Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

ماهی سیاه کوچولو: صمد بهرنگی



ماهی سیاه کوچولو:



شب چله بود. ته دریا ماهی پیر دوازده هزار تا از بچه ها و نوه هایش را دور خودش جمع کرده بود و برای آن ها قصه می گفت.

یکی بود یکی نبود. یک ماهی سیاه کوچولو بود که با مادرش در جویباری زندگی می کرد. این جویبار از دیواره های سنگی کوه بیرون می زد و تهِ دره روان می شد. خانه ی ماهی سیاه کوچولو و مادرش پشت سنگ سیاهی بود؛ زیر سقفی از خزه. شب ها، دوتایی زیر خزه ها می خوابیدند. مهی سیاه کوچولو حسرت به دلش مانده بود که یک دفعه هم که شده  مهتاب را توی خانه شان ببیند! مادر و بچه، صبح تا شام، دنبال همدیگر می افتادند و گاهی هم قاطی ماهی های دیگر می شدند و تند تند، تو یک تکه جا، می رفتندو برمی گشتند. این بچه، یکی یک دانه بود؛ چون از ده هزار تخمی که مادرش گذاشته بود، تنها همین یک بچه سالم درآمده بود. چند روزی بود که ماهی سیاه کوچولو تو فکر بود و خیلی کم حرف می زد. با تنبلی و بی میلی از این طرف به آن طرف می رفت و برمی گشت و بیشتر وقت ها هم از مادرش عقب می افتاد. مادر خیال می کرد بچه اش کسالتی دارد که به زودی برطرف خواهد شد؛ اما نگو که درد ماهی از چیز دیگری است! یک روز صبح زود، آفتاب نزده، ماهی سیاه کوچولو مادرش را بیدار کرد و گفت:

- مادر می خواهم با تو چند کلمه حرف بزنم.

مادر، خواب آلود گفت:- بچه جون! حالا هم وقت گیر آوردی! حرف را بگذار برای بعد؛ بهتر نیست برویم گردش؟!

ماهی سیاه کوچولو گفت:- نه مادر، من دیگر نمی توانم گردش کنم. باید از این جا بروم.

مادرش گفت:- حتما" باید بروی؟

ماهی سیاه کوچولو گفت:- آره مادر، باید بروم.

مادرش گفت:- آخر، صبح به این زودی، کجا می خواهی بروی؟

ماهی سیاه کوچولو گفت:- می خواهم بروم ببینم آخر جویبار کجاست. می دانی مادر! من ماه هاست تو این فکرم که آخر جویبار کجاست و هنوز که هنوزست، نتوانسته ام چیزی سر در بیاورم. از دی شب تا حالا چشم هم نگذاشته ام و همه اش فکر کرده ام؛ آخرش هم تصمیم گرفتم خودم بروم آخر جویبار را پیدا کنم. دلم می خواهد بدانم جاهای دیگر، چه خبرهایی هست.

مادر خندید و گفت:- من هم وقتی بچه بودم، خیلی از این فکرها می کردم. آخر جانم! جویبار که اول و آخر ندارد؛ همین است که هست! جویبار همیشه روان است و به جایی هم نمی رسد.

ماهی سیاه کوچولو گفت:- آخر مادر جان! مگر نه این است که هر چیزی به آخر می رسد؟ شب به آخر می رسد، روز به آخر می رسد؛ هفته، ماه، سال....

مادرش میان حرفش دوید و گفت:- این حرف گنده گنده را بگذار کنار، پاشو برویم گردش. حالا موقع گردش است نه این حرف ها!

ماهی سیاه کوچولو گفت:- نه مادر؛ من دیگر از این گردش ها خسته شده ام؛ می خواهم راه بیفتم و بروم ببینم جاهای دیگر چه خبرهایی هست. ممکن است فکر کنی که یک کسی این حرف ها را به ماهی سیاه کوچولو یاد داده، اما بدان که من، خودم خیلی وقت است در این فکرم. البته خیلی چیزها هم از این و آن یاد گرفته ام. مثلا" این را فهمیده ام که بیشتر ماهی ها، موقع پیری شکایت می کنند که زندگی شان را بی خودی تلف کرده اند. دایم ناله و نفرین می کنند و از همه چیز شکایت دارند. من می خواهم بدانم که راستی راستی، زندگی یعنی این که تو یک جا هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ؛ یا این که طور دیگری هم توی دنیا می شود زندگی کرد؟...

در این وقت، ماهی بزرگ به خانه ی آنها نزدیک شد و گفت:- همسایه! سر ِ چی با بچه ات بگومگو می کنی؛ انگار امروز خیال گردش کردن ندارید!

مادر ماهی سیاه کوچولو به صدای همسایه ازخانه بیرون آمد و گفت:- چه سال و زمانه یی شده؟ حالا دیگر بچه ها می خواهند به مادرشان چیز یاد بدهند!

همسایه گفت:- چطور مگر؟

مادر ماهی سیاه کوچولو گفت:- ببین این نیم وجبی کجاها می خواهد برود! دایم می گوید می خواهم بروم ببینم دنیا چه خبر است! چه حرف های گنده گنده یی!

همسایه گفت:- کوچولو! ببینم از کی تا حالا عالم و فیلسوف شده یی و ما راخبر نکرده یی؟


ماهی سیاه کوچولو گفت:- خانم! نمی دانم شما عالم و فیلسوف به چه می گویید. من فقط از این گردش ها خسته شده ام و نمی خواهم به این گردش های خسته کننده ادامه بدهم و الکی خوش باشم و یک دفعه چشم باز کنم ببینم مثل شماها پیر شده ام و هنوز هم، همان ماهی چشم و گوش بسته ام که بودم.

همسایه گفت:- وا!... چه حرف ها!

مادرش گفت:- من هیچ فکر نمی کردم بچه ی یکی یک دانه ام این طوری از آب در بیاید؛ نمی دانم کدام بدجنسی زیر پای بچه ی نازنینم نشسته!

ماهی سیاه کوچولو گفت:- هیچ کس زیر پای من ننشسته. من خودم عقل و هوش دارم و می فهمم؛ چشم دارم و می بینم.

همسایه به مادر ماهی سیاه کوچولو گفت:- خواهر! آن حلزون پیچ پیچیه یادت می آید؟

مادر گفت:- آره خوب گفتی؛ زیاد پاپی بچه ام می شد. بگویم خدا چکارش کند!

ماهی سیاه کوچولو گفت:- بس کن مادر! او رفیق من بود.

مادرش گفت:- رفاقت ماهی و حلزون دیگر نشنیده بودیم!

ماهی سیاه کوچولو گفت:- من هم دشمنی ماهی و حلزون را نشنیده بودم؛ اما شماها سر آن بیچاره را زیر آب کردید.

همسایه گفت:- این حرف ها مال گذشته است.

ماهی سیاه کوچولو گفت:- شما خودتان حرف گذشته را پیش کشیدید.

مادرش گفت:- حقش بود بکشیمش؛یادت رفته این جا وآن جا که می نشست چه حرف هایی می زد؟

ماهی سیاه کوچولو گفت:- پس مرا هم بکشید؛ چون من هم همان حرف ها را می زنم.

چه دردسرتان بدهم! صدای بگومگو ماهی های دیگر را هم به آن جا کشاند. حرف های ماهی کوچولو همه را عصبانی کرده بود. یکی از ماهی پیرها گفت:

- خیال کرده ای به تو رحم می کنیم؟

دیگری گفت:- فقط یک گوشمالی کوچولو می خواهد!

مادر ماهی سیاه گفت:- بروید کنار! دست به بچه ام نزنید!

یکی دیگر از آن ها گفت:- خانم! وقتی بچه ات را آن طور که لازم است تربیت نمی کنی، باید سزایش را هم ببینی.

همسایه گفت:- من که خجالت می کشم در همسایگی شما زندگی می کنم.

دیگری گفت:- تا کارش به جاهای باریک نکشیده بفرستیمش پیش حلزون پیره.

ماهی ها آمدند ماهی سیاه کوچولو را بگیرند؛ دوستانش او را دوره کردند و از معرکه بیرونش بردند. مادر ماهی سیاه توی سر و سینه اش می زد و گریه می کرد و می گفت: - وای بچه ام دارد از دستم می رود؛ چکار کنم! چه خاکی بر سرم بریزم!

ماهی سیاه کوچولو گفت:- مادر برای من گریه نکن، برای این پیر ماهی های درمانده گریه کن.

یکی از ماهی ها از دور داد کشید:- توهین نکن، نیم وجبی.

دومی گفت:- اگر بروی و بعدش پشیمان بشوی، دیگر راهت نمی دهیم!

سومی گفت:- این ها هوس های دوره ی جوانی است؛ نرو!

چهارمی گفت:- مگر این جا چه عیبی دارد؟

پنجمی گفت:- دنیای دیگری در کار نیست؛ دنیا همین جاست فقط، برگرد!

ششمی گفت:- اگر سر عقل بیایی و برگردی، آن وقت باورمان می شود که راستی راستی ماهی فهمیده یی هستی.

هفتمی گفت:- آخر ما به دیدن تو عادت کرده ایم....

مادرش گفت:- به من رحم کن، نرو! نرو!

ماهی سیاه کوچولو دیگر با آن ها حرفی نداشت. چند تا از دوستان ماهی سیاه کوچولو او را تا آبشار همراهی کردند و از آن جا برگشتند. ماهی سیاه کوچولو وقتی از آن هـــــا جدا می شد، گفت:- دوستان به امید دیدار! فراموشم نکنید.

دوستان گفتند:- چطور می شود فراموشت کنیم؟ تو ما را از خواب خرگوشی بیدار کردی؛ به ما چیزهایی یاد دادی که پیش از این حتی فکرش را هم نکرده بودیم. به امید دیدار، دوست دانا و بی باک!

ماهی سیاه کوچولو از آبشار پایین آمد و افتاد توی یک برکه ی پر آب. اول دست و پایش را گم کرد؛ اما بعد شروع کرد به شنا کردن و دور برکه گشت زدن. تا آن وقت ندیده بود که آن همه آب، یک جا جمع باشد. هزارها کفچه ماهی توی آب وول می خوردند. ماهی سیاه کوچولو را که دیدند مسخره اش کردند و گفتند:- ریختش را باش! تو دیگر چه موجودی هستی؟

ماهی، خوب وراندازشان کرد و گفت:- خواهش می کنم توهین نکنید؛ اسم من ماهی سیاه کوچولو است. شما اسمتان را بگویید تا با هم آشنا بشویم.

یکی از ماهی ها گفت:- ما همدیگر را کفچه ماهی صدا می کنیم.

دیگری گفت:- دارای اصل و نسب.

دیگری گفت:- از ما خوشگل تر، توی دنیا پیدا نمی شود.

دیگری گفت:- مثل تو بی ریخت و بدقیافه نیستیم.

ماهی گفت:- من هیچ خیال نمی کردم شما این قدر خودپسند باشید؛ من شما را می بخشم؛ چون این حرف ها را از روی نادانی می زنید.

کفچه ماهی ها یکصدا گفتند:- یعنی ما نادانیم؟

ماهی گفت:- اگر نادان نبودید، می دانستید در دنیا خیلی های دیگر هم هستند که ریخت شان برای خودشان خیلی خوشایند است! شما حتی اسمتان هم مال خودتان نیست.

کفچه ماهی ها خیلی عصبانی شدند؛ اما چون دیدند ماهی سیاه کوچولو راست می گوید از در ِ دیگر درآمدند و گفتند:- اصلا" تو بی خود به در و دیوار می زنی! ما هر روز از صبح تا شام دنیا را می گردیم؛ اما غیر از خودمان و پدر و مادرمان هیچ کس را نمی بینیم مگر کرم های ریزه که آن ها هم به حساب نمی آیند!

ماهی گفت:- شما که نمی توانید از برکه بیرون بروید چطور از دنیاگردی دم می زنید؟

کفچه ماهی ها گفتند:- مگر غیر از این برکه دنیای دیگری هم داریم؟

ماهی گفت:- دست کم باید فکر کنید که این آب از کجا به این جا می ریزد و خارج از آب چه چیزهایی هست.

کفچه ماهی ها گفتند:- خارج از آب دیگر کجاست؟ ما که هرگز خارج از آب را ندیده ایم! هاها... هاها... به سرت زده بابا!

ماهی سیاه کوچولو هم خنده اش گرفت. فکر کرد که بهتر است کفچه ماهی ها را به حال خودشان بگذارد و برود. بعد فکر کرد با مادرشان هم دو کلمه یی حرف بزند. پرسید:

- حالا مادرتان کجاست؟

ناگهان صدای زیر قورباغه یی او را از جا پراند. قورباغه لب برکه، روی سنگی نشسته بود؛ جست زد توی آب و آمد پیش ماهی و گفت:- من اینجام؛ فرمایش؟

ماهی گفت:- سلام خانم بزرگ!

قورباغه گفت:- حالا چه وقت خودنمایی است، موجود بی اصل و نسب! بچه گیر آورده یی و داری حرف های گنده می زنی! من دیگر آن قدرها عمر کرده ام که بفهمم دنیا همین برکه است. بهتر است بروی دنبال کارت و بچه های مرا از راه به در نبری.

ماهی سیاه کوچولو گفت:- صد تا از این عمرها هم بکنی، باز هم یک قورباغه ی نادان و درمانده بیشتر نیستی.

قورباغه عصبانی شد و جست زد طرف ماهی سیاه کوچولو؛ ماهی تکان تندی خورد و مثل برق در رفت و لای و لجن و کرم های ته برکه را به هم زد. دره پر از پیچ و خم بود. جویبار هم آبش چند برابر شده بود. اما اگر می خواستی که از بالای کوه ها ته دره را نگاه کنی، جویبار را مثل نخ سفیدی می دیدی. یک جا تخته سنگ بزرگی از کوه جدا شده بود و افتاده بود ته دره و آب را به دو قسمت کرده بود. مارمولک درشتی، به اندازه ی کف دست، شکمش را به سنگ چسبانده بود؛ از گرمی آفتاب لذت می برد و نگاه می کرد به خرچنگ گرد و درشتی که نشسته بود روی شن های ته آب، آن جا که عمق آب کمتر بود و داشت قورباغه ای را که شکار کرده بود می خورد.ماهی سیاه کوچولو ناگهان چشمش افتاد به خرچنگ و ترسید؛ از دور سلامی کرد. خرچنگ چپ چپ به او نگاهی کرد و گفت:- چه ماهی با ادبی! بیا جلو کوچولو؛ بیا!

ماهی سیاه کوچولو گفت:- من می روم دنیا را بگردم و هیچ هم نمی خواهم شکار جنابعالی بشوم!

خرچنگ گفت:- تو چرا این قدر بدبین و ترسویی، ماهی کوچولو؟

ماهی گفت:- من نه بدبینم و نه ترسو. من هر چه را که چشمم می بیند و عقلم می گوید، به زبان می آورم.

خرچنگ گفت:- خوب، بفرمایید ببینم چشم شما چه دید و عقلتان چه گفت که خیال کردید ما می خواهیم  شما را شکار کنیم؟

ماهی گفت:- دیگر خودت را به آن راه نزن!

خرچنگ گفت:- منظورت قورباغه است؟ تو هم که پاک بچه شدی بابا! من با قورباغه ها لجم و برای همین شکارشان می کنم؛ می دانی، این ها خیال می کنند تنها موجود دنیا هستند و خوشبخت هم هستند و من می خواهم بهشان بفهمانم که دنیا واقعا" دست کیست! پس تو دیگر نترس جانم؛ بیا جلو، بیا!

خرچنگ این را گفت وپس پسکی راه افتادطرف ماهی کوچولو.آن قدر خنده دارراه می رفت که ماهی بی اختیار  خنده اش گرفت و گفت:- بیچاره تو که هنوز راه رفتن بلد نیستی، از کجا می دانی دنیا دست کیست؟

ماهی سیاه از خرچنگ فاصله گرفت. سایه یی بر آب افتاد و ناگهان، ضربه ی محکمی خرچنگ را توی شن ها فرو کرد. مارمولک از قیافه ی خرچنگ چنان خنده اش گرفت که لیز خورد و نزدیک بود خودش هم بیفتد توی آب. خرچنگ دیگر نتوانست بیرون بیاید. ماهی سیاه کوچولو دید پسر بچه ی چوپانی لب آب ایستاده و به او وخرچنگ نگاه می کند. یک گله بز و گوسفند به آب نزدیک شدند و پوزه هایشان را در آب فرو کردند. صدای مع مع و بع بع دره را پر کرده بود. ماهی سیاه کوچولو آن قدر صبر کرد تا بزها و گوسفندها آبشان را خوردند و رفتند؛ آن وقت مارمولک را صدا زد و گفت:

- مارمولک جان! من ماهی سیاه کوچولویی هستم که می روم آخر جویبار را پیدا کنم؛ فکر می کنم تو جانور عاقل و دانایی باشی؛ این است که می خواهم چیزی از تو بپرسم.

مارمولک گفت:- هر چه می خواهی بپرس.

ماهی سیاه کوچولو گفت:- در راه مرا خیلی از مرغ سقا و اره ماهی و پرنده ی ماهی خوار می ترساندند؛ اگر تو چیزی درباره ی این ها می دانی، به من بگو.

مارمولک گفت:- اره ماهی و پرنده ی ماهی خوار این طرف ها پیدایشان نمی شود؛ مخصوصا" اره ماهی که توی دریا زندگی می کند. اما سقائک همین پایین هم ممکن است باشد؛ مبادا فریبش را بخوری و توی کیسه اش بروی.

ماهی سیاه کوچولو گفت:- چه کیسه یی؟

مارمولک گفت:- مرغ سقا زیر گردنش کیسه یی دارد که خیلی آب می گیرد. او در آب شنا می کند و گاهی ماهی ها، ندانسته وارد کیسه ی او می شوند و یک راست می روند توی شکمش. البته اگر مرغ سقا گرسنه اش نباشد، ماهی ها را در همان کیسه ذخیره می کند که بعد بخورد.

ماهی سیاه کوچولو گفت:- حالا اگر ماهی وارد کیسه شد، دیگر راه بیرون آمدن ندارد؟

مارمولک گفت:- هیچ راهی نیست، مگراین که کیسه را پاره کند. من خنجری به تو می دهم که اگر گرفتار مرغ سقا شدی این کار را بکنی.

آن وقت، مارمولک توی شکاف سنگ خزید و با خنجر ریزی، برگشت. ماهی سیاه کوچولو خنجر را گرفت و گفت:- مارمولک جان! تو خیلی مهربانی؛ من نمی دانم چطوری از تو تشکر کنم.

مارمولک گفت:- تشکر لازم نیست جانم! من از این خنجرها خیلی دارم؛ وقتی بیکار می شوم می نشینم از تیغ گیاه ها خنجر می سازم و به ماهی های دانایی مثل تو می دهم.

ماهی سیاه کوچولو گفت:- مگر قبل از من هم ماهی یی از این جا گذشته؟

مارمولک گفت:- خیلی ها گذشته اند! آن ها حالا دیگر برای خودشان دسته یی شده اند و مرد ماهیگیر را به تنگ آورده اند.

ماهی سیاه کوچولو گفت:- می بخشی که حرف، حرف می آورد؛ اگر به حســـاب فضولیم نمی گذاری بگو ببینم ماهیگیر را چطور به تنگ آورده اند؟

مارمولک گفت:- آخر، نه که با همند، همین که ماهیگیر تور را انداخت وارد تور می شوند و تور را با خودشان  می کشند و می برند ته دریا.

مـــــارمولک گوشش را گذاشت روی شکاف سنگ و گوش داد و گفت:- من دیگر مرخص می شوم؛ بچه هایم بیدار شده اند.

مارمولک رفت توی شکاف سنگ  و ماهی سیاه کوچولو ناچار راه افتاد؛ اما همین طور سؤال پشت سر سؤال بود که دایم از خودش می کرد: ببینم راستی جویبار به دریا می ریزد؟ نکند که سقائک زورش به من برسد؟ راستی، اره ماهی دلش می آید هم جنس های خودش را بکشد و بخورد؟ پرنده ی ماهی خوار، دیگر چه دشمنی یی با ما دارد؟

ماهی سیاه کوچولو شناکنان می رفت و فکر می کرد. در هر وجب راه، چیز تازه یی می دید و یاد می گرفت. حالا دیگر خوشش می آمد که، معلق زنان، از آبشارها پایین بیفتد و باز شنا کند. گرمی آفتاب را بر پشت خود حس می کرد و قوت می گرفت. یک جا آهویی با عجله آب می خورد. ماهی سیاه کوچولو سلام کرد و گفت:

- آهو خوشگله! چه عجله یی داری؟

آهو گفت:- شکارچی دنبالم کرده؛ یک گلوله هم بهم زده، ایناهاش.

ماهی سیاه کوچولو جای گلوله را ندید؛اما از لنگ لنگان دویدن آهو فهمید راست می گوید. یک جا لاک پشت ها در گرمای آفتاب چرت می زدند و جای دیگر، قهقهه ی کبک ها توی دره  می پیچید. عطر علف های کوهی در هوا موج می زد و قاطی آب می شد. بعداز ظهر به جایی رسید که دره ، پهن می شد و آب از وسط بیشه یی می گذشت. آب آن قدر زیاد شده بود که ماهی سیاه کوچولو راستی راستی کیف می کرد. بعد هم به ماهی های زیادی برخورد. از وقتی که از مادرش جدا شده بود، ماهی ندیده بود. چند تا ماهی ریزه دورش را گرفتند و گفتند:- مثل این که غریبه یی، ها؟

ماهی سیاه کوچولو گفت:- آره غریبه ام؛ از راه دوری می آیم.

ماهی ریزه ها گفتند:- کجا می خواهی بروی؟

ماهی سیاه کوچولو گفت:- می روم آخر جویبار را پیدا کنم.

ماهی ریزه ها گفتند:- کدام جویبار؟

ماهی سیاه کوچولو گفت:- همین جویبار که توی آن شنا می کنیم.

ماهی ریزه ها گفتند:- ما به این می گوییم رودخانه.

ماهی سیاه کوچولو چیزی نگفت. یکی از ماهی های ریزه گفت:

- هیچ می دانی مرغ سقا نشسته سر راه؟

ماهی سیاه کوچولو گفت:- این را هم می دانم.

ماهی ریزه ها گفتند:- با این همه، باز می خواهی بروی؟

ماهی سیاه کوچولو گفت:- آره هر طوری شده باید بروم!

به زودی میان ماهی ها چو افتاد که ماهی سیاه کوچولویی از راه دور آمده و می خواهد برود آخر رودخانه را پیدا کند و هیچ ترسی هم از مرغ سقا ندارد! جند تا از ماهی ریزه ها وسوسه شدند که با ماهی سیاه بروند؛ اما از ترس بزرگترها صداشان در نیامد. چند تا هم گفتند:- اگر مرغ سقا نبود، با تو می آمدیم؛ ما از کیسه ی مرغ سقا می ترسیم.

لب رودخانه دهی بود. زنان و دختران ِ ده توی رودخانه ظرف و لباس می شستند. ماهی سیاه کوچولو مدتی به هیاهوی آن ها گوش داد و مدتی هم آب تنی بچه ها را تماشا کرد و راه افتاد. رفت و رفت و رفت، و باز هم رفت تا شب شد. زیر سنگی گرفت خوابید. نصفه شب بیدار شد و دید ماه توی آب افتاده و همه جا را روشن کرده. ماهی سیاه کوچولو ماه را خیلی دوست داشت. شب هایی که ماه توی آب می افتاد، ماهی دلش می خواست از زیر خزه ها بیرون بخزد و چند کلمه یی با او حرف بزند. اما هر دفعه مادرش بیدار می شد و او را زیر خزه ها می کشید و دوباره می خواباند. ماهی سیاه کوچولو پیش ماه رفت و گفت:- سلام، ماه خوشگلم!

ماه گفت:- سلام، ماهی سیاه کوچولو! تو کجا، اینجا کجا؟

ماهی سیاه کوچولو گفت:- جهانگردی می کنم.

ماه گفت:- جهان خیلی بزرگ است، تو نمی توانی همه جا را بگردی.

ماهی سیاه کوچولو گفت:- باشد؛ هر جا که توانستم می روم.

ماه گفت:- دلم می خواست تا صبح پیشت بمانم؛ اما ابر سیاه بزرگی دارد می آید طرف من که جلوی نورم را بگیرد.

ماهی سیاه کوچولو گفت:- ماه قشنگ! من نور تو را خیلی دوست دارم؛ دلم می خواست همیشه روی من بتابد.

ماه گفت:- ماهی جان! راستش، من خودم نور ندارم؛ خورشید به من نور می دهد و من هم آن را به زمین می تابانم. راستی تو هیچ شنیده یی که آدم ها می خواهند تا چند سال دیگر پرواز کنند بیایند روی من بنشینند؟

ماهی سیاه کوچولو گفت:- این غیر ممکن است.

ماه گفت:- کار سختی است؛ ولی آدم ها هر کار دلشان بخواهد....

ماه نتوانست حرفش را تمام کند. ابر سیاه رسید و رویش را پوشاند و شب دوباره تاریک شد و ماهی سیاه کوچولو، تک و تنها ماند. چند دقیقه مات و متحیر تاریکی را نگاه کرد؛ بعد زیر سنگی خزید و خوابید. صبح زود بیدار شد؛ بالای سرش چند تا ماهی ریزه را دید که با هم پچ پچ  می کردند. تا دیدند ماهی سیاه کوچولو بیدار شد، یکصدا گفتند:

- صبح به خیر!

ماهی سیاه کوچولو زود آن ها را شناخت و گفت:- صبح به خیر! بالاخره دنبال من راه افتادید!

یکی از ماهی های ریزه گفت:- آره؛ اما هنوز ترسمان نریخته.

