردن به آیینه ی روحم، به چشمام، از این همه خون و کثافت و پلیدی زهره ترک می شد؛ ولی حالا اون قدر فرق کرده که دو تا کاسه ی خون بیشتر دیده نمیشه!

عینکش را به آرامی از چشمانش دور کرد و از جا برخاست. کنار رعنا نشست و چشمان نیمه بسته اش را باز کرد. رعنا محو چشمان او شده بود و او نیز به چشمان رعنا خیره گشته بود. من هم در این گیرودار مشغول تماشای آن دو بودم. پس از دقیقه ای که به سکوت گذشت، آن دو چشم از هم برداشتند و به نظرم آمد که رعنا می خواهد چیزی بگوید که نگفت. ابلیس به طرف من برگشت و گفت:

- مهرداد؛ این یه واقعیته! حالا من اسیر این چشمام و راه فراری هم ندارم؛ یا باید با رعنا باشم یا با خودم!

سکوت کرد؛ گویی غرق این فکر شده بود که کدام یک را انتخاب کند. برای با رعنا بودن باید گذشته ی پر رمز و رازش را، گذشته ی کثیفش را و آن نیــــروی یگانه اش را دور می انداخت و شاید خودش را هم باید دور می انداخت؛ و برای با خود بودن و نیرویش را برای همیشه داشتن، باید از رعنا می گذشت؛ اگر هم از رعنا و عشقش می گذشت مجبور بود دوباره قربانی بگیرد و اولین قربانیانش بی شک من و رعنا بودیم. این را هر سه که در خانه بودیم می دانستیم و یقین داشتیم. وقتی در این افکار غوطه ور بودم، یک بار نگاهم با نگاهش تلاقی کرد و افکارم را پریشان کرد. چه چشمان نافذ و قدرت مندی داشت؛ او به نگاه نکرده بود و فقط نگاه های مان با هم تلاقی کرده بود. با این حال نگاهش آن چنان در ذهنم نفوذ کرده بود که یک لحظه حس کردم تمام افکارم رامی خواند.نه می توانستم ساکت باشم و نه می توانستم سخنی بگویم؛ تا این که بالاخره دل به دریا زدم و پرسیدم:

- شما... چطوری تونستید اون نهال رو توی جنگل آتیش بزنید؟!

اولین نمایش قدرتش را این گونه توضیح داد:

- من اگه می خواستم می تونستم تمام جنگل رو با اون صاعقه های قهر آمیز به آتش بکشم! با این حال برای نشون دادن قدرتم آتش زدن درختچه کافی بود!

ساکت شدم و سعی کردم دیگر سؤالی نکنم. او با همان حالت دوستانه ی قبلی که به سؤالم جواب داده بود، خطاب به من گفت:

- مهرداد؛ هر چی می خواهی بپرس! من ناراحت نمیشم!

من حواسم را جمع کردم و سؤالم را طوری پرسیدم که موجب کدورت خاطر او نشود. پرسیدم:- اون همه خون، روی ماشین توی پارکینگ آپارتمان هم کار شما بود؟!

- آره!... برای ترسوندن شما بهترین کار بود!

- اون خون تازه ی یه انسان بود!

- می دونستم که اون قدر عاقل هستین که دست به کارهایی می زنین تا بدونین این خون، چیه! پس مجبور شدم یک نفر رو قربانی بکنم! یه مرد بیچاره که به خاطر چند تومن پول، پول گدایی، به من اعتماد کرده بود!

من و رعنا نگاهی به هم انداختیم و گویی هر دو در یک لحظه به حال گدای بیچاره که قربانی شده بود تأسف خوردیم. ابلیس این را از نگاه مان خواند و ادامه داد:

- اون وقتی که اون گدا رو روی ماشین شما کشتم وضع با حالا فرق می کرد؛ کلا" همه چی فرق می کرد!

بی درنگ فهمیدم که می خواهد بگوید که دیگر چنین کاری از او سر نخواهد زد. البته اگر او در میان قدرت و رعنا، رعنـــــــــــا را انتخاب می کرد. دوباره سؤالی به ذهنم رسید و پرسیدم:- اون شب توی رستوران چطور فهمیدین که من در چه فکری ام؟!

او تبسمی تحویل من داد و گفت:- اگه قدرت بازوی من به قدر بازوی ده ها مرد هست، پس این قدرت مافوق بشری می تونه روحم رو هم به قدرت روحی ده ها مرد برتری بده! من یک روان شناس کاملم؛ بعلاوه حس ششم و تله پاتی قوی هم دارم؛ برای ابلیس بودن باید از هر لحاظ کامل باشی؛ برای این که چنین قدرتی رو به تو بدَن، باید لیاقت اونو داشته باشی!

من که واقعا" نمی فهمیدم؛ هرچه قدر سعی می کردم به ذهنم فشار بیاورم تا بدانم، بی فایده بود. آخر این نیروی اهریمنی چه و از کجا می توانست باشد؟ این چنین قدرت مند و این چنین فراگیر، تا اندازه ای که عامل این نیرو می توانست غیرممکن ترین کارها را انجام دهد؛ فکر دیگران را بخواند؛ روی آسفالت کشیده شود؛ ضربات متعدد چاقو را تحمل بکند؛ یازده گلوله را در بدنش تحمل بکند و نمیرد و صدها کار دیگر که از هیچ انسان عادی برنمی آید. این نیرو چگونه یک انســـــان را در روی زمین می یافت و خود را به آن القا می کرد؟ آیا واقعا" اهریمن، شیطان یا هر نامی که بر او بتوان گذاشت، انسان زمینی را وادار می کرد که تمام کارهایی را که می گفت انجام دهد؟ آیا این همان شیطانی بود که از بهشت خداوند رانده شده بود؟ و اگر همان بود، چرا بعد از این که به وسوسه می انداخت و گمراه می کرد، قربانی شان می کرد؟ مگر غیر از این بود که شیطان رانده شده از بهشت فقط گمراه یا وسوسه می کرد؟ دیگر جان ستاندنش چه بود؟!

در این افکار غوطه ور بودم و رعنا و ابلیس هم هر کدام در فکری بودند. رشته ی افکارمان توسط صدای زنگ تلفن گسسته شد؛ رعنا که نزدیک تلفن بود، گوشی را برداشت و پس از سلام کوتاهی ابتدا نگاهی به من و سپس ابلیس انداخت. من چیزی از نگاهش دستگیرم نشد ولی ابلیس از روی مبل برخاست و نگاه نافذش را در چشمان رعنا دوخت. رعنا فقط به صدای پشت خط گوش می داد و فقط آره یا نه می گفت. پس از پایان مکالمه، او گوشی را گذاشت و نفس بلندی کشید. پرسیدم:- کی بود؟!

ولی به جای رعنا، ابلیس پاسخم را داد:

- سروان حاتمی؛ افسر تجسس آگاهی! افشین بودن منو در این جا به اون گزارش داده و اونم تماس گرفته بود تا هم از حال شما آگاه بشه و هم صحت ماجرا رو تأیید بکنه! الان هم خیلی فوری خودشو به این جا می رسونه!

رعنا گفت:- ولی اون چیزی راجع به اومدنش به این جا نگفت!

- لازم نبود بگه! اولین کاری که می کنه اینه که با چند نفر از همکاراش به سراغ مون میاد؛ بعدشم نیروهای ویژه وارد عمل میشن تا من قاتل رو دستگیر بکنن!... افشین؛ اگه گیرت بیارم...!

ولی سخنش را ادامه نداد و پس از لحظاتی درنگ گفته اش را این طور تغییر داد:

- اگه یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه جلوی راه رسیدن من به رعنـــــــا سبز بشی، جونتو می گیرم! قول میدم!

این جمله را با چنان خشمی زیر لب زمزمه کرد که من و رعنا متقاعد شدیم کار افشین ساخته است. سپس فکری کرد و از من پرسید:

- مهرداد!؟ آیا با من میایی؟!

من که انتظار چنین سؤالی را نداشتم بهت زده، فقط نگاهش کردم. رعنا از جا برخاست و خطاب به وی گفت:- بذار برادرم پیشم بمونه! اون که گناهی نداره!

ابلیس لحظه ای مکث کرد و سپس خطاب به رعنا گفت:

- اگه من از مهرداد می خوام که باهام بیاد، به خاطر این نیست که می خوام بلایی به سرش بیارم؛ اگه می خواستم صدمه ای به شما بزنم خیلی راحت می تونستم همین جا کارم رو انجام بدم؛ نمی تونستم؟... ولی می خوام بدونی که برادرت رو بهت برمی گردونم؛ اما می خوام بدونی، من هر چند یک ابلیس پست هستم، ولی از این به بعد به قولی که دادم عمل می کنم؛ من قول میدم مهرداد رو سالم برگردونم پیشت!

او در چشمان من نگاه کرد بدون این که حرفی بزند. نمی دانم تحت تأثیر چه چیزی من هم از جا برخاستم و با این کار برای رفتن با او اعلام آمادگی کردم. در حالی که بهت تمام عضلات رعنا را فرا گرفته بود من و ابلیس از خانه خارج شدیم ومن به دنبال او به طرف پشت بام رفتم. با حرکتی که ابلیس با دست انجام داد قفل آویز در با صدای مشخصی باز شد حال این که او حدود دو متر با قفل در فاصله داشت. ما وارد پشت بام شدیم و او خطاب به من گفت:- فقط سکوت کن! به خاطر قولی که به رعنا دادم، فقط ساکت باش!

او این را گفت و در حالی که دستم را گرفته بود، دویدن آغاز کرد. من هم به تبعیت از او دویدم و پس از چند قدم، نمی دانم چه اتفاقی افتاد که خود و او را در فضا معلق دیدم!!!

خواستم چیزی بگویم ولی او با انگشتی که بر دهانش گذاشت به من فهماند که باید سکوت اختیار کنم. لحظاتی بعد بود که پژمان و احمد و مجید که هر کدام سلاح سردی در دست داشتند وارد پشت بام شدند و به جست و جو پرداختند. پشت کولرها و تمام زوایای پشت بام را بررسی کردند و پس از این که مطمئن شدند کسی در پشت بام نیست، وارد راه پله شدند. من تمام این صحنه ها را می دیدم؛ زاویه ی دیدم از بالا بود؛ گویی از پشت بام یک ساختمان شش یا هفت طبقه ناظر وارسی دوستانم بودم. ولی در زیر پایم هیچ جیزی احساس نمی کردم. وقتی به پایین و زیر پایم نگریستم، حس کردم خواب می بینم؛ ولی خواب نبود؛ وزش باد ملایمی را از سمت چپم احساس می کردم و پاچه ی شلوارم تقریبا" در حال تکان خوردن بود. ابلیـــــس، فرصتی هم نداشت تــــــا در راه پله یا پشت بام مرا هیپنوتیزم کند؛ پس من واقعا" در فضای بالای آپارتمان در هوا معلق بودم. هم چنان که خود او البته با مهارت بیشتری معلق بود. پس از لحظاتی در حالی که دستم را گرفته بود، به آرامی به زمین نزدیک شدیم و پس از لحظه ای آسفالت خیابان را در زیر پایم احساس کردم. روی زمین بودم و با حالتی مدهوش از تجربه ی دقیقه ای قبل غرق لذت بودم. چه زیبا بود آدمی می توانست هر وقت که بخواهد آن چنان ساده و بدون هیچ وسیله ی جانبی در فضا معلق بماند. هنوز چند قدمی با او راه نرفته بودم که مرا به کنار دیوار کشید و خودش هم به دیوار چسبید. من هم به تبعیت از او پشتم را به دیوار چسباندم و منتظر شدم. در عرض چند ثانیه، دو اتومبیل اداره ی آگاهی جلوی آپارتمان ما متوقف شدند و شش نفر ازآن ها پیاده شدند.درنوری که از چراغ دم در خانه می تابید، به راحتی چهره ی سروان حاتمی را تشخیص دادم. ابلیس به آرامی خطاب به من گفت:

- اونا دنبال من هستند؛ هیچ کاری با خواهرت ندارن؛ اما چون تو هم با منی، موندن شون زیاد طول می کشه و خسته کننده س! بهتره بریم قدم بزنیم تا زحمت رو کم کنند!

- من اگه می خواستم می تونستم تمام جنگل رو با اون صاعقه های قهر آمیز به آتش بکشم! با این حال برای نشون دادن قدرتم آتش زدن درختچه کافی بود!

ساکت شدم و سعی کردم دیگر سؤالی نکنم. او با همان حالت دوستانه ی قبلی که به سؤالم جواب داده بود، خطاب به من گفت:

- مهرداد؛ هر چی می خواهی بپرس! من ناراحت نمیشم!

من حواسم را جمع کردم و سؤالم را طوری پرسیدم که موجب کدورت خاطر او نشود. پرسیدم:- اون همه خون، روی ماشین توی پارکینگ آپارتمان هم کار شما بود؟!

- آره!... برای ترسوندن شما بهترین کار بود!

- اون خون تازه ی یه انسان بود!

- می دونستم که اون قدر عاقل هستین که دست به کارهایی می زنین تا بدونین این خون، چیه! پس مجبور شدم یک نفر رو قربانی بکنم! یه مرد بیچاره که به خاطر چند تومن پول، پول گدایی، به من اعتماد کرده بود!

من و رعنا نگاهی به هم انداختیم و گویی هر دو در یک لحظه به حال گدای بیچاره که قربانی شده بود تأسف خوردیم. ابلیس این را از نگاه مان خواند و ادامه داد:

- اون وقتی که اون گدا رو روی ماشین شما کشتم وضع با حالا فرق می کرد؛ کلا" همه چی فرق می کرد!

بی درنگ فهمیدم که می خواهد بگوید که دیگر چنین کاری از او سر نخواهد زد. البته اگر او در میان قدرت و رعنا، رعنـــــــــــا را انتخاب می کرد. دوباره سؤالی به ذهنم رسید و پرسیدم:- اون شب توی رستوران چطور فهمیدین که من در چه فکری ام؟!

او تبسمی تحویل من داد و گفت:- اگه قدرت بازوی من به قدر بازوی ده ها مرد هست، پس این قدرت مافوق بشری می تونه روحم رو هم به قدرت روحی ده ها مرد برتری بده! من یک روان شناس کاملم؛ بعلاوه حس ششم و تله پاتی قوی هم دارم؛ برای ابلیس بودن باید از هر لحاظ کامل باشی؛ برای این که چنین قدرتی رو به تو بدَن، باید لیاقت اونو داشته باشی!

در این افکار غوطه ور بودم و رعنا و ابلیس هم هر کدام در فکری بودند. رشته ی افکارمان توسط صدای زنگ تلفن گسسته شد؛ رعنا که نزدیک تلفن بود، گوشی را برداشت و پس از سلام کوتاهی ابتدا نگاهی به من و سپس ابلیس انداخت. من چیزی از نگاهش دستگیرم نشد ولی ابلیس از روی مبل برخاست و نگاه نافذش را در چشمان رعنا دوخت. رعنا فقط به صدای پشت خط گوش می داد و فقط آره یا نه می گفت. پس از پایان مکالمه، او گوشی را گذاشت و نفس بلندی کشید. پرسیدم:- کی بود؟!

ولی به جای رعنا، ابلیس پاسخم را داد:

- سروان حاتمی؛ افسر تجسس آگاهی! افشین بودن منو در این جا به اون گزارش داده و اونم تماس گرفته بود تا هم از حال شما آگاه بشه و هم صحت ماجرا رو تأیید بکنه! الان هم خیلی فوری خودشو به این جا می رسونه!

رعنا گفت:- ولی اون چیزی راجع به اومدنش به این جا نگفت!

- لازم نبود بگه! اولین کاری که می کنه اینه که با چند نفر از همکاراش به سراغ مون میاد؛ بعدشم نیروهای ویژه وارد عمل میشن تا من قاتل رو دستگیر بکنن!... افشین؛ اگه گیرت بیارم...!

ولی سخنش را ادامه نداد و پس از لحظاتی درنگ گفته اش را این طور تغییر داد:

- اگه یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه جلوی راه رسیدن من به رعنـــــــا سبز بشی، جونتو می گیرم! قول میدم!

این جمله را با چنان خشمی زیر لب زمزمه کرد که من و رعنا متقاعد شدیم کار افشین ساخته است. سپس فکری کرد و از من پرسید:

- مهرداد!؟ آیا با من میایی؟!

من که انتظار چنین سؤالی را نداشتم بهت زده، فقط نگاهش کردم. رعنا از جا برخاست و خطاب به وی گفت:- بذار برادرم پیشم بمونه! اون که گناهی نداره!

ابلیس لحظه ای مکث کرد و سپس خطاب به رعنا گفت:

- اگه من از مهرداد می خوام که باهام بیاد، به خاطر این نیست که می خوام بلایی به سرش بیارم؛ اگه می خواستم صدمه ای به شما بزنم خیلی راحت می تونستم همین جا کارم رو انجام بدم؛ نمی تونستم؟... ولی می خوام بدونی که برادرت رو بهت برمی گردونم؛ اما می خوام بدونی، من هر چند یک ابلیس پست هستم، ولی از این به بعد به قولی که دادم عمل می کنم؛ من قول میدم مهرداد رو سالم برگردونم پیشت!

او در چشمان من نگاه کرد بدون این که حرفی بزند. نمی دانم تحت تأثیر چه چیزی من هم از جا برخاستم و با این کار برای رفتن با او اعلام آمادگی کردم. در حالی که بهت تمام عضلات رعنا را فرا گرفته بود من و ابلیس از خانه خارج شدیم ومن به دنبال او به طرف پشت بام رفتم. با حرکتی که ابلیس با دست انجام داد قفل آویز در با صدای مشخصی باز شد حال این که او حدود دو متر با قفل در فاصله داشت. ما وارد پشت بام شدیم و او خطاب به من گفت:- فقط سکوت کن! به خاطر قولی که به رعنا دادم، فقط ساکت باش!

او این را گفت و در حالی که دستم را گرفته بود، دویدن آغاز کرد. من هم به تبعیت از او دویدم و پس از چند قدم، نمی دانم چه اتفاقی افتاد که خود و او را در فضا معلق دیدم!!!

خواستم چیزی بگویم ولی او با انگشتی که بر دهانش گذاشت به من فهماند که باید سکوت اختیار کنم. لحظاتی بعد بود که پژمان و احمد و مجید که هر کدام سلاح سردی در دست داشتند وارد پشت بام شدند و به جست و جو پرداختند. پشت کولرها و تمام زوایای پشت بام را بررسی کردند و پس از این که مطمئن شدند کسی در پشت بام نیست، وارد راه پله شدند. من تمام این صحنه ها را می دیدم؛ زاویه ی دیدم از بالا بود؛ گویی از پشت بام یک ساختمان شش یا هفت طبقه ناظر وارسی دوستانم بودم. ولی در زیر پایم هیچ جیزی احساس نمی کردم. وقتی به پایین و زیر پایم نگریستم، حس کردم خواب می بینم؛ ولی خواب نبود؛ وزش باد ملایمی را از سمت چپم احساس می کردم و پاچه ی شلوارم تقریبا" در حال تکان خوردن بود. ابلیـــــس، فرصتی هم نداشت تــــــا در راه پله یا پشت بام مرا هیپنوتیزم کند؛ پس من واقعا" در فضای بالای آپارتمان در هوا معلق بودم. هم چنان که خود او البته با مهارت بیشتری معلق بود. پس از لحظاتی در حالی که دستم را گرفته بود، به آرامی به زمین نزدیک شدیم و پس از لحظه ای آسفالت خیابان را در زیر پایم احساس کردم. روی زمین بودم و با حالتی مدهوش از تجربه ی دقیقه ای قبل غرق لذت بودم. چه زیبا بود آدمی می توانست هر وقت که بخواهد آن چنان ساده و بدون هیچ وسیله ی جانبی در فضا معلق بماند. هنوز چند قدمی با او راه نرفته بودم که مرا به کنار دیوار کشید و خودش هم به دیوار چسبید. من هم به تبعیت از او پشتم را به دیوار چسباندم و منتظر شدم. در عرض چند ثانیه، دو اتومبیل اداره ی آگاهی جلوی آپارتمان ما متوقف شدند و شش نفر ازآن ها پیاده شدند.درنوری که از چراغ دم در خانه می تابید، به راحتی چهره ی سروان حاتمی را تشخیص دادم. ابلیس به آرامی خطاب به من گفت:

- اونا دنبال من هستند؛ هیچ کاری با خواهرت ندارن؛ اما چون تو هم با منی، موندن شون زیاد طول می کشه و خسته کننده س! بهتره بریم قدم بزنیم تا زحمت رو کم کنند!

بنا به عادت نگاهی به ساعت مچی ام انداختم. 20 دقیقه به 12 نیمه شب بود. او حرکت کرد و من هم در کنارش به راه افتادم. چند کوچه که دور شده بودیم، ناگهان چند مرد جوان را دیدیم که در کنار جوی خالی آب نشسته بودند و گویی در حال صحبت کردن بودند. در این حین پسر جوانی که حدود 20 سال سن داشت از کنار آن ها گذشت و سخنانی بین او و مردان جوان رد و بدل شد. مردان جوان به حالت نزاع برخاستند و تازه آن موقع فهمیدم که تعدادشان پنج نفر است. ابلیس که در کنار من ایستاده بود و آنان را نظاره می کرد خطاب به من گفت:- ببین مهرداد! اگه زمان پست فطرتی و پلیدی من بود، الان طرف اون پنج نفرو می گرفتم و جوان بیچاره قربونی می شد. ولی حالا وضع فرق کرده! بیا بریم!

این را گفت و اشاره ای به من کرد و من به همراه او به راه افتادم. تا به آنان برسیم، ثانیه هایی طول کشید و این زمان کوتاه کافی بود تا نزاع لفظی غریبه ها با آن جوان تنها تبدیل به درگیری کاملی بشود. یکی از آن پنج تن چاقوی ضامن داری از جیب درآورده بود و بازوی چپ مرد جوان را زخمی کرده بود که ابلیس وارد میدان شد و از کسی که چاقو کشیده بود پرسید:- ضعیف گیر آوردی؟ پنج نفر به یه نفر؟ اونم با چاقو؟!

مرد چاقوکش که معلوم بود هم چون دوستان دیگرش جزو لات های محله ی بالاست رو به ابلیس کرد و گفت:- به تو مربوطی نیست عمو! خیال نکن از ریختت ترس به دلم می شینه ها! راهتو بکش و برو!

دیگری در ادامه ی حرف دوستش گفت:

- اول اون عینک دودی رو از چشمت در بیار تا ما رو ببینی؛ شاید ترسیدی و زدی به چاک؛ یالاّ بینم!

همگی پنج نفر با هم قهقهه ای جانانه سر دادند. ابلیس قدمی جلو گذاشت و گفت:

- خیلی ها به ریخت و عینک من گیر دادن و بی ریخت شدن! خیلی ها هم ترسیدن و زنده موندن!... بی ناموسه هرکی فرار کنه!... ده بیایین جلو مفت خورهای عربده کش بی عرضه؛ آدم که با دو تا ته استکان عرق سگی روی زمین قلدری کنه، زمین اونو خیلی زود مال خودش می کنه!

این کلام ابلیس گویی در تمام پنج نفر نفرتی برانگیخته باشد، آنان را خشمگین کرد. مرد جوان زخمی کمی عقب تر آمد تا از معرکه دور باشد و در تقریبا" در کنار من ایستاد و در حالی که دستش را روی بازوی خونینش گرفته بود نظاره گر این ستیز نابرابر شد. اولین کسی که به سراغ ابلیس رفت، همان مردی بود که در ابتدا چاقو کشیده بود و سخن گفته بود. در اولین لحظه ی درگیری، چنان ضربه ی مهلکی از ابلیس دریافت کرد که در جا نقش زمین شد و در حالی که ناله می کرد به کناری رفت. مرد دوم که به قیافه ی ابلیس گیر داده بود و از رفقایش قلدرتر هم به نظر می رسید و معلوم بود دست بزنش هم خوب است، پیش آمد تا این مرد گستاخ را به سزای اعمالش برساند. چند ثانیه ی کوتاه طول کشید تا او هم از میدان در برود. در این میان او آن قدر سرسختی کرد که ابلیس پیراهنش را گرفت و جسم سنگینش را به سویی پرتاب کرد. او دوباره ازجا برخاست ولی این بار به طرف حریف نرفت. نگاهی به من  و جوان زخمی انداخت و به طرف ما روان شد. ولی وقتی نزدیک تر رسید، معلوم شد که نقشه ی او رسیدن به من است. آخر هر چه بود من همراه و دوست ابلیس به شمار می آمدم. مردک تا به من برسد، چاقوی ضامن داری از جیبش درآورد و آن را باز کرد؛ من حالت تدافعی به خود گرفتم تا از جان خود دفاع کرده باشم؛ ولی مرد چاقو به دست هیچ گاه به من نرسید؛ چون ابلیس از پشت سر او را گرفته بود. در یک لحظه چنان خشمی وجودش را پر کرد که با یک حرکت دستانش، گردن مردک را شکست و نعش تازه بی جان شده ی او در کنار پای من نقش زمین شد. دوستانش وقتی قضیه را جدی دیدند و به چشم خود قتلی را مشاهده کردند، پا به فرار گذاشتند و تنها کسی که همان جا از آنان بر جا ماند، نعش تازه بی جان شده ی کسی بود که ابلیس را مسخره کرده بود و به سوی من حمله ور شده بود. مرد جوانی که به دست اشرار زخمی شده بود، با حالتی بهت زده به جسد نگریست و از من پرسید:- اون مرده؟!

من آن چنان که در فیلم ها نمایش می دهند و چون چند داستان جنایی هم قبلا" خوانده بودم دست به سمت چپ گردن مرد روی زمین بردم تا ضربان رگ اصلی گردنش راحس کنم. ولی هیچ ضربانی زیر دستم نبود. ناباورانه جست و جو کردم ولی باز هم نبضی نیافتم تا این که ابلیس دستش را روی شانه ام گذاشت و آرام گفت:

- دنبال نبضش نگرد! اون مرده!

( پایان قسمت ششم)


Ölümden Başkası Yalan (غیر از مرگ همه چیز دروغ است): Candan

Ölümden Başkası Yalan: Candan. Erçetin


غیر از مرگ همه چیز دروغ است:


?Geri döndüren gördünmü geçmişi

Boşa soldurdun o nazlı gençliği

Bir avuç toprak için yor kendini

Dünyada ölümden başkası yalan

Yalan; Başkası yalan

.Dünyada ölümden başkası yalan


دیده ای آیا کسی را که گذشته را بازگردانیده است؟

آن جوانی نازنین را برای هیچ و پوچ پژمرده کردی

برای خاطر یک مشت خاک خویشتن را خسته کن

در دنیا غیر از مرگ همه چیز دروغ است

دروغ است؛ غیر از مرگ دروغ است

در دنیا غیر از مرگ همه چیز دروغ است.



Zaman kendine benzetmez her kesi

Hesapsız açar baharlar pembeyi

?Açmadığın dalda sözün geçermi

Dünyada ölümden başkası yalan

Yalan; Başkası yalan

.Dünyada ölümden başkası yalan


زمان کسی را شبیه خود نمی گرداند

بهاران، گل های رُز را بی حد و اندازه باز می کند

آیا سخنت در شاخه ای که گل باز نمی کند کارگر است؟

در دنیا غیر از مرگ همه چیز دروغ است

دروغ است؛ غیر از مرگ دروغ است

در دنیا غیر از مرگ همه چیز دروغ است.



Sitem etme haberi yok dağların

Gözlerini ellerinle bağladın

Faydası yok geç kalınmış figanın

Dünyada ölümden başkası yalan

Yalan; Başkası yalan

.Dünyada ölümden başkası yalan


بیداد نکن که کوه ها (از ستم تو) بی خبرند

چشمانت را با دستانت گرفتی

فریاد ِدیر شده فایده ای ندارد

در دنیا غیر از مرگ همه چیز دروغ است

دروغ است؛ غیر از مرگ دروغ است

در دنیا غیر از مرگ همه چیز دروغ است.



Candan. Erçetin



پیــــر ما: حافظ



دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیـــر ما

چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما

ما مریدان رو سوی قبله چون آریم چون

روی سوی خانه ی خمـــار دارد پیر ما

در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم

کاین چنین رفته ست در عهد ازل تقدیر ما

عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است

عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیــــر ما

روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد

زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما

با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی

آه آتشناک و سوز سینه ی شبگیر ما

تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش

رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما.