من بی می ِناب زیستن نتوانم
بی باده کشید بار تن نتوانم
من بنده ی آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
******
سر مست به میخانه گذر کردم دوش
پیری دیدم مست و سبویی بر دوش
گفتم ز خدا شرم نداری ای پیـــــر
گفتا کرم از خداست رو باده بنوش
******
....
لب بر لب ِ کوزه بُردم از غایت ِآز
تازو پُرسم واسطه ی عُمر دراز
لب بر لب ِمن نهاد و می گفت این راز
می خور که بدین جهان نمی آیی باز
******
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام ز ما و نی نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبُــــد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود
******
هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه گری
گویا که نمودند در آیینه ی صبح
از عُمر شبی گذشت و تو بی خبری
سلام
با یک جنوب سروده به روزم
به خوانشم دعوتید
با احترام
الهام هنرور
روحش شاد. عجب شعرهایی گفته خدایی!
اینبار هیچ شعری نمیگم چون این رباعیات بقدری زیبا هستن که هرچی بنویسم خراب میشه زیبا بود تشکر
و شعرش را هیچ صلتی نبود!!