Ey gül yanıram ğeyrilə sən həmdəm olanda
Bülbül alışar xarilə gül məhrəm olanda
می سوزم وقتی که تو با دیگران همدم می شوی ای گل
بلبل هم وقتی گل با خار محرم شود آتش می گیرد
Çoxlar olub o zülfi pərişanın əsiri
Yığ topla bu məcnunlari fikrin cəm olanda
خیلی ها اسیر آن زلف پریشان شده اند
وقتی که حواست جمع است این عاشقان سینه چاک را به دور هم جمع کن آخر
Tər qətrəsi vermiş üzünə başqa lətafət
Gül yarpaği zinətli olur şəbnəm olanda
قطره ی عرق به سیمایت لطافتی دیگر بخشیده است
برگ گل هم وقتی که شبنم بر رویش بنشیند مزین می شود
Təklikdə cəhənnəm keçir eşq əhlinə hər yer
Yarilə ona cənnət olur bahəm olanda
همه جا در تنهایی برای اهل عشق چون جهنم می گذرد
همان جاها وقتی که یار هست برای آدمی بهشت می شود
Cananə ürək sirrini dəmsiz demək olmaz
Can əhli cəsarətli olurmuş dəm olanda
راز دل را بدون رسیدن زمانش به جانان نمی شود گفت
اهل دل وقتی که زمانش برسد خیلی هم جسور می شود
Düşmən ola dünya qədəri onlara batmaz
Hərgah iki dostun arasi möhkəm olanda
دشمن اگر همه ی دنیا را هم فرا بگیرد در آنان کارگر نیست
وقتی که که میانه ی دو دوست محکم باشد
Bir nazilə can qoymadi məndə hələ gəl gör
Aləm nə olur ortada yüz çəm xəm olanda
با یک عشوه رمقی برای من باقی نگذاشت؛ اکنون بیا و ببین
دنیا چگونه می شود وقتی که در این میان صد عشوه و ناز می آید
Qiymət verir o qaşi hilalin sənə Vahid
Başın ağarıb ondaki qəddin xəm olanda
آن ابروی کمانت بر تو قیمتی فراوان نهاده است
مویت نیز سپید می شود گاهی که قامتت خم شود.
Əli. Vahid
آنگاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمین ها رفت
و سبزه ها به صحراها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
و خاک مردگانش را
زان پس به خود نپذیرفت
شب در تمام پنجره های پریده رنگ
مانند یک تصویر مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راه ها ادامه ی خود را
در تیرگی رها کردند
دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچ کس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید
در غارهای تنهایی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون می داد
زن های باردار
نوزادهای بی سر زاییدند
و گهواره ها از شرم
به گورها پناه آوردند
چه روزگار تلخ و سیاهی
نان، نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود
پیغمبران گرسنه ی مفلوک
از وعده گاه های الهی گریختند
و بره های گمشده ی عیسی
دیگر صدای هی هی چوپانی را
در بهت دشت ها نشنیدند
در دیدگان آینه ها گویی
حرکات و رنگ ها و تصاویر
وارونه منعکس می گشت
و بر فراز سر دلقکان پست
و چهره ی وقیح فواحش
یک هاله ی مقدس نورانی
مانند چتر مشعلی می سوخت
مرداب های الکل
با آن بخارهای گس مسموم
انبوه بی تحرک روشنفکران را
به ژرفنای خویش کشیدند
و موش های موذی
اوراق زنگار کتب را
در گنجه های کهنه جویدند
خورشید مرده بود
خورشید مرده بود و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشت
آن ها غرابت این لفظ کهنه را
در مشق های خود
با لکه ی درشت سیاهی
تصویر می نمودند
مردم
گروه ساقط مردم
دل مرده و تکیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربت دیگر می رفتند
و میل دردناک جنایت
در دست های شان متورم می شد
گاهی جرقه ای، جرقه ی ناچیزی
این اجتماع ساکت بی جان را
یکباره از درون متلاشی می کرد
آن ها به هم هجوم می آوردند
مردان گلوی یکدیگر را
با کارد می دریدند
و در میان بستری از خون
با دختران نابالغ
همخوابه می شدند
آن ها غریق وحشت خود بودند
و حس ترسناک گنهکاری
ارواح کور و کودن شان را
مفلوج کرده بود
پیوسته در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پرتشنج محکومی را
از کاسه با فشار به بیرون می ریخت
آن ها به خود فرو می رفتند
و از تصور شهوت ناکی
اعصاب پیر و خسته شان تیر می کشید
اما همیشه در حواشی میدان ها
این جانیان کوچک را می دیدی
که ایستاده اند
و خیره گشته اند
به ریزش مداوم فواره های آب
شاید هنوز هم
در پشت چشم های له شده، در عمق انجماد
یک چیز نیم زنده ی مغشوش
بر جای مانده بود
که در تلاش بی رمقش می خواست
ایمان بیاورد به پاکی آواز آب ها
شاید، ولی چه خالی بی پایانی
خورشید مرده بود
و هیچ کس نمی دانست
که نام کبوتر غمگین
کز قلب ها گریخته، ایمانست
آه، ای صدای زندانی
آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی به سوی نور نخواهد زد؟
آه، ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صداها!!
فروغ فرخ زاد
از کتاب: تولدی دیگر
چه گریزی ست ز من؟
چه شتابی ست به راه؟
به چه خواهی بردