از عزیزانم خواهش می کنم تا آخر این قصه را بخوانند:
:Bir Minik Kız Çocuğu
یک دختر بچه ی کوچک:
Ona her gün rastlardım kuyruğun bir ucunda
Bir minibüs parası sımsıkı avucunda
هر روز به او برمی خوردم در انتهای یک صف
که پول کرایه ی مینی بوس را در مشتش می فشرد
Uykusuna doymamış kırpışan gözleriyle
Anlarsa baktığımı başı inerdi öne
با چشمانش که پف کرده بودند و از خواب ناسیراب بودند
با متوجه شدن نگاه من سرش به پایین خم می شد
Bildiğim kadarıyla ölmüş anne babası
Okulundan koparıp işe koymuş ablası
تا جایی که می دانستم پدر و مادرش مرده بودند
خواهر بزرگترش هم از مدرسه جدایش کرده بود و به کارش گمارده بود
فاصــــله:
فاصله یه حرف ساده س بین دیدن و ندیدن
بگو صرفه با کدومه: شنیدن یــــا نشنیدن؟
ما می خواستیم از درختا کاغذ و قلم بسازیم
بنویسیم تا بمونیم، پشت سایه جون نبازیم
تا شب ِبانوی غنی، بامداد، بی گناهی را بر دار نکند!!
در میان ِشب و روز:
شب تا سپیده می رود
و نیزه ی نور ِشفق در قلب ِاو جا می کند
شب را ببین چگونه عاشق است و کس
قصه ی او به صد غزل نمی کند!
....