Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

در شب نمان




نت ها همه افتاده اند برخیز و یک چنگی بزن

لب ها خاموش گشته اند از سینه آهنگی بزن


دستی بکش غمگین و سرد بر پرده های ناامید

شاید که مستی بگذرد از کوچه های باد و بید


تا شب سکوت ِمرگ ِبد یکسر غزل باران شود

مستانه آهنگی بخوان تا ورد هُشیـــــاران شود


من خسته ام از این سکوت زمزمه کن ترانه را

خواب بر ما چیره گشت بیدار کن همخانه را


دستی بکش رحمی بکن شعری بخوان اشکی فشان

سازی بزن راهی برو دردی ببین در شب نمان!


در شهر هُشیاران کمی باده زنیم و گم شویم

جایی که قصه ها گمند افسانه ی مردم شویم


ساز برگیریم به دست دشنام نامردان کنیم

اشک برگیریم و سیل در خیل ِ بی دردان کنیم


شب در ورای سایه هاست فردا طلوعی دیگر است

پایــــــان این شب سیه سپیده ای غوغاگــــر است


من خسته ام از این سکوت فریاد کن ترانه را

خواب برما چیره گشت بسیار کن پیمانه را


دستی بکش رحمی بکن شعری بخوان اشکی فشان

سازی بزن راهی برو دردی ببین در شب نمان!!



تبریز

مردادماه 1390


Ana (مادر): استاد شهریار




بیایید قدر مادران را بدانیم:


Anamın ağ üzün görmağım gəldi

Anamın dizinə başımı qoyub

Dünyanın fikrini atmağım gəldi


دیدن سیمای سپید مادر را آرزو کردم

سر گذاشتن بر زانوی مادر

و فراموشی فکر دنیا را آرزو کردم


Yerin alt qatında onun yanında

Heç olmazsa bir an yatmağım gəldi

O gedən yolların iyin qoxlayıb

O uçan yerlərə uçmağım gəldi


در کنار او و در زیرِ زمین

دست کم یک لحظه خوابیدن را آرزو کردم

بوئیدن راه هایی را که او رفته است

و پرواز به جاهایی که او پریده است را آرزو کردم



Fikrimə gəldıqca ayrılıq günü

Buludtək çaxnayıb yağmağım gəldi

O yatan məzarda onun yanında

Həyatdan ayrılıb ölmağım gəldi


تا روز جدایی به خاطرم آمد

همچون ابر غریدن و باریدن آرزو کردم

در مزار او و در کنار او

ترک حیات و رسیدن به مرگ را آرزو کردم.


Şəhriyar.M.H


درس سحر: حافظ




ما درس سحر در ره میخانه نهادیم

محصول دعا در ره جانانه نهادیم


در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش

این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم


سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد

تا روی در این منزل ویرانه نهادیم


در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را

مهر لب او بر در این خانه نهادیم


در خرقه از این بیش منافق نتوان بود

بنیاد از این شیوه ی رندانه نهادیم


چون می رود این کشتی سرگشته که آخر

جان در سر آن گوهر یکدانه نهادیم


المنته لله که چو ما بی دل و دین بود

آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم


قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ

یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم.