شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش
که تا یکدم بیاســـایم ز دنیـــا و شر و شورش
سماط دهر دون پرور ندارد شهد آســـــایش
مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش
بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ایــــمن
به لعب زهره ی چنگی و مریخ سلحشورش
کمند صید بهــــرامی بیفکن جــــام جم بردار
که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش
بیـــــا تا در می صافیت راز دهــــر بنمایم
به شرط آن که ننمایی به کج طبعان دل کورش
نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
کمان ابروی جانان نمی پیچد سر از حافظ
ولیکن خنده می آید بدین بازوی بی زورش
ممنون
زیبا بود
مرسی!
سلام خیلی چسبید مرسی