روزی ما دوباره کبوترهای مان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کم ترین سرود بوسه است
و هر انسان برای هر انسان برادری ست
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ای ست و قلب
برای زندگی بس است!
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف، زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانه ای ست
تا کم ترین سرود بوسه باشد
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
روزی که ما دوباره برای کبوترهای مان دانه بریزیم
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی که دیگر نباشم.
....
وقتی اتومبیل ما،در حالی که رعنا و من درجلو و سروان حاتمی در صنـــدلی عقب نشسته بود، از خیابان های شلوغ شهر می گذشت، سروان حاتمی گفت:
- خدارو شکر که این مدرک خون وجود داشته وگرنه کلانتـری برای عنـــوان مزاحمت از کسی که نام و نشانی درستی ازش ندارین تشکیل پرونده نمیده!
رعنا گفت:- جناب سروان به هر حال ترسناکه! کارهایی که می کنه! حرف هایی که تـا حالا زده! اصلا" کاریارو مزاحمت نیست! تهدیده؛ ارعابه؛ نمی دونم چه بلایی می خواد سرمون بیاره!
- من که داشتم پرونده رو مطالعه می کردم، شما این جا... قید کردید که روی خاکــریز اون خیابون نیمه کاره پرت شده و شما فکر کردین که مرده! ولی بعدش بلند شده و شما فـــرار کردین! رد تایر و ترمز روی آسفالت نصف و نیمه ی خیابون تأیید شـــده ولی هیچ لکه ی خون یا تکه لباسی از طرف روی خاکریز نبوده! از کلانتری هم که نتیجه ای از درگیـــری توی اون کوچه با اون دو نفر گرفته نشده؛ یعنی اصلا" تحقیقاتی در این مورد نشده!
من زیر لب غرغر کنان گفتم:- خوبه دیگه!
سروان حاتمی گویی منظور مرا فهمیده باشد گفت:
- ببینید آقای مقدم! هر روز صدها نفر زن و مرد به کلانتری ها مراجعه می کنن و از ایجاد مزاحمت توســــط افراد مختلف شکایت دارن. پس به مأمورهای انتظامی حق بدین که این برنامه براشون عادی باشه! اونا قصور نکردن خدای نکرده!
من که اصلا" قصد متهم کردن مأمورین کلانتری را نداشتم گفتم: