سرود مردی که تنها به راه می رود:
1
در برابر هر حماسه من ایستاده بودم.
و مردی که اکنون با دیوارهای اتاقش آوار ِ آخرین را انتظار می کشد
از پنجره ی کوتاه کلبه به سپیداری خشک نظر می دوزد؛
به سپیدار ِ خشکی که مرغی سیاه بر آن آشیان کرده است.
....
و مردی که روز همه روز از پس دریچه های حماسه اش نگران کوچه بود
اکنون با خود می گوید:
-" اگر سپیدار من بشکفد، مرغ سیا پرواز خواهد کرد."
-" اگر مرغ سیا بگذرد، سپیدار من خواهد شکفت."
و دریانوردی که آخرین تخته پاره ی کشتی را از دست داده است.
در قلب خود دیگر به بهار باور ندارد
چرا که هر قلب روسبی خانه یی است
و دریا را قلب ها به حلقه کشیده اند.
و مردی که از خوب سخن می گفت
در حصار بد به زنجیر بسته شد
چرا که خوب فریبی بیش نبود
و بد بی حجاب به کوچه نمی شد.
چرا که امید تکیه گاهی استوار می جُست
و هر حصار این شهر خشتی پوسیده بود.
و مردی که آخرین تخته پاره ی کشتی را از دست داده است
در جست و جوی تخته پاره ی دیگر تلاش نمی کند
زیرا که تخته پاره، کشتی نیست
زیرا که در ساحل
مرد دریا، بیگانه یی بیش نیست.
2
با من به مرگ سرداری که از پشت خنجر خورده است
گریه کن.
او با شمشیر خویش می گوید:
-" برای چه بر خاک ریختی
خون کسانی را که از یاران من سیاهکارتر نبودند؟"
و شمشیر با او می گوید:
-" برای چه یارانی برگزیدی
که بیش از دشمنان تو با زشتی سوگند خورده بودند؟"
و سردار جنگاور که نامش طلسم پیروزی هاست
تنها، تنها بر سرزمینی بیگانه چنگ بر خاکِ خونین می زند:
-" کجایید، کجایید هم سوگندان من؟
شمشیر تیز من در راه شما بود.
ما به راستی سوگند خورده بودیم..."
جوابی نیست؛
آنان اکنون با دروغ پیاله می زنند!
-" کجایید، کجایید؟
بگذارید در چشمان تان بنگرم..."
و شمشیر با او می گوید:
-" راست نگفتند تا در چشمان تو نظر بتوانند کرد...
به ستاره ها نگاه کن:
هم اکنون شب با همه ی ستارگانش از راه در می رسد.
به ستاره ها نگاه کن
چرا که در زمین پاکی نیست..."
و شب از راه در می رسد؛
بی ستاره ترین ِ شب ها!
چرا که در زمین پاکی نیست.
زمین از خوبی و راستی بی بهره است
و آسمان ِ زمین، بی ستاره ترین ِ آسمان هاست!
3
و مردی که با چاردیوار اتاقش آوار ِ آخرین را انتظار می کشد
از دریچه به کوچه می نگرد:
از پنجره ی رو در رو، زنی ترسان و شتاب ناک
گل سرخی به کوچه می افکند.
عابر ِ منتظر، بوسه یی به جانب زن می فرستد
و در خانه، مردی با خود می اندیشد:
-" بانوی من بی گمان مرا دوست می دارد
این حقیقت را من از بوسه های عطشناکِ لبانش دریافته ام...
بانوی من شایستگی عشق مرا دریافته است!"
4
و مردی که تنها به راه می رود با خود می گوید:
-" در کوچه می بارد و در خانه گرما نیست!
حقیقت از شهر زندگان گریخته است
من با تمام حماسه هایم به گورستان خواهم رفت
و تنها، چرا که
به راست راهی ِ کدامین همسفر اطمینان می توان داشت؟
همسفری چرا بایدم گزید که هر دم
در تب و تاب وسوسه یی به تردید از خود بپرسم:
-" هان! آیا به آلودن مردگان پاک کمر نبسته است؟"
و دیگر:
-"هوایی که می بویم
از نفس ِ پر دروغ ِ همسفران ِ فریبکار ِ من گندآلودست
و به راستی
آن را که در این راه قدم برمی دارد به همسفری چه حاجت است؟"
احمد شاملو: هوای تازه
خیلی تیره و تاریک بود پر از اندوه و بد بینی بود .
سلام امیر جان فرارسیدن میلاد باسعادت حضرت علی و روز پدر را به تووخانواده محترمت تبریک میگم
هر که را دیدم، اندوده و سر در گم
جز تو ای ستاره ی شمال گان!
اکنون که من به مرز آسمان ِتو رسیده ام
از درد یک افول ِ شعله ور نگو!