هله ای آنک بخوردی سحری باده که نوشت
هله پیش آ که بگویم سخن راز به گوشت
می روح آمد نادر رو از آن هم بچش آخر
که به یک جرعه بپرّد همه طراری و هوشت
چو ازین هوش برستی به مساقات و به مستی
دهدت صد هش دیگر کــرم باده فروشت
چو در اسرار درآیی کندت روح سقایی
به فلک غلغله افتد ز هیاهوی و خروشت
بستان باده ی دیگر جز از آن احمر و اصفر
کندت خواجه ی معنی برهاند ز نقوشت
دهد آن کان ملاحت قدحی وقت صباحت
به از آن صد قدح می که بخوردی شب دوشت
تو اگر های نگویی و اگر هوی نگویی
همه اموات و جمادات بجوشند ز جوشت
چو در آن حلقه بگنجی زبر معدن و گنجی
هوس کسب بیفتد ز دل مکسبه کوشت
تو که از شرّ اعادی به دو صد چاه فتادی
برهانید به آخر کــــرم مظلمه پوشت
همه آهنگ لقا کن خمُش و صید رها کن
به خموشیت میسّر شود این صید وحوشت
تو دهان را چو ببندی خمُشی را بپسندی
کشش و جذب ندیمان نگذارند خموشت
مرسی. زیبا بود
سلام بسیار پر معنا زیبا بود .
حلقه ای بر گردنم افکنده دوست
می کشد هر جا که خاطرخواه اوست!