بیش نمانده تا سحر:
وای به حال من و تو
اگر در این موسم شب فکر مِـی و صفا کنیم
از این طبیب گورکن
بار دگر برای هم هی طلب شفا کنیم
جامه به تن ها بدریم
اشک و تب و فغان کنیم؛ دست به سینه ها بریم
در طلب روزی خود
به خانه و مسجد و دیر سجده ی پر ریا کنیم
....
وای به حال من و تو
اگر به چشم اشک ریز، کور گشته مادران
از این شه ِکوردلان
بانی هرچه مرگ جان خواهش یک دوا کنیم
باد ز ما می وزد
ابر ز ما می پرد، موج ز ما می دود
از چه بر این زورق شر
در این دریای پر خطر شفاعت از صبا کنیم؟
وای به حال من و تو
اگر در این شب پلید خامُش و بی صدا شویم
باش که با حنجره ها
پشت همین پنجره ها صحبت از صدا کنیم
شب شه ِشب، پیر دغل
نیزه به سینه مان بزد؛ تار ز پود دل درید
بیش نمانده تا سحر
گر برسد موسم ما با دل شب چه ها کنیم!!
تبریز/ فروردین ماه79
نیزه به سینه مان بزد ، تار زپود دل درید با این حنجره ها از پشت پنجره ها چگونه صحبت از صدا کنیم .
صدا باید صدای دل باشد. از دل خیزد و بر دل نشیند.
این گونه می توان با سینه ای دریده و نایی ناتوان فریاد کرد!