Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

یاران: داریوش



یاران ز چه رو رشته ی الفت بگسستند


عهــــدی که روا بود دگر بـــاره نبستند


آن مردمکان از ســــر اندیشه ندیـــدند


کاین بی خردان حرمت انسان بشکستند


ما را دگر از طعنه ی دشمن گله ای نیست


کان عهد که بستیم رفیـــــقان بشکستند


افسوس همه سلسله داران بغنودند


وآن یکه سواران همه از پا بنشستند


ای قافله ســــــالار کجایی که ببینی


دزدان همگی همره این قافله هستند


دردا در گنجینه به ماران بگشودند


اندوه که بر دوست در خانه ببستند


افسوس که کاشانه به دشمن بسپردند


آن قوم که بیگانه و بیگانه پرستند.


ترانه سرا: تورج نگهبان

آهنگساز: توحید عظیمی

خواننده: داریوش اقبالی


Oy Havar (ای هوار): احمد کایا



ِِYangınlar; Kahbe fakları

Korku çığlıkları ve irin selleri

Aç yırtıcılar; Suyu zehir; Bıçaklar ortasındasın

Bir cana bir başa kalmışsın vay vay

Pasatsız; Duldasız; Üryan

Bir cana birde başa

Seher vakti leylim leylim

Cellat nişangahlar aynasındasın

.Oy sevmişem ben seni


آتش سوزی ها؛ دام های بدکاره

زجه های ترس و سیل های عفونت

درندگان گرسنه؛ آبی چون زهر؛ در میان دشنه هایی

تک و تنها مانده ای وای، وای

لخت و عریان و بی چیز؛ تک و تنها با خود

آوای چه کنم به هنگام بامدادان

در آیینه ی آماج جلادان هستی

اوی، عاشقت شده ام.


?Üsküdardan buyana lo kimin yurdu

He canım; Çiçek dağı kıtlık kıran

Gül açmaz çağla dökmez

Vurur alınının şatına

Vurur çakmaktaşı kayalarıyle küfrünü medetsiz Munzur

Şahmurat suyu kan akar

Ve ben şairim; Namus işçisiyim yani

Yürek işçisi

Korkusuz; Pazarlıksız; Külelenmemiş

Ne salkım bir bakış resmin çekeyim

Ne kınsız bir rüzgara mısra dökeyim

.Oy sevmişem ben seni


از "اسکودار" به این طرف سرزمین کیست؟

ای جانم؛ کوهستان گل ها در قحطی و آفت زدگی ست

گلی باز نمی شود؛ چغاله ای بر زمین نمی ریزد

بر وسط پیشانی ات می زند

مونزور بی یاور، دشنامش را با سنگ های چخماقش نثار می کند

چشمه ی "شاه مراد" خونین جاری می شود

و من شاعرم؛ یعنی کارگر ناموسم؛ کارگر دل هستم

بی ترس، بدون چانه زدن، نابود و خاکستر نشده

نه تصویر یک نگاه خوشه وار را می کشم

نه بر پای توفانی آخته مصراع می ریزم

اوی، عاشقت شده ام.


Ve sen daha demincek

Yıllarda geçse demincek

Bıçaklanmış dal gibi ayrı düştüğüm

Ömrümün sebebi ustam sevgilim

Yaram derine gitmiş

Fitil tutmaz bilirim

Ama hesap dağlarladır; Umut dağlarla

Düşün

Uzay çağında bir ayağımız

Hamçarık kıl çorapta olsada biri

Düşün

Olasılık atom fiziği

Bizi biz eden amansız sevda

Atıp bir kıyıya iki zamanı

Yarının çocukları gülleri için

Her birinin ayva tüyü için; Çilleri için

Koymuş postasını; Görmüş restini

He canım; Sen getir üstünü

!Oy havar

Muhammed; İsa aşkına

Yattığım ranza aşkına

Deeey; Dağları un eder Ferhadın gürzü

‌?Benimde boş yanım hançer yalımı

Ve zulamda; Kan ter içinde asi

He desem koparacak dizginlerini

Yediveren gül kardeşi bir arzu

!Oy sevmişem ben seni


و تو باز بمان

سال ها اگر هم بگذرد باز بمان

ای که دورافتاده ای همچون شاخه ای تبر خورده

علت عمرم، استاد من، عشق من

زخمم عمیق شده است؛ به مستی آرام نمی گیرد

اما حساب با کوه هاست؛  امید با کوه هاست

بیندیش؛ یک پایمان در عصر فضاست

اگر پای دیگرمان در جوراب پشمی و در چارُق خام هم باشد

بیندیش

فیزیک اتمی قریب الوقوع

و عشق بی امانی که ما را ما کرده است

دو زمان را به کناری انداخته، برای کودکان، برای گل های فردا

برای پُرزهای چون میوه ی به  هر کدام شان

برای خال های (کک و مک های) صورت شان

تمبرش را گذاشته؛ تدارکش را دیده

هی جانم؛ تو ادامه اش را بیاور

ای هوار! به عشق محمّد و عیسی

به عشق تختی که در زندان خوابیده ام

هی؛ گرز فرهاد کوه ها را پودر می کند

پهلوی خالی من هم به تیغه ی خنجر باشد

و در ظلمت، در میان خون و عرق، عصیان گر

اشاره بکنم اگر، سلسله ات را از جا برخواهد کند

آرزوی برادر گلم

اوی عاشقت شده ام!


Söz: Ahmet.Arif

Müzik: Ahmet.Kaya


لینک دانلود آهنگ



ابلیس در سحرگاه (قسمت چهارم)

ساعت ده صبح بود؛ ســـه روز از ماجـــرای شبی که من مــرد غریبه را زخمی کرده بودم می گذشت وهنوز از سروان حاتمی خبری نبود. هر چند با او تماس تلفنی داشتم وهر روز دو بار او اوضاع را کنترل می کرد،با این حال در این سه روز نه اوبه خانه ی ما آمده بود و نه مابیرون رفته بودیم. افشین فقط یک بار دراین مدت آمده بود وباگردن وبازوی بانداژ شده حالی ازما پرسیده بود و رفته بود.او کار بزرگی کرده بود که به دفاع ازرعنا برخاسته بود؛ولی درپایان عملی مرتکب شده بود که کارخوبش راتحت الشعاع قرارداده بودو عملا" شجاعتش را زیر سؤال برده بود. حتی یک شب رعنا در حالی که غرق در فکر بود از من پرسید:- اون شب من حواسم پرت بود؛ افشین راستی راستی کنار رفت تا اون یارو منو با خودش ببره؟!

و من فقط گفتم:- آره!

رعنا حالا با خود می اندیشید، کسی را که به او علاقه داشته است چقدر دوست دارد؟ آیـــا افشین استحقاق او را داشت؟ برای این سؤال رعنا جوابی نداشت وبرای همین هنوز اسیر افکار خود بود. ولی من اطمینان داشتم که افشین لیاقت رعنای دلسوز و مهـربان را ندارد. هر چند از این مسأله مطمئن بودم ولی به خاطر رعایت احساســـات خواهرم هیچ گاه آن را مستقیم و بی پرده به رویش نیاوردم....

روز هفتم اردیبهشت بود. ســـاعت حدود یازده صبح بود که تلفن زنگ زد و من گوشی را برداشتم. سروان حاتمی پشت خط بود و ما را به اداره اش دعوت کرد تا در جریـــان امور قرارمان دهد. من و رعنا که پس از حدود چهار روز متوالی  در خانه ماندن از خانه خـارج می شدیم پس از حدود یک ساعت به اداره ی آگاهی رسیدیم وپس از پرس و جووارد اتاق سروان حاتمی شدیم. دو نفر ارباب رجوع و دو نفر ازهمکاران سروان حاتمی درون اتـاق بودند. سروان حاتمی با آمدن ما ازجابرخاست و پس از سلام وتعارف معمول ازما خواست تا همراهش برویم. پرونده را زیر بغل گرفته بود و از دو راهرو که پر از افراد مختلف بود گذشت؛ تا این که وارد اتاقی شد و ما نیز به دنبالش وارد شــدیم. من در را بستم و پس از این که او تعارفی برای نشستن کرد، ما هم به همراه او ســر یک میز نشستیم که چند مبـل راحتی چرمی در اطرافش بود. در اتاق کس دیگری جز ما سه نفــــر حضور نداشت و این خودنشانگر این مسأله بود که سروان حاتمی نمی خواهدحتی همکارانش ازقضیه ی پرونده چیزی دستگیرشان شود. پس از این که پرونده را باز کرد و چند صفحه از آن را ورق زد خطاب به ما گفت:- کاری که من می کنم، یعنی شما رو در جریان تحقیقات اداره در مــورد این پرونده میذارم، به خاطر این نیست که مسؤولیتم ایجاب می کنه!...فقط می خوام بدونین که اوضاع چه جوره!من در مورد شب سوم اردیبهشت صحبت می کنم؛شما به پیتزافروشی شبدیز رفتین؛ سه نفر بودین؛ آقا مهرداد، خانم مقدم و آقای افشین صداقتی! شمــــا پس از صرف شام توی ماشین آقای صداقتی نشستین  تا برگردین خونه؛ ولی ماشیــن خراب بود! جالب این جاست که من با اولین استارتی که به ماشین زدم، روشن شـد؛ آخه اون شبی که آقای صداقتی  و من توی خونه ی شما بودیم من سویچ ماشینو ازش گرفتم تارسیـدگی کنم. ماشین با این که درب و داغون شده بود ولی کـــار می کرد؛ برگردیم به اون شب.... وقتی ماشین خراب شد، آقای صداقتی باموبایل به یه آژانس زنگ زد که ماشین بیاد؛ بعدش شما اون مرد غریبه رو دیدین! آقای صداقتی برای صحبت با اون ازماشین پیاده شدو یه سـلاح سرد هم با خودش برد! بعد از اون هم اتفاقاتی که افتاده وهر سه مون خبرداریم؛آقا مهـرداد ... شما با چاقویی که در دست داشتی و همکارانم همون شب اونو از پیاده رو پیـــدا کردند یارو رو زخمی کردی.بعدش هم فرار کردین و اومدین خونه! تموم کارکنان مغـازه و صاحب مغازه شهادت دادن که تمام این اتفاق ها افتاده! ولی تنـــها چیـــزی که ذهن منو به خودش مشغول کرده دو تا مساله هست! یکی این که ماشین آقای صداقتی خراب نبوده! دوم این که روی چاقویی که اثر انگشت شما روش پیدا شده، اصلا" خونی وجود نداره!... آقا مهـرداد شما مطمئنی که اون یارو رو با چاقو زدی؟!

با اطمینان جواب دادم:

- بله!... تازه من کاملا"‌ حس کردم که چاقو تا دسته رفته توی شکمش!

- تیغه ی چاقویی که شما باهاش اونو زدی هجده سانتی متر طول و دوونیم سانتی متر پهنا داشته؛ یعنی یه چاقوی آشپزخونه ی تقریبا" بزرگ! من اندازه گرفتم و دیدم که عمــق بدن یه نفر مثلا" خودم، حدود بیست سانتی متره، البته در ناحیه ی کناری شکم! البته شمــا هم دیدین که اون شب آقای صداقتی از پشت دستاشو به دور کمر مرد غریبه حلقه کــرده بود! اون هم لااقل ازلحاظ اندازه یه آدم نرماله! پس چاقویی که هجده سانتی مترطول داشته باشه واقعا" کارش رو می سازه!

رعنا با حالتی متعجب پرسید:- یعنی اون مُرده؟!

سروان حاتمی صدایش را صاف کرد و گفت:

نه خیر خانوم! چون جسدی اون طرف ها پیدا نشده؛ جسدی با اون مشخصات هم توی این چند روز از سطح شهر گزارش نشده؛ پس اون نمرده!

- حالا ما باید چیکار کنیم؟!

- این چند روز روداشتم به همین فکر می کردم که چیکار میشه کرد!راستش وقتی شما توی خونه هستین اون تلاشی نمی کنه تا داخل بیاد؛ یا لااقل تا حالا تلاشی نکرده! پس شما وقتی در معرض خطرین که بیرون باشین! در ضمن اون روزها هم با شما کاری نداره؛یا این که اصلا" روزها بیرون نمیاد و فقط شب ها بیرونه! با قیافه ای که شما کمک کردین و همکارام تهیه کردند اون قابل شناســـایی توسط افراد پلیسه به شرطی که آفتـــابی بشه؛ اگه کسی از مأمورین ما مرد بلند قدی روببینه که وقت شب عینک آفتابی زده وتوی این هوای گرم پالتو تنشه، حتما" دستگیرش می کنند؛ ولی این ها دلیـــل نمیشه که ما دل خوش کنیم به این که اون دستگیر میشه؛ چرا که احتمالش هست که اصلا" بیرون نیاد. تنها چیــزی که فکر منو مشغول کرده اینه که اون از کجا می دونه که شما کجا میرین تا بعدش بیاد سروقتتون!

من گفتم:- چون خونه رو بلده می تونه کشیک بده تا وقتی ما بیرون میاییم تعقیب مون کنـه و سر فرصت شروع به آزار و اذیت کنه!

- شما متوجه شخص یا اتومبیل مشکوکی نشدین که دوروبر خونه باشه؟!

- راستش نه، جناب سروان!اولش که ما سرمون گرم کار خودمون بود؛ ولی بعد که یه کمی حساس شدیم و دوروبرمونو با حواس و با دقت بیشتری بررسی کردیم هم کسی رو ندیدیم!

- ماشین آقای صداقتی چی؟!... شما مطمئن هستین که اون شب وقتی خودش پشت فرمــان نشسته بود ماشین خراب بوده و تظاهر به خرابی نمی کرده؟

رعنا که تا آن موقع ساکت مانده بودگفت:- اصلا" چرا کسی که با ماست باید همچیـن کاری بکنه؟ افشین... آقای صداقتی ممکنه کمی ترسو باشه ولی اصلا" اهل این کارها نیست!

- ببخشید خانم مقدم... می خوام یه سؤال خصوصی بکنم... اجازه هست؟!

- بفرمایید!

- آقای صداقتی چه نسبتی با شما داره؟!

- فعلا" هیچ نسبتی!

سروان حاتمی که متوجه موضوع شده بود بحث را عوض کرد و گفت:

- بسیار خوب!... حالا چه فکری به نظرتون می رسه؟!

من که خیلی درباره ی این موضوع اندیشیده بودم گفتم:

- اگه اجازه بدین من نظرمو میگم!

و با سکوت رعنا و سروان حاتمی ادامه دادم:

- ببینید! مامی تونیم به یه مسافرت چندروزه بریم تا از شهر دور باشیم.یا این که خودمونو تا وقتی اون پیداش بشه و مأمورین دستگیرش بکنن توی خونه زندونی بکنیم!

رعنا که معلوم بود از پیشنهادات من راضی نیست گفت:

- مهرداد یادت باشه اولین باری که ما مرد غریبه رو ملاقات کردیم توی جنگل بود؛دور از شهر بود؛ اون هنوز هم می تونه دنبال ما بیاد؛کسی که توی شهر این قـدر خطرناکه بیرون از شهر واقعا" یه گرگ درنده میشه! تازه، ما که نمی تونیم چند ماه منتظر بمونیم تــا یارو رو دستگیرش بکنن!... من یه پیشنهاد دارم!

ســــروان حاتمی سیگاری از جیبش درآورد و پس از آن که آن را با فندکی نقره ای رنگ روشن کرد، مشغول گوش دادن به صحبت های رعنا شد. رعنا در حالی که متفکر می نمود گفت:-پیشنهادم اینه که یه بار دیگه ماکاری بکنیم که اون بیرون بیاد؛مثلا" بریم رستوران! وقتی هم پیداش شدجناب سروان ومأمورین انتظامی دیگه،وارد کاربشن ودستگیرش بکنن!

من که از کوره دررفته بودم گفتم:- بازم باید بریم توی خطر؟! اگه این بـــار به چیـــزی که می خواد برسه چی؟ اگه منو بکشه و بعدش هم... اون وقت چی؟!

- اون نمی تونه تو رو بکشه! چون این بار من تنها میرم!... اون دنبال منه؛ این یه واقعیته و چند باری هم که باهاش درگیر شدیم نشون داده که اگه کسی جلوی راهش قرار نگیره بـا هیچ کس کـــاری نداره؛ اگر هم سعی کرده به تو آسیبی برسونه به خاطر اینه که تو از من دفاع کردی و مانعش شدی!

من از جا برخاستم و با اعتراض شدیدی گفتم:

- این دیگه خیلی محاله! من هیچ وقت نمیذارم تو تنهایی بری توی دام!

- ببین مهرداد؛ طعمه شدن من به خاطر اینه که نیــروی انتظامی اون دوروبره و به محض این که کسی به من نزدیک بشه مأمورین وارد عمل بشن و دستگیرش بکنن!

- من هیچ وقت قبول نمی کنم!

سروان حاتمی سینه ای صاف کردو با این عمل خاطر نشان کردکه تصمیم گیرنده ی اصـلی اوست و گفت:- ببینید؛ این راه حل خوبیه؛ فقـــط خطرش زیاده! در ضمن اگه این برنــامه تصویب بشه که فکر خانم مقدم رو عملی بکنیم، به نظر من بودن شما که برادرشون هستین بهتره؛ من دوست دارم شما هم کنار خواهرتون باشین!

من لبخنـــدی تحویل سروان حاتمی دادم و از این که او انســان موقعیت سنجی بود آرامش یافتم. ولی رعنا که نمی خواست آسیبی به من برسد گفت:

- ولی مهرداد نباید دخالت داده بشه! هرچی باشه اون یارو دنبال منه!

من با شدت تمام گفتم:- اگه قرار بشه این برنامه عملی بشه من باید با تو باشم رعنــا؛ اگه اتفاقی برای تو بیفته من هیچ وقت خودمو نمی بخشم!

سروان حاتمی گفت:- انشاا... که اتفاقی نمی افته و خانواده تون همیشه پابرجا می مــونه! اجازه بدین راجع به این موضوع فکر کنم و امشب اگه نتونستم راه حل مناسب تری پیـــدا کنم، با افراد اداره هماهنگ می کنم و از فردا شروع می کنیم!

با سروان حاتمی خداحافظی کردیم و راهی خانه شدیم. وقتی به در خانه رسیدیم ســاعت از یک ظهر گذشته بود. مجید و احمد، گویی تازه به در خانه ی ما رسیـــــده بودند؛ آن دو به همراه پژمان از دوستان نزدیک من بودند که از اتفاق افتادن ماجرای مرد غریبه آن هـا را هیچ ندیده بودم. وقتی از اتومبیل پیاده شدم و با آن ها سلام و تعارف کردم، رعنــا هم بـــا دوستانم سلام و علیکی کرد و اتومبیل را به داخل برد. در این هنگام پژمان هم به جمع مـا پیوست. دوستانم از من خواستند که ساعتی با آن ها باشم ولی من آنان را به داخل خــــانه دعوت کردم تارعنا در هنگامی که من با آنان هستم تنها نباشد. وارد خانه شدیم و نشستیم. احمد گفت:- پسر تو چه ت شده؟! بعد از سیزده بدر که عصرش با هم بودیم دیگه ندیدمت! هیچ می دونی یه ماه می گذره؟!

- راستش احمد جون یه مسایلی پیش اومده که اصلا" فرصت نکردم به هیچ کاری برسم!

مجید در حالی که فنجان چایی را که رعنا آورده بود در دست می گرفت گفت:

- حتما" اون مسایلی که بهش اشاره کردی واجب تر از ما بوده دیگه!

- باور کنین اگه ماجرا رو براتون تعریف کنم از تعجب شاخ در میارین!

- شاخ در آوردم! وقتی شنیدم ماشین اداره ی آگاهی جلوی خونه تون بوده!

- قصه ش درازه! همینه که وقت هیچ کاری رو ندارم!

احمد با نگرانی گفت:- هرچی باشه ما دوستات هستیم؛ اگه قراره کسی کمکت کنه ماییم!

و پژمان ادامه داد:- و اگه قراره به کسی حرفی بزنی، باید به ما بگی!

من برایشان توضیح دادم که اصلا" مایل نیستم آن ها را در این جریان وارد کنم. ولی مگر می شد! گویی هر سه قبلا" با هم توافق کرده بودند که سر از کار ما دربیاورند و به همیـن خاطر هم آن قدراصرار کردند که گوشه هایی از موضوع رابرایشان گفتم.ولی چه اشتباهی! چرا که وقتی فهمیدند کسی وجود دارد که به خــود جرأت داده است مزاحم رعنا شـــود، به رگشان برخورد. درست بود که احمد، پژمان و مجید جوانـان بی سروپایی نبودند و کمتـــر اهل نزاع و کشمکش بودنـــد؛ با این حال چنان حالتی به آن هـــا دست داده بود که یکصدا می گفتند که مردغریبه را به سزای اعمالش خواهند رساند.ولی پس از دقایقی که برایشان توضیح دادم روبرویی با طرف چندان هم آسان نیست بیشتر اصرار ورزیدند تا کل ماجـــرا را برای شان تعریف کنم. من هم پس از این که از ایشان قول گرفتم تــــا موضوع را برای کس دیگری فاش نکنند، تمام ماجـرا را برایشان توضیح دادم. در ضمن گفتم که ممکن است او از قابلیت ها و قدرت های ویژه ای برخوردار باشد؛ تمام ماجرا را بازگو کـــــردم و این کار که با بهت هر سه نفرشان همراه بود تا حدود ساعت چهار بعدازظهر ادامه یــافت. پس از پایان گفته هایم تازه متوجه شدم که آن ها را بدون ناهار خوردن تــا آن موقع روز معطل کرده ام. ولی دوستانم گویی اصلا" به یاد نداشتند که باید ناهار بخورند. هم چنـان بهت زده ســـؤالاتی می کردند که بر تعجب و حیرت شــــان بیشتر می افــــزود، وقتی که من جوابی می دادم. بالاخره کار به جایی رسید که هر سه مراتب همکاری خویش را جهت ادب کردن مرد غریبه به من اعلام کردند. ولی من که نمی توانستم بچه ی مردم را در این بازی خطرناک شرکت دهم. سر دوراهی گیج کننده ای قرار داشتم. از طرفی انسانیت و حس دوستی و انسان دوستی ایجاب می کرد که آن ها را به طرف خطر نکشم و از طرفی دیگر اصرار دوستانم بود که کم کم و با عدم تمایل من، نسبت به من و دوستی ام سؤظن پیدا می کردند. برایشان گفتم که قرار است فردا شب احتمالا" اتفاقی بیفتد؛ ولی اگر مرد غریبه دستگیر نشد آن موقع از آنان کمک خواهم خواست. فعلا" بهترین و عاقلانه ترین کار همین بود که منتظر بمانند. هم برای من و هم برای آن ها بهتر بود که به طور مستقیم با احساسات شان بازی نکنم. با آن ها خداحافظی کردم و با این که اعصابم خورد و داغون بود، اصلا" حوصله ی هیچ کاری حتی گوش دادن به موسیقی را پیدا نکردم.

فردا صبح ساعت نه بود که سروان حاتمی تماس گرفت و گفت که تمام اقدامات لازم را انجام داده است و امشب یعنی شب هشتم اردیبهشت ماه، با هماهنگی قبلی که تلفنی انجام خواهد شد ما باید برای خروج از خانه حاضر شویم. تا ساعت شش بعدازظهر هم چنان سردرگم و مبهوت در خانه می گشتم و هیچ کاری نبود که انجامش دهم. رعنا هم مانند من گیج و بهت زده بود و خود را از لحاظ روحی آماده ی شب وبرخورد با مردغریبه می کرد. این را از حرکات و گفتارش درمی یافتم و بیشتر به خاطر این که بتواند به خود در تنهایی تسلط بیشتری بیابد، تنهایش می گذاشتم. هم چنان که در خانه به دور خود می چرخیدم، سری به کمد اتاق خواب زدم که در آن اشیای زیادی در کشویی دربسته، مدت زیادی بود باقی مانده بود. چیزهایی از قبیل فندک و انگشتری و چیزهای دیگر که پیشتر متعلق به پدرم بود. در این میان چشمم به خنجری با دسته ی چوبی افتاد که در غلافی چرمی و سیاه رنگ خودنمایی می کرد. غلاف طوری ساخته شــــده بود که دسته ی خنجر از آن بیرون می ماند و در ضمن دو رشته ی پهن چرمی در طرفین داشت که شخص می توانست آن را به پا یا بازوی خود ببندد. با این که از سلاح حتی سلاح سرد بدم می آمد، آن را برداشتم و دور از چشم رعنا آن را در جیب شلوارم گذاشتم. حس می کردم برای رویارویی احتمالی با مرد غریبه به آن نیاز خواهم داشت. ساعت هشت عصر، سروان حاتمی به در منزل آمد و خود را به طبقه ی ما رساند. پس از سلام و تعارف معمول، او موبایلی به من داد و شماره ای که با فشار دادن دگمه ی حافظه ی گوشی شماره به طور خودکار گرفته می شد. در ضمن گیرنده ای در اختیار رعنا قرار داد تا آن را به لباسش وصل کند. با این گیرنده ها ما در هر جای ایران که بودیم، از طریق دستگاه های ردیاب الکترونیکی برای نیروهای پلیس قابل ردیابی بودیم. سروان حاتمی خاطرنشان کرد که یک اتومبیل که خود نیز در آن جا دارد ما را همراهی می کند تا احتمال خطر کاهش یابد و در فاصله ی دورتر یک اتومبیل دیگر پشت سر ماست. در ضمن مرکز هم در جریان قرار داشت تا در صورت لزوم ارسال نیروی کمکی، به سرعت عمل کند. ولی وقتی من از سروان حاتمی پرسیدم که چرا به خاطر یک ایجاد مزاحمت، نیروی انتظامی این همه اختیارات به او داده است، در جواب گفت که این تنها به خاطر ما نیست و اداره ی آگاهی مایل است کسی که عامل ریخته شدن سه لیتر خون در پارکینگ ما و هم چنین عامل اختلالات خیابانی را پیدا کند. در ضمن چند قتل و جنایت انجام شده در سطح شهر و حومه از ابتدای سال وجود داشته که عامل یا عوامل آن ها هنوز شناسایی. سروان حاتمی امیدوار بود که با شناسایی  و دستگیری مردی که ما را تهدید و ترعیب کرده بود به نایافته های دیگری دست پیدا کند. به هر حال پس از خروج سروان حاتمی ما نیز با اتومبیل خارج شدیم ووارد خیابان های شهر گشتیم. ساعت هشت و سی دقیقه ی عصر بود. من غلاف و خنجر را به پای چپم بسته بودم تا برای لحظات خطر احساس امنیت بکنم. حدود ساعت  نه و پانزده دقیقه ی شب در همان پیتزافروشی که هفته ی قبل با مرد غریبه درگیر شده بودیم، دور یک میز سه نفره نشستیم و سفارش غذا دادیم. کارکنان مغازه که با ورودمان ما را شناسایی کرده بودند با حالت بخصوصی که به چشم می زد سرویس دادند. من طبق قرار قبلی با سروان حاتمی تماس گرفتم و خاطر نشان کردم که در بین راه و در مغازه مرد غریبه را رؤیت نکرده ایم. تماس را قطع کردم و پس از چند دقیقه که صرف پاییدن اطراف توسط من و رعنا و سرو کردن غذا توسط کارکنان مغازه شد، مشغول خوردن شدیم. ولی واقعا" سخت بود در عین حال که غذا می خوردیم، اطراف را هم در نظر داشته باشیم. پس از پایان غذا من یک دستمال کاغذی از روی میز برداشتم  و در حالی که به اطراف نگاه می کردم مشغول پاک کردن اطراف دهانم شدم. در یک لحظه کم مانده بود که دستمال کاغذی را هم مانند غذای چند دقیقه پیش ببلعم. چرا که او را، همانی را که از ابتدای خروج از خانه منتظرش بودیم، درست در مقابلم یافتم. من هم چنان مات مانده بودم که مرد غریبه صندلی را عقب کشید و نشست. اصلا" متوجه نشدم که او کی وارد مغازه شد و چه هنگام در مقابلم ایستاد. رعنا پس از نشستن او، متوجهش شد و با چشمانی از حدقه درآمده حرکاتش را زیر نظر گرفت. من دست در جیبم بردم و موبایلی را که سروان حاتمی داده بود  درآوردم. ولی هیچ گاه نتوانستم با آن ارتباطی برقرار کنم. چرا که مرد غریبه دستش را پیش آورد و مقابل چشمان بهت زده ی من و رعنا، آن را از دستم گرفت و روی میز گذاشت. وقتی نگاهی به قیافه اش کردم، هیچ تغییری در آن ندیدم. همان موهای بلند، ریش تراشیده و عینک آفتابی را داشت. به ناگاه لب به سخن گشود و خطاب به رعنا گفت:- برادرته؟!

و رعنا انگار همانی نبود که سرسختانه از جواب و سؤال با او پرهیز می کرد، در جوابش سری به علامت تأیید تکان داد. او دوباره پرسید:- وجود من ناراحت تون می کنه؟!
من و رعنا نگاهی به هم انداختیم و بی اختیار برای سؤال او جوابی ندادیم.
- می خوام با من بیایی!
طرف صحبتش رعنا بود. دوباره گفت:- می خوام جایی ببرمت که تمام بدی ها رو جبران بکنم!... شاید اولش می خواستم آزارت بدم، ولی حالا... حالا قضیه فرق می کنه!
سپس خطاب به من گفت:- در جریان بودن پلیس کار رو خراب تر می کنه! حتی اون خنجری که به پات بستی!
عرق سردی که بر تیره ی پشتم نشسته بود، بر بدنم لرزه انداخت. آخراوازکجا می دانست که من خنجری به پایم بسته ام؟ از روی پاچه ی شلوارم چیزی پیدا نبود. با این حال او می دانست. در یک لحظه فکری از ذهنم گذشت و آن این بود که خنجر را بکشم و فریادزنان آن را در تنش فرو کنم. ولی وقتی به سخن درآمد، در کمال حیرت مأیوس گشتم:
- فکر خنجر کشیـــــدن و زدن منو از سرت بیـــرون کن!... من آسیبی به تو یـــا خواهرت نمی رسونم!... گفتم که قضیه فرق کرده... من دیگه در پی آزار شما نیستم... باور کنین!
او فکر مرا خوانده بود و این را با صدایی که از همان ابتدای صحبتش با موارد قبل فرق می کرد به اطلاع من رسانده بود. صدایش به کلی فرق کرده بود. یک لحظه حس کردم او همان موجد شیطان صفت چندی پیش نیست. گفت:
- درسته!... قضیه ش درازه... من دیگه همونی نیستم که یک ماه پیش بودم... باید به حرفام گوش بدی تا بدونی!... همه ی کارها رو خواهرت کرده!... همین رعنایی که جلوی روت نشسته!... اون خیلی قوی تر و بیرحم تر از منه!... وقتی قضیه رو برات تعریف بکنم به من حق میدی که بگم نیازی به خنجر و پلیس نیست!
رعنا با بغضی که بر گلویش چنگ می زد و هر لحظه احتمال این می رفت که بترکد و اشک از چشمانش جاری شود، به آرامی گفت:- من؟ مگه من...!
ولی دیگر نتوانست ادامه دهد و سرش را به پایین انداخت. شاید به خاطر این بقیه ی کلامش را خورد که اگر کلمه ای دیگر می گفت، باید های های می گریست.
- بله... تو... رعنا!... این موجود معصوم و ظریف که زندگی منو وارونه کرد!... تمام چیزهایی رو که از بچگی اندوخته بودم، به باد داد!... بله تو... رعنا!
سپس انگار چیزی به یادش آمده باشد، ادامه داد:
- بیشتر از این نمی تونم این جا بمونم؛ اگه همراه من بیایین همه ی حرفامو بهتون میگم و گرنه مجبورم!... نه! دیگه مجبور نیستم! مجبور نیستم به زور حرفامو بگم؛ مطمئن هستم که قبول می کنین!... اصلا" چرا قبول نکنین!
وقتی صحبت می کرد من برای یک لحظه هم فکر نکردم که کلکی در کار است. رعنا هم معلوم بود که حرف های او را باور کرده است. ولی آیا می شد به این موجود عجیب اعتماد کرد؟ هیچ عقل سلیمی به اعتماد حکم نمی داد. با این حال بی اعتمادی را هم دل آدمی حکم نمی کرد. با ورود سروان حاتمی به مغازه اوضاع مسالمت آمیز میز شماره چهار که ما پشت آن نشسته بودیم به کلی دگرگون گشت. مرد غریبه خطاب به ما گفت:
- من باز هم دنبال تون میام! ولی دیگه از پلیس یا هر کس دیگه ای کمک نگیرین! نه به خاطر من، به خاطر خودتون! فقط به خاطر اونایی که با من درگیر میشن!
این را گفت و برخاست. سروان حاتمی که دریافته بود، او همانی است که باید باشد، اسلحه اش رااز غلاف بیرون کشید و به طرفش گرفت. مرد غریبه با صدایی که با صدای لحظاتی پیش کاملا" متفاوت بود و خشم در آن موج می زد، خطاب به مرد مسلحی که در مقابلش بود گفت:- جناب سروان حاتمی! مردم زیادی با شلیک شما این جا در معرض خطر هستند! من راهمو می کشم و میرم بیرون؛ اون وقت شلیک کن!
ولی سروان حاتمی که تعبیر درستی از گفته های مرد غریبه نکرده بود، گلن گدن اسلحه ی کمری را کشید و گفت:- دستاتو بذار روی سرت و برگرد به عقب!
ولی مرد غریبه هیچ گاه چنین نکرد و به طرف او یورش برد. در همین لحظه سروان حاتمی شلیک کرد و گلوله در پای راست او جای گرفت. زنان و کودکانی که در مغازه بودند جیغ کشیدند و من از جا برخاستم. مرد غریبه هم چنان سرپا ایستاده بود و به سروان حاتمی می نگریست. سپس برگشت و نگاهی به رعنا کرد و تبسمی بر لبانش نقش بست. برای اولین بار بود که می دیدم از لبخند او شرارت نمی بارد و مهری آمیخته با تشکر در قیافه اش پیداست. او دوباره به سمت سروان حاتمی برگشت و قدمی دیگر به جلو رفت. سروان حاتمی فریاد زد:- دست ها روی سر!
ولی سرسختی مرد غریبه به او اجازه نداد تا به فرمان طرفش گوش فرا دهد و به طرف سروان حاتمی خیز برداشت. این بار هم سروان حاتمی شلیک کرد ولی این عمل او ذره ای از حرکت مرد زخمی نکاست و او در حالی که خود را روی سروان می انداخت فریادی کشید. چند گلوله ی دیگر شلیک شد که همگی در بدن مرد غریبه جای گرفت. ولی او هم چنان پرقدرت نشان می داد؛ چنان چه مشتی حواله ی صورت سروان حاتمی کرد و از جا برخاست. هیچ کس باور نمی کرد که او یک بار دیگر بتواند برخیزد. ولی او برخاست و از مغازه بیرون رفت. در مقابل ویترین دوباره ایستاد و نگاهی به رعنا انداخت. لبخندی زد و قصد رفتن کرد. رعنا و من چون دیگران هم چنان مبهوت ایستاده بودیم و نظاره گرش بودیم. همین که روی برگرداند تا برود، به ناگاه از پیاده روی آن سوی خیابان مردی که همراه  سروان حاتمی بود و در بیرون مغازه منتظر مانده بود، آتش گشود و چند تیر شلیک کرد که بیشتر آن ها در بدن مرد غریبه نشست. ولی او در کوچه ی مجاور پیچید و گم شد. سروان حاتمی هم چنان بیهوش روی زمین دراز کشیده بود تا این که ابتدا من و رعنا و سپس صاحب مغازه بالای سرش حاضر شدیم. پس از دقیقه ای او به هوش آمد و سر از زمین برداشت. وقتی به قیافه ی من نگریست، چند بار پلک هایش را به هم زد و پرسید:
- اون کجا رفت؟!
من به آرامی گفتم:- جناب سروان اون رفته! خیالتون راحت باشه!
در همین لحظه مأموری که همراه سروان بود و چون از تعقیب مرد زخمی نتیجه ای نگرفته بود، وارد مغازه شد و بلافاصله پس از آن خیابان پر از مأمورین نیروی انتظامی شد. واکنش سریعی از جانب سروان حاتمی طرح ریزی شده بود. ولی مرد غریبه همه را غافلگیر کرده بود. سروان حاتمی حالا برخاسته بود و در حال صحبت با همکارش از او پرسید:- رفتی دنبالش؟!
- بعداز این که از مغازه بیرون اومد، زدمش! چهار تا! ولی نیفتاد و توی کوچه پیچید؛ رفتم دنبالش ولی اثری ازش نبود!
- حتما" توی تاریکی یه جایی افتاده که ندیدیش! منم هشت تا تیر خالی کردم توی تنش!
همکار سروان حاتمی چند نفر را مأمور جست و جوی کوچه کرد و در این هنگام بود که سروان حاتمی از ما خواست به همراه اتومبیلی که تا منزل اسکورت مان می کرد، برویم. از دستور اطاعت کردیم و پس از سوار شدن به اتومبیل خودمان در حالی که اتومبیل گشت آگاهی در پشت سر ما و با فاصله ی کمی در حال حرکت بود، راهی خانه شدیم. من خطاب به  رعنا گفتم:- خدا رو شکر به خیر گذشت!... حتما" طرف مرده!... آخه با این همه تیر که توی بدنشه که نمی تونه زنده بمونه!
ولی رعنا ساکت بود. من دوباره گفتم:
- می دونم خسته شدی خواهر؛ ولی چه باید کرد! سرنوشت مون این بوده که درگیر یه چنین برنامه ای بشیم و بعدش هم ازش خلاص بشیم!
- هنوز خلاص نشدیم!
صدای رعنا می لرزید. از ترس، از تردید یا چیز دیگری، نمی دانستم؛ یعنی مفهوم جمله اش آن قدر تأثیرگذار بود که دیگر نتوانستم به لرزش صدایش اهمیت بدهم. آشفته گفتم:
- منظورت چیه؟ چرا هنوز خلاص نشدیم!؟
- اون هنوز زنده س! باید منتظر موند و دید چه اتفاقی می افته!
با این صحبت رعنا، حس کردم او به راحتی از کنار مرگ یک نفر نگذشته است؛ چه آن یک نفر مردی بود که یک ماه تمام زندگی را بر ما حرام کرده بود. دوباره گفتم:
- من اگه با چشمای خودم هم ببینم که اون زنده س دیگه باور نمی کنم!
رعنا نگاهی به من انداخت که به ناگاه حس کردم با نگاه های خود مرد غریبه روبرو هستم؛ سپس گفت:- مثل این که یادت رفته چطوری فکر تو رو خوند!... راستی پاتو بالا بزن ببینم!
پاچه ی شلوارم را بالا زدم و رعنا پس از دیدن خنجر و غلافش گفت:
- اینو هم که راست گفته!... راستی تو چرا خنجر یادگاری بابا رو برداشتی؟!
- نمی دونم! دست خودم نبود!
ما تا خانه ی خودمان دیگر حرفی نزدیم و در خانه هم پس از جملات کوتاهی چون شب به خیر و خوب بخوابی ساکت شدیم. رعنا در اتاقش خوابید و من هم چنان روی مبل دراز کشیدم و خوابیدم.کابوس ها دست ازسرم برنمی داشتند و به طورمرتب ازخواب می پریدم. تا این که نزدیک صبح، حدود ساعت پنج به طور کامل خوابم برد....