یکی دیگر گفت:- فکر مرغ سقا راحتمان نمی گذارد.

ماهی سیاه کوچولو گفت:- شما زیادی فکر می کنید. همه اش که نباید فکر کرد. راه که بیفتیم، ترستان به کلی می ریزد.

اما تا خواستند راه بیفتند، دیدند که آب دوروبرشان بالا آمد و سرپوشی روی سرشان گذاشته شد و همه جا تاریک شد و راه گریزی هم نماند. ماهی سیاه کوچولو فوری فهمید که توی کیسه ی مرغ سقا گیر افتاده اند. ماهی سیاه کوچولو گفت:- دوستان! ما توی کیسه ی مرغ سقا گیر افتاده ایم؛ اما راه فرار به کلی بسته نیست.

ماهی ریزه ها شروع کردند به گریه و زاری. یکی شان گفت:- ما دیگر راه فرار نداریم. تقصیر تو است که زیر پای ما نشستی و ما را از راه به در بردی!

یکی دیگر گفت:- حالا همه ی ما را قورت می دهد و دیگر کارمان تمام است!

ناگهان صدای قهقهه ی ترسناکی در آب پیچید؛ مرغ سقا بود که می خندید؛ می خندید و می گفت:- چه ماهی ریزه هایی گیرم آمده! هاها هاها... راستی که دلم برایتان می سوزد! هیچ دلم نمی آید قورتتان بدهم! هاها هاها....

ماهی ریزه ها به التماس افتادند و گفتند:- حضرت آقای مرغ سقا! ما تعریف شما را خیلی وقت پیش شنیده ایم و اگر لطف کنید، منقار مبارک را یک کمی باز کنید که ما بیرون برویم همیشه دعاگوی وجود مبارک خواهیم بود!

مرغ سقا گفت:- من نمی خواهم همین حالا شما را قورت بدهم؛ ماهی ذخیره دارم. آن پایین را نگاه کنید.

چند ماهی گنده و ریز ته کیسه ریخته بود. ماهی های ریزه گفتند:- حضرت آقای مرغ سقا! ما که کاری نکرده ایم؛ ما بی گناهیم؛ این ماهی سیاه کوچولو ما را از راه به در برده.

ماهی سیاه کوچولو گفت:- ترسوها! خیال کرده اید این مرغ حیله گر معدن بخشایش است که این طور التماس می کنید؟

ماهی ریزه ها گفتند:- تو هیچ نمی فهمی چه داری می گویی؛ حالا می بینی حضرت آقای مرغ سقا چطور ما را می بخشد و تو را قورت می دهد!

مرغ سقا گفت:- آره می بخشمتان؛ اما به یک شرط.

ماهی ریزه ها گفتند:- شرطتان را بفرمایید قربان!

مرغ سقا گفت:- این ماهی فضول را خفه کنید تا آزادی تان را به دست بیاورید!

ماهی سیاه کوچولو خودش را کنار کشید و به ماهی ریزه ها گفت:- قبول نکنید! این مرغ حیله گر می خواهد ما را به جان هم بیندازد. من نقشه ای دارم.

اما ماهی ریزه ها آن قدر در فکر رهایی خودشان بودند که فکر هیچ چیز دیگر را نکردند و ریختند سر ماهی سیاه کوچولو. ماهی سیاه کوچولو از طرف کیسه عقب می نشست و آهسته می گفت:- ترسوها! به هر حال گیر افتاده اید و راه فراری ندارید؛ زورتان هم به من نمی رسد.

ماهی های ریزه گفتند:- باید خفه ات کینم؛ ما آزادی می خواهیم!

ماهی سیاه کوچولو گفت:- عقل از سرتان پریده! اگر مرا هم خفه بکنید، باز هم راه فراری پیدا نمی کنید؛ گولش را نخورید!

ماهی ریزه ها گفتند:- تو این حرف را برای این می زنی که جان خودت را نجات بدهی؛ وگرنه اصلا" فکر ما را نمی کنی!

ماهی سیاه کوچولو گفت:- پس گوش کنید راهی نشان تان بدهم. من میان ماهی های بیجان، خودم را به مردن می زنم؛ آن وقت ببینم مرغ سقا شما را رها خواهد کرد یا نه. اگر حرف مرا قبول نکنید، با این خنجر همه تان را می کشم یا کیسه را پاره می کنم و در می روم و شما....

یکی از ماهی ها وسط حرفش دوید و داد زد:- بس کن دیگر! من تحمل این حرف ها را ندارم... اوهو... اوهو... اوهو....

ماهی سیاه کوچولو گریه ی او را که دید گفت:- این بچه ننه ی نازنازو را چرا دیگر همراه خودتان آورده اید؟

بعد خنجرش را درآورد و جلوی چشم ماهی های ریزه گرفت. آن ها ناچار پیشنهاد ماهی سیاه کوچولو را قبول کردند. دروغکی با هم زد و خوردی کردند. ماهی سیاه خود را به مردن زد و آن ها بالا آمدند و گفتند:- حضرت آقای مرغ سقا! ماهی سیاه فضول را خفه کردیم...

مرغ سقا خندید و گفت:- کار خوبی کردید. حالا به پاداش همین کار همه تان را زنده زنده قورت می دهم که توی دلم یک گردش حسابی بکنید!

ماهی ریزه ها دیگر مجال پیدا نکردند؛ به سرعت برق از گلوی مرغ سقا رد شدند و کارشان ساخته شد. اما ماهی سیاه، همان وقت، خنجرش را کشید و با یک ضرب دیواره ی کیسه را شکافت و در رفت. مرغ سقا از درد فریادی کشید و سرش را به آب کوبید؛ اما نتوانست ماهی سیاه کوچولو دنبال کند. ماهی سیاه رفت و رفت و باز هم رفت تا ظهر شد. حالا دیگر کوه و دره تمام شده بود و رودخانه از دشت همواری می گذشت. از راست و چپ چند رودخانه ی کوچک دیگر هم به آن پیوسته بود و آبش را چند برابر کرده بود. ماهی سیاه کوچولو  از فراوانی آب لذت می برد. ناگهان به خود آمد و دید آب ته ندارد. اینور رفت؛ آنور رفت؛ به جایی برنخورد. آن قدر آب بود که ماهی سیاه کوچولو تویش گم شده بود! هر طور که دلش می خواست شنا کرد  و باز سرش به جایی نخورد. ناگهان دید یک حیوان دراز و بزرگ مثل برق به طرفش حمله می کند. یک اره ی دو دم جلوی دهنش بود. ماهی سیاه کوچولو فکر کرد همین حالاست که اره ماهی تکه تکه اش بکند. زود به خود جنبید و جا خالی کرد و آمد روی آب. بعد از مدتی دوباره رفت زیر آب که ته دریا را ببیند. وسط راه به یک گله ماهی برخورد؛ هزارها ماهی! از یکی شان پرسید:

- رفیق! من غریبه ام؛ از راه های دور می آیم؛ این جا کجاست؟

ماهی دوستانش را صدا زد و گفت:- نگاه کنید! یکی دیگر....

بعد به ماهی سیاه کوچولو گفت:- رفیق، به دریا خوش آمدی!

یکی دیگر از ماهی ها گفت:- همه ی رودخانه ها و جویبارها به اینجا می ریزند؛ البته بعضی از آن ها هم در باتلاق فرو می روند.

یکی دیگر گفت:- هر وقت دلت خواست، می توانی داخل دسته ی ما بشوی.

ماهی سیاه کوچولو شاد بود که به دریا رسیده است، گفت:- بهتر است اول گشتی بزنم بعد بیایم داخل دسته ی شما بشوم. دلم می خواهد این دفعه که تور مرد ماهیگیر را در می برید من هم همراه شما باشم.

یکی از ماهی ها گفت:- همین زودی ها به آرزویت می رسی. حالا برو گشتت را بزن؛ اما اگر روی آب رفتی مواظب ماهیخوار باش که این روزها دیگر از هیچ کس پروایی ندارد. هر روز تا چهار پنج ماهی را شکار نکند دست از سر ما برنمی دارد.

آن وقت ماهی سیاه از دسته ی  ماهی های دریا جدا شد و خودش به شنا کردن پرداخت. کمی بعد، آمد به سطح دریا. آفتاب گرم می تابید. ماهی سیاه کوچولو گرمی سوزان آفتاب را بر پشت خود حس می کرد و لذت می برد. آرام و خوش، در سطح دریا شنا می کرد و به خودش می گفت:- مرگ خیلی آسان می تواند الان به سراغ من بیاید؛ اما من تا می توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقت ناچار با مرگ روبه رو شوم که می شوم، مهم نیست؛ مهم این است که زندگی یا مرگ من، چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد....

ماهی سیاه کوچولو نتوانست فکرو خیالش را بیشتر از این دنبال کند؛ ماهیخوار آمد و او را برداشت و برد. ماهی سیاه کوچولو لای منقار دراز ماهیخوار، دست و پا می زد. اما نمی توانست خودش را نجات بدهد. ماهیخوار کمرگاه او را چنان سفت و سخت گرفته بود که داشت جانش در می رفت! آخر، یک ماهی سیاه کوچولو چقدر می تواند بیرون از آب زنده بماند؟ ماهی فکر کرد که کاش ماهیخوار همین حالا قورتش بدهد تا دست کم، آب و رطوبت داخل شکم او، چند دقیقه یی جلوی مرگش را بگیرد. با این فکر به ماهیخوار گفت:

- چرا مرا زنده زنده قورت نمی دهی؟ من از آن ماهی هایی هستم که بدنشان بعد از مردن پر زهر می شود.

ماهیخوار چیزی نگفت. فکر کرد:- آی حقه باز! چه کلکی توی کارت است؟ نکند می خواهی مرا به حرف بیاوری که در بروی؟

خشکی از دور نمایان شده بود و نزدیکتر و نزدیکتر می شد. ماهی سیاه کوچولو فکر کرد: اگر به خشکی برسیم، دیگر کار تمام است. دراین حقه بود که گفت:- می دانم می خواهی من را برای بچه هایت ببری؛ اما تا به خشکی برسیم من مرده ام و بدنم کیسه ی پر زهری شده. چرا به بچه هایت رحم نمی کنی؟

ماهیخوار فکر کرد: احتیاط هم خوب کاری است! تو را خودم می خورم و برای بچه هایم ماهی دیگری شکار می کنم.... اما ببینم، کلکی تو کار نباشد؟ نه هیچ کاری نمی توانی بکنی! ماهیخوار در همین فکرها بود که دید بدن ماهی سیاه کوچولو شل و بی حرکت ماند. با خودش فکر کرد: یعنی مرده؟ حالا دیگر خودم هم نمی توانم او را بخورم؛ ماهی به این نرم و نازکی را بی خود حرام کردم!

این بود که ماهی سیاه کوچولو را صدا زد که بگوید:- آهای کوچولو! هنوز نیمه جانی داری که بتوانم بخورمت؟

اما نتوانست حرفش را تمام کند؛ چون همین که منقارش را باز کرد ماهی سیاه کوچولو جستی زد و پایین افتاد. ماهیخوار دید بدجوری کلاه سرش رفته؛ افتاد دنبال ماهی. ماهی سیاه کوچولو مثل برق در هوا شیرجه می رفت. از اشتیاق آب دریا، بی خود شده بود و دهن خشکش را به باد مرطوب دریا سپرده بود؛ اما تا رفت توی آب و نفسی تازه کرد، ماهیخوار مثل برق سر رسید و این بار، چنان به سرعت ماهی سیاه کوچولو را شکار کرد و قورت داد که ماهی  تا مدتی نفهمید چه بلایی به سرش آمده. فقط حس می کرد که همه جا مرطوب و تاریک است و راهی نیست و صدای گریه ای می آید. وقتی چشم هایش به تاریکی عادت کرد ماهی بسیار ریزه یی را دید که گوشه یی نشسته بود و گریه می کرد و ننه اش را می خواست. ماهی سیاه کوچولو نزدیک شد و گفت:- کوچولو! پاشو در فکر چاره یی باش؛ گریه می کنی و ننه ات را می خواهی که چه؟

ماهی ریزه گفت:- تو دیگر... کی هستی؟... مگر نمی بینی... دارم دارم از بین می روم؟ اوهو... اوهو... اوهو... ننه من... من دیگر نمی توانم با تو بیایم تور ماهیگیر را ته دریا ببرم... اوهو... اوهو!

ماهی سیاه کوچولو گفت:- بس کن بابا؛ تو که آبروی هر چه ماهی را پاک بردی!

وقتی ماهی ریزه جلوی گریه اش را گرفت ماهی سیاه کوچولو گفت:- من می خواهم ماهیخوار را بکشم و ماهی ها را آسوده کنم؛ اما قبلا" باید تو را بیرون بفرستم که رسوایی بار نیاوری.

ماهی ریزه گفت:- تو که خودت داری می میری؛ چطوری می خواهی ماهیخوار را بکشی؟

ماهی سیاه کوچولو خنجرش را نشان داد و گفت:- از همین تو، شکمش را پاره می کنم. حالا گوش کن ببین چه می گویم. من شروع می کنم به وول خوردن و اینوروآنور رفتن، که ماهیخوار قلقلکش بشود و همین که دهانش باز شد و شروع کرد به قاه قاه خندیدن، تو بیرون بپر.

ماهی ریزه گفت:- پس خودت چی؟

ماهی سیاه کوچولو این را گفت و شروع کرد به وول خوردن و اینوروآنور رفتن و شکم ماهیخوار را قلقلک دادن. ماهی ریزه دم در معده ی ماهیخوار حاضر ایستاده بود. تا ماهیخوار دهانش را باز کرد شروع کرد به قاه قاه خندیدن، ماهی ریزه از دهان ماهیخوار بیرون پرید و در رفت و کمی بعد در آب افتاد. اما هر چه منتظر ماند از ماهی سیاه کوچولو خبری نشد. ناگهان دید ماهیخوار همین طور پیچ و تاب می خورد و فریاد می کشد. تا این که شروع کرد به دست و پا زدن و پایین آمدن و بعد، شلپی افتاد توی آب و باز دست و پا زد تا از جنب و جوش افتاد؛ اما از ماهی سیاه کوچولو هیچ خبری نشد و تا به حال هم هیچ خبری نشده....

ماهی پیر قصه اش را تمام کرد و به دوازده  هزار بچه و نوه اش گفت:- دیگر وقت خواب است بچه ها؛ بروید بخوابید.

بچه ها و نوه ها گفتند:- مادر بزرگ! نگفتی آن ماهی ریزه چطور شد.

ماهی پیر گفت:- آن هم بماند برای فردا شب. حالا وقت خواب است؛ شب به خیر!

یازده هزار و نهصد و نود و نه ماهی سیاه کوچولو شب به خیر گفتند و رفتند و خوابیدند. مادربزرگ هم خوابش برد؛ اما ماهی سرخ کوچولویی هر چقدر کرد خوابش نبرد؛ شب تا صبح همه اش در فکر دریا بود.



پایان


نظرات 1 + ارسال نظر
سپیده چهارشنبه 25 اردیبهشت 1392 ساعت 15:52

سلام زیباست ببخشید مدتها بود که نبودم و نتوانسته ام از مطالب وبلاگ شما استفاده کنم از امروز تا وقت نامعلوم که کامپیوترم خراب نشه هستم متشکرم زیبا بود اما چه نتیجه ای می خواستی بگیریم من نتیجه ای که گرفتم خیلی اینطوریه

هرکسی برای خودش نتیجه ای از یک داستان می گیره. اما مهم اینه که اون نتیجه رو به کار ببره و ازش استفاده بکنه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد