Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

آخر بازی: احمد شاملو




عاشقان سرشکسته گذشتند

شرم سارِ ترانه های بی هنگام ِ خویش.

و کوچه ها

بی زمزمه ماند و صدای پا.

سربازان شکسته گذشتند

خسته بر اسبان تشریح

و لتـّـه های بی رنگ ِغروری

نگون سار بر نیزه های شان.



تو را چه سود

فخر بر فلک فروختن

هنگامی که

هر غبار ِ راه ِ لعنت شده نفرین ات می کند؟

تو را چه سود از باغ و درخت

که با یاس ها به داس سخن گفته ای.

آن جا که قدم برنهاده باشی

گیاه

از رُستن تن می زند

چرا که تو تقوای خاک و آب را

هرگز باور نداشتی.



فغان! که سرگذشت ِ ما

سرود ِ بی اعتقاد ِ سربازان ِ تو بود

که از فتح ِ قلعه ی روسبیان باز می آمدند.

باش تا نفرین ِ دوزخ از تو چه سازد

که مادران ِ سیاه پوش

- داغ داران ِ زیباترین فرزندان ِ آفتاب و باد -

هنوز از سجاده ها سر بر نگرفته اند!



ترانه های کوچک غربت

احمد شاملو




گفتی که باد مُرده ست...: احمد شاملو




گفتی که:

-" باد، مُرده ست!

از جای برنکنده یکی سقف ِ رازپوش

بر آسیاب ِ خون

نشکسته در به قلعه ی بیداد

بر خاک نفکنیده یکی کاخ، باژگون

مُرده ست باد!"

گفتی:

-" بر تیزه های کوه

با پیکرش، فرو شده در خون

افسرده ست باد!"

تو بارها و بارها

با زندگی ات، شرمساری از مرده گان کشیده ای.

( این را من همچون تبی

- درست همچون تبی که خون به رگم خشک می کند -

احساس کرده ام.)



وقتی که بی امید و پریشان گفتی:

-" مُرده ست باد!

بر تیزه های کوه

با پیکر ِ کشیده به خونش

افسرده ست باد!"

آنان که سهم ِ هواشان را

با دوستاق بان معاوضه کردند

در دخمه های تسمه و زرداب

گفتند در جواب تو، با کبر ِ دردشان:

-" زنده ست باد!

تازَنده ست باد!

توفان ِ آخرین را

در کارگاه ِ فکرت ِ رعداندیش ترسیم می کند

کبر ِ کثیف ِ کوه ِ غلط را

بر خاک افکنیدن تعلیم می کند."

( آنان ایمان شان ملاطی از خون و پاره سنگ و عقاب است.)




گفتند:

-" باد زنده ست

بیدار ِ کار ِ خویش

هشیار ِ کار ِ خویش!"

گفتی:

-" نه! مُرده باد!

زخمی عظیم مُهلک از کوه خورده باد!"

تو بارها و بارها

با زندگیت

شرمساری از مُرده گان کشیده ای

این را من

همچون تبی که خون به رگم خشک می کند

احساس کرده ام.



دشنه در دیس

احمد شاملو





سرود قدیمی قحط سالی: احمد شاملو




سال ِ بی باران

جُل پاره یی ست نان

به رنگ ِ بی حرمتِ دل زده گی

به طعم ِ دشنامی دشخوار

و به بوی تقلب.



ترجیح می دهی که نبویی نچشی

ببینی که گرسنه به بالین سر نهادن

گواراتر از فرو دادن ِ آن ناگوار است.



سال ِ بی باران

آب نومیدی ست.

شرافت ِ عطش است و تشریف ِ پلیدی

توجیه ِ تیمــّم.



به جدّ می گویی:-" خوشا عطشان مُردن

که لب تر کردن از این

گردن نهادن به خفت ِ تسلیم است."



تشنه را گرچه از آب ناگزیر است و گشنه را از نان

سیر ِ گشنگی ام سیراب ِ عطش

گر آب این است و نان است آن!



مدایح بی صله

احمد شاملو