Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

از مرز انزوا: احمد شاملو




چشمان سیاه ِتو فریبت می دهند ای جوینده ی بی گناه!

تو مرا هیچ گاه در ظلمات پیرامون من باز نتوانی یافت

چرا که در نگاه تو آتش اشتیاقی نیست.



مرا روشن تر می خواهی

از اشتیاق به من در برابر من پرشعله تر بسوز

ورنه مرا در این ظلمات باز نتوانی یافت

ورنه هزاران چشم تو فریبت خواهد داد

جوینده ی بی گناه بایست و چراغ ِاشتیاقت را شعله ورتر کن.



از نگفته ها، از نسروده ها پُرم

از اندیشه های ناشناخته و اشعاری که بدان ها نیندیشیده ام.



عقده ی اشک من درد ِپُری، درد ِسرشاری است

و باقی ناگفته ها سکوت نیست؛ ناله ای ست.



اکنون زمان گریستن است

اگر تنها بتوان گریست

یا به رازداری دامان تو اعتمادی اگر بتوان داشت

یا دست کم به درها

که در آنان احتمال گشودنی هست به روی نابکاران.



با این همه به زندان من بیا که تنها دریچه اش به حیاط ِدیوانه خانه می گشاید.

اما چگونه، به راستی چگونه

در قعر شبی این چنین بی ستاره

زندان مرا - بی سرود و صدا مانده-

باز توانی شناخت؟



ما در ظلمتیم

بدان خاطر که کسی به عشق ما نسوخت.

ما تنهاییم

چرا که هرگز کسی ما را به جانب خود نخواند.

ما خاموشیم

زیرا که دیگر هیچ گاه به سوی شما باز نخواهیم آمد.

و گردن افراخته

بدان جهت که به هیچ چیز اعتماد نکردیم

بی آن که بی اعتمادی را دوست داشته باشیم.



کنار حوض شکسته، درختی بی بهار

از نیروی عصاره ی مدفون خویش می پوسد

و ناپاکی آرام آرام رخساره ها را از تابش باز می دارد.



عشق های معصوم، بی کار و بی انگیزه اند.

دوست داشتن

از سفرهای دراز، تهی دست باز می گردد.



زیر سرطاق های ویران سرای مشترک

زنان نفرت انگیز

در حجاب سیاه بی پردگی ِخویش به غمنامه ی مرگ پیام آوران خدایی جلاد و جبرکار

گوش می دهند و بر ناکامی ِگندابِ طعمه جوی خویش اشک می ریزند.

خدای مهربان بی برده ی من جبرکار و خوف انگیز نیست

من و او به مرزهای انزوایی بی امید رانده شده ایم.

ای هم سرنوشتِ زمینی ِ شیطان ِ آسمان!

تنهایی ِ تو و ابدیت بی گناهی

برخاک خدا گیاه نورسته یی نیست.



هرگز چشمی آرزومند به سرگشتگی تان نخواهد گریست

در این آسمان ِ محصور ستاره ای جلوه نخواهد کرد

و خدایان بیگانه شما را هرگز به پناه خود پذیره نخواهند آمد.

چرا که قلب ها دیگر جز فریبی آشکاره نیست

و در پناهگاه آخرین، اژدها بیضه نهاده است.



چون قایق بی سرنشین

در شب ابری

دریاهای تاریک را به جانب غرقاب آخرین طی کنیم.

امیدِ درودی نیست.....

امید نوازشی نیست.....



نظرات 2 + ارسال نظر
رضایی پنج‌شنبه 9 آذر 1391 ساعت 02:26

امید درودی نیست
امید نوازشی نیست!!!

جیمبو جمعه 26 آبان 1391 ساعت 08:36

سلام. ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد