گم گشته:
خشم ِتوفــــان روبـــرو، درد ِپنهـــان پشت ِسر
در سیاهی هر طرف، ترس و وحشت پا به سر
می روم بی پارو، در شمــــالم یـــا جنوب؟
آسمان هم بی نشان، رو به مطلع یا غروب؟
....
پهنه ای ناآرام هر طرف غرّش ِمـــوج
لحظه ای در رأس و درّه ای بعد از اوج
من شراع ِقلب ِخود واداده ام
در میــان ِ موج ها افتاده ام.
با دلی محزون و چشم هایی خسته
ساحلی بس دور و قایقی بشکسته
یک جهان آشوب و یک بغل آرامش
تا افق در جنگ و با صدا در رامش
در میان ِآشوب قلب ِمن بی بلوا
تا سحر تاریکی، چشم ِشب بی پروا
من شراع ِقلب خود واداده ام
در میـــان ِموج ها افتاده ام.
هر کسی در این موج، وادی ِقهرزده
دشنه ها بر گـُرده، تیغ ها زهـــرزده
ترس ِایمان دارد غـُربتی ناعـــاقل
وحشتی سرتاسر بی گدار و ساحل
سوسوی فانوسی چشم ِمن می جوید
این میان لب هایم " یا خدا" می گوید
من شراع ِ قلب ِخود واداده ام
در میـــــان ِموج ها افتاده ام.
تا سحر تن در آب هم چنان می لرزم
از خودم می پرسم: من به این می ارزم؟
تا به خود می آیم، خشم ها خوابیده
بر من و بر دریـــا مهــــرگان تابیده
قایقم بشکسته دی شب از آن توفان
گیجم و گم گشته، سیرم از این زندان
من شراع ِقلب ِخود واداده ام
در میــــان ِموج ها افتاده ام.
تبریز/ خردادماه 86
شعرهای خودت را بسیار دوست دارم خیلی زیبا بود دستت درد نکند .
دست در حلقه ی آن زلف دو تا نتوان کرد.