می دانم، با این که امکان ندارد این متن را از روی صفحه ی وبلاگم بخوانی اما باز هم برای تو می نویسم، هم وطن!
بله؛ باز هم زلزله؛ آشوب و تشویش!
می دانم آن خانه ی کاهگلی پر از صفا فروریخته و تو اکنون آواره و سرگردان و بهت زده، شاید در چادر هلال احمر نشسته ای و گوش به زنگ شنیدن صدای هلیکوپتر یا موتور خودرویی هستی که برایت آذوقه و پوشاک می آورد. می دانم که شب ها از صدای زوزه ی گرگ ها خوابت نمی برد و هر لحظه هراس از هر چه ترسنــــاک است رهایت نمی کند. می دانم عزیزانت، نزدیک ترین کسانت در یک چشم بر هم زدن از کنارت پر کشیده اند و تو هنوز در بهت از دست دادن شان سر در گریبانی. نه تاب تحمل داری و نه قدرت فریاد. نه حال گریستن داری و نه جرأت ریختن این غم بزرگ در درونت که از درون ویرانت می کند. اما ببین! بدان و به گفته ام یقین داشته باش که ما، مردمی که از جنس خودت هستیم، اگر چه در خانه های بتونی و آجری خودیم و از بُعد مسافت شاید کیلومترها دور از تو باشیم، اما قلب مان به عشق تو می تپد. دردمان درد توست و التهاب چشم های نگرانت نگران مان می کند. ما همراه و هم رنج توایم در این ویرانی. ما هم اشک و هم زخم توایم در این آزمون. ایستگاه های خودجوش مردمی را در کنار ایستگاه های پذیرش دولتی ببین که مردم در مقابل شان صف کشیده اند و هر کس هر چه از دستش بر می آید از برایت تقدیم می کند. این جا در تبریز! کمی آن طرفتر در ارومیه و اردبیل؛ دورتر در تهران و خلاصه در جای جای این سرزمین. ما هر چه در توان داریم برایت انجام می دهیم تـــــا غم از دست دادن عزیزانت، تنها غمی باشد که به آن اندیشه می کنی. هم وطن دستت را به من بده و برخیز؛ وقت نشستن نیست!...
و اکنــــون با توام دوست و هم وطنی که دورتر از این پریشــــانی که گریبانگیـــــر مردم آذربایجان شده است، کیلومترها دورتر نوشته ام را می خوانی. وسعت حادثه بسی فراتر از آنی است که به چشم می خورد. بیا دست به دست هم دهیم و با دستان مان پلی بسازیم برای نجات نسل انسان در این مقطع. هم وطن تو هم دستت را به من بده تا غبار آوار را از روی آذربایجان بزداییم.
هم وطن تو: امیر / تبریز
:Kılıç Balığının Öyküsü
حکایت ارّه ماهی:
Bu bir kılıç balığının öyküsü
Yazılmasada olurdu
این حکایت یک ارّه ماهی است
می شد که نوشته نشود.
Ama bizi yeni sulara götürecek akıntı durdu
Uskumrunun arkasından gidiyorduk
Sürünün içinde bende vardım
Sırtımda bir zıpkın yarası
Mutlu olmasına mutluydum
Nedense gitmiyordu kulağımdan
Bir türlü o '' Av var' sesleri
اما آن سیــّالیتی که می خواست ما را به آب های تازه ببرد، ایستاد
از دنبال ماهی های کوچک بدون پولک می رفتیم
در میان گله من هم بودم
در پشتم زخم نیزه ی قلاب دار
بی شک که خوشبخت بودم
اما نمی دانم چرا آن صدای " وقت صید است"
به گونه ای از گوشم نمی رفت
Deniz kızı girmiş düşünceme
Ben iflah olmam
Dalyanları birbirine katmak orkinosların harcı
Dolanınca ağa çok geçmeden küserim
Bir çocuk bile çeker sandala beni
Bu kadar ağır olmasam
Beni böyle koşduran yaşam sevinci
Kanal boyunca bir oyana bir bu yana
پری دریایی وارد اندیشه ام شده بود
من آمرزیده نمی شوم
در هم ادغام شدن ادارات شیلات به عهده ی ماهی های تن است
در حال گشت و گذار تا به آب های روشن می رسم، دلگیر می شوم
(چون که در آب های روشن)
حتی یک کودک هم با قایق پارویی اش مرا می تواند حمل کند.
اگر این قدر سنگین نباشم!!
آن چه مرا چنین می دواند عشق به زندگیست
در طول تنگه، به این سو و به آن سو
Siz yokmusunuz siz derya kuzuları
Kestim kılıcımla karanlığın dibin
Yakamoz içinde bıraktım suları
.Ah; Aysız gecelerde olur ne olursa
مگر شما وجود ندارید شما، پری های دریایی؟
با اره ام انتهای تاریکی را بریدم
آب ها را به هنگام روشنایی ترک کردم
آه؛ هر اتفاقی که می افتد در شب های بدون ماه می افتد.
.Sırtımda bir zıpkın yarası
در پشتم زخم نیزه ی قلاب دار.
Atın beni mor kuşaklı bir takaya götürün
İri gözlerimde keder; Kılıçımda hüzün
Satın beni
Satın beni
.Rakı için
بیندازیدم؛ مرا در کشتی ماهیگیری با کمره ی کبودفام ببرید
در چشمان دُرُشتم اندوه، بر ارّه ام ماتم
مرا بفروشید
مرا بفروشید
راکی بنوشید!!
Söz; Müzik: Ruhi. Su
Şiir: Halim. Şefik: Güzelson