وقتی چشمانم را باز کردم، به اولین چیزی که نگاهم افتاد، ساعت مچی ام بود. هفت و سی دقیقه ی بامداد بود. آه؛ چقدر کم خوابیده بودم! ولی برای لحظه ای حس کردم این صحنه ی نگاه کردن به ساعت مچی را پس از بیدار شدن از خواب کوتاه مدت، قبلا" دیده ام؛ حالتی که برای هر انسانی ممکن بود رخ دهد. از روی مبل برخاستم و نشستم. در این هنگام رعنا از اتاقش بیرون آمد و با قیافه ی خواب آلود روی مبل روبرو نشست. در همین لحظه بود که خوابی را که دقیقه ای قبل از بیدار شدن دیده بودم به یاد آوردم. خطاب به رعنا گفتم:
- این یارو بعد از مردن هم دست از سرمون برنمی داره!
- چطور؟!
- آخه همین چند دقیقه ی پیش یه خواب عجیب و غریب دیدم. برای همین هم این طور زود بیدار شدم!
- راستش مهرداد؛ منم خواب دیدم!
- بذار اول من تعریف کنم!...
و رعنا سکوت کرد تا من خوابم را بازگو کنم:
- تو توی اتاقت خوابیده بودی!... منم همین جا روی مبل بودم؛ یارو اومد؛ یه نگاهی به من انداخت و بعدش رفت توی اتاق تو!...
ولی رعنا اجازه نداد من بقیه ی خوابم را بگویم و با حالت خاصی گفت:
- بعدش هم به من گفت که امشب منتظرش باشم!...
- آره!... ولی تو از کجا می دونی؟!
- بقیه ش رو بگو!
- بعد از اتاق خارج شد و اومد بالای سر من ایستاد و گفت که...!
- همون چیزی رو گفت که به من گفته بود!
من آب دهانم را با صدای مشخصی فرو بردم و دیگر چیزی نگفتم؛ ولی رعنا ادامه داد:
- من به ساعت مچی م نگاه کردم! ساعت هفت و نیم بود!
من ناباورانه فریاد زدم:- نه خدای من!
- چی شده مگه؟!
من ساعتم را نشانش دادم و گفتم:- ساعت هفت و نیمه!
رعنا از جا برخاست و به ساعت دیواری درون هال نظری انداخت و مثل این که پاهایش سست شده باشد، نشست. پرسیدم:- چی شده؟!
او به آرامی جواب داد:- هفت و نیمه!
من یک بار دیگر به ساعتم نگاه کردم و تازه متوجه شدم که ساعتم خوابیده است و کار نمی کند. گفتم:- این که کار نمی کنه!... چند روز قبل از عید باتری شو عوض کرده بودم!
رعنا از جا برخاست و به طرف ساعت دیواری رفت. پس از لحظاتی برگشت و در حالی که تبسم معنی داری بر لب داشت گفت:
- ساعت دیواری هم خوابیده!
در تاریکی چشمانت را جستم
در تاریکی چشمانت را یافتم
و شبم پر ستــــاره شد.
تو را صدا کردم
در تاریک ترین ِشب ها دلم صدایت کرد
و تو با طنین صدایم به سوی من آمدی.
با دست هایت برای دست هایم آواز خواندی
برای چشم هایم با چشم هایت
برای لب هایم با لب هایت
با تنت برای تنم آواز خواندی.
من با چشم ها و لب هایت انس گرفتم
با تنت انس گرفتم
چیزی در من فروکش کرد
چیزی در من شکفت
من دوباره در گهواره ی کودکی خویش به خواب رفتم
و لبخند آن زمانیم را باز یافتم.
در من شک لانه کرده بود.
دست های تو چون چشمه ای به سوی من جاری شد
و من تازه شدم؛ من یقین کردم
یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم
و در گهواره ی سال های نخستین به خواب رفتم
در دامانت که گهواره ی رؤیاهایم بود.
و لبخند آن زمانی، به لب هایم برگشت.
با تنت برای تنم لالا گفتی.
چشم های تو با من بود
و من چشم هایم را بستم
چرا که دست های تو اطمینان بخش بود
بدی، تاریکی است
شب ها جنایتکارند
ای دلاویز من ای یقین!
من با بدی قهرم
و تو را بسان روزی بزرگ آواز می خوانم.
صدایت می زنم گوش بده؛ قلبم صدایت می زند.
شب گرداگردم حصار کشیده است
و من به تو نگاه می کنم
از پنجره های دلم به ستاره هایت نگاه می کنم
چرا که هر ستاره آفتابی است
من آفتاب را باور دارم
من دریا را باور دارم
و چشم های تو سرچشمه ی دریاهاست
انسان سرچشمه ی دریاهاست.
احمد شاملو
هوای تازه
Yolun açık olsun dostum
Soranlara selam söyle
Gece vakti şafak düşüp
Kuranlara selam söyle
Gençliğimi yerden yere
.Vuranlara selam söyle
راهت باز باشد دوست من
به آنان که می پرسندم سلام برسان
به آنان که شباهنگام شفق بر می انگیزند
و بر پا می دارند سلام بر سان
و به آنان که جوانی ام را
بر زمین زده اند هم سلام برسان.
Hasret bıraktılar bizi
Dert verdiler dizi dizi
Yaralayıp kalbimizi
Kıranlara selam söyle
Yeşil yaprak çiçeklere
Kuşlara kelebeklere
Yeni doğmuş bebeklere
.Selam söyle selam söyle
به آنان که پر از حسرت رهای مان کردند
به آنان که زنجیروار دردمان دادند
به آنان که زخمی مان کردند
و قلب مان را شکستند سلام برسان.
به گل های سبز برگ
به پرندگان، به پروانه ها
به بچه های تازه رسیده
سلام برسان، سلام برسان.
Gerçek sevgi içten dostluk
Verenlere selam söyle
Arkadaşlık kapısından
Girenlere selam söyle
Gönül bahçemizden güller
.Derenlere selam söyle
به آنان که عشق واقعی و از درون
دوستی مان می دهند سلام برسان
به آنان که از در دوستی وارد می شوند سلام برسان
به آنان که از باغچه ی درون مان
گل می چینند سلام برسان.
Hasret bıraktılar bizi
Dert verdiler dizi dizi
Yaralayıp kalbimizi
Kıranlara selam söyle
Yeşil yaprak çiçeklere
Kuşlara kelebeklere
Yeni doğmuş bebeklere
.Selam söyle selam söyle
به آنان که پر از حسرت رهای مان کردند
به آنان که زنجیروار دردمان دادند
به آنان که زخمی مان کردند
و قلب مان را شکستند سلام برسان.
به گل های سبز برگ
به پرندگان، به پروانه ها
به بچه های تازه رسیده
سلام برسان، سلام برسان.
Güle güle dostum; Güle güle
Bir kerecik yalan söyle anneme
Öksürüğü sırt ağrısı geçti de
Artık sigarada içmiyor de
Deli taylar gibi yanıp tutuştuğumu anlat karıma
Ve hala aykırı olduğum çağıma
Oğlumun o kapkara gözlerini öp
Bayramlarda boynu bükük kalmasın o
Kaymaklı dondurma al; Gazoz içir
Elinden tut luna parka götür
Çarpışanlarada yalnız binmesin
.Yanına otur
به سلامت دوست من، به سلامت
تنها برای یک بار به مادرم دروغ بگو
سرفه اش، درد پشتش رفع شده بگو
دیگر سیگار هم نمی کشد بگو
در گیر شدن و سوختنم را چون اسب های جوان، به همسرم شرح بده
و نیز مخالف بودنم را در مقابل زمانه
از آن چشمان سیاه پسرم ببوس
مبادا در روزهای عید سردرگریبان بماند
بستنی خامه ای برایش بخر؛ نوشیدنی گازوز بنوشان
دستش را بگیر و به لوناپارک ببر
مواظب باش که به وسایل تصادفی هم تنها سوار نشود
در کنارش بنشین.
Güle güle dostum; Güle güle
Bizi seven dostlara çok selam söyle
Balık ekmek yemeğide unutma benim yerime
Ve ağlama artık burnunu çekerek
Haydi artık
.Yolcu yolunda gerek
به سلامت دوست من، به سلامت
به دوستانی که دوست مان می دارند خیلی سلام برسان
به جای من، خوردن نان و ماهی را هم فراموش نکن
و دیگر در حالی که بینی ات را بالا می کشی گریه نکن
بسیار خوب دیگر
راهرو در راهش باید!!
Fatih. Kıssaparmak