Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

سرود مردی که تنها به راه می رود: احمد شاملو

سرود مردی که تنها به راه می رود: 

 

در برابر هر حماسه من ایستاده بودم. 

 

و مردی که اکنون با دیوارهای اتاقش آوار ِ آخرین را انتظار می کشد 

 

از پنجره ی کوتاه کلبه به سپیداری خشک نظر می دوزد؛ 

 

به سپیدار ِ خشکی که مرغی سیاه بر آن آشیان کرده است. 

 

.... 

 

و مردی که روز همه روز از پس دریچه های حماسه اش نگران کوچه بود 

 

اکنون با خود می گوید: 

 

-" اگر سپیدار من بشکفد، مرغ سیا پرواز خواهد کرد." 

 

-" اگر مرغ سیا بگذرد، سپیدار من خواهد شکفت." 

 

و دریانوردی که آخرین تخته پاره ی کشتی را از دست داده است. 

 

در قلب خود دیگر به بهار باور ندارد 

 

چرا که هر قلب روسبی خانه یی است 

 

و دریا را قلب ها به حلقه کشیده اند. 

 

و مردی که از خوب سخن می گفت 

 

در حصار بد به زنجیر بسته شد 

 

چرا که خوب فریبی بیش نبود 

 

و بد بی حجاب به کوچه نمی شد. 

 

چرا که امید تکیه گاهی استوار می جُست 

 

و هر حصار این شهر خشتی پوسیده بود. 

 

و مردی که آخرین تخته پاره ی کشتی را از دست داده است 

 

در جست و جوی تخته پاره ی دیگر تلاش نمی کند 

 

زیرا که تخته پاره، کشتی نیست 

 

زیرا که در ساحل 

 

مرد دریا، بیگانه یی بیش نیست. 

 

 

با من به مرگ سرداری که از پشت خنجر خورده است 

 

گریه کن. 

 

او با شمشیر خویش می گوید: 

 

-" برای چه بر خاک ریختی 

 

خون کسانی را که از یاران من سیاهکارتر نبودند؟" 

 

و شمشیر با او می گوید: 

 

-" برای چه یارانی برگزیدی 

 

که بیش از دشمنان تو با زشتی سوگند خورده بودند؟" 

 

و سردار جنگاور که نامش طلسم پیروزی هاست 

 

تنها، تنها بر سرزمینی بیگانه چنگ بر خاکِ خونین می زند: 

 

-" کجایید، کجایید هم سوگندان من؟ 

 

شمشیر تیز من در راه شما بود. 

 

ما به راستی سوگند خورده بودیم..." 

 

جوابی نیست؛ 

 

آنان اکنون با دروغ پیاله می زنند! 

 

-" کجایید، کجایید؟ 

 

بگذارید در چشمان تان بنگرم..." 

 

و شمشیر با او می گوید: 

 

-" راست نگفتند تا در چشمان تو نظر بتوانند کرد... 

 

به ستاره ها نگاه کن: 

 

هم اکنون شب با همه ی ستارگانش از راه در می رسد. 

 

به ستاره ها نگاه کن 

 

چرا که در زمین پاکی نیست..." 

 

و شب از راه در می رسد؛ 

 

بی ستاره ترین ِ شب ها! 

 

چرا که در زمین پاکی نیست. 

 

زمین از خوبی و راستی بی بهره است 

 

و آسمان ِ زمین، بی ستاره ترین ِ آسمان هاست! 

 

 

و مردی که با چاردیوار اتاقش آوار ِ آخرین را انتظار می کشد 

 

از دریچه به کوچه می نگرد: 

 

از پنجره ی رو در رو، زنی ترسان و شتاب ناک 

 

گل سرخی به کوچه می افکند. 

 

عابر ِ منتظر، بوسه یی به جانب زن می فرستد 

 

و در خانه، مردی با خود می اندیشد: 

 

-" بانوی من بی گمان مرا دوست می دارد 

 

این حقیقت را من از بوسه های عطشناکِ لبانش دریافته ام... 

 

بانوی من شایستگی عشق مرا دریافته است!" 

 

 

و مردی که تنها به راه می رود با خود می گوید: 

 

-" در کوچه می بارد و در خانه گرما نیست! 

 

حقیقت از شهر زندگان گریخته است 

 

من با تمام حماسه هایم به گورستان خواهم رفت 

 

و تنها، چرا که 

 

به راست راهی ِ کدامین همسفر اطمینان می توان داشت؟ 

 

همسفری چرا بایدم گزید که هر دم 

 

در تب و تاب وسوسه یی به تردید از خود بپرسم: 

 

-" هان! آیا به آلودن مردگان پاک کمر نبسته است؟" 

 

و دیگر: 

 

-"هوایی که می بویم 

 

از نفس ِ پر دروغ ِ همسفران ِ فریبکار ِ من گندآلودست 

 

و به راستی 

 

آن را که در این راه قدم برمی دارد به همسفری چه حاجت است؟" 

 

 

احمد شاملو: هوای تازه 

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
سپیده پنج‌شنبه 26 خرداد 1390 ساعت 20:32

خیلی تیره و تاریک بود پر از اندوه و بد بینی بود .

ماریا پنج‌شنبه 26 خرداد 1390 ساعت 01:09 http://bahar-sabz.mihanblog.com

سلام امیر جان فرارسیدن میلاد باسعادت حضرت علی و روز پدر را به تووخانواده محترمت تبریک میگم

جیمبو پنج‌شنبه 26 خرداد 1390 ساعت 01:02

هر که را دیدم، اندوده و سر در گم
جز تو ای ستاره ی شمال گان!
اکنون که من به مرز آسمان ِتو رسیده ام
از درد یک افول ِ شعله ور نگو!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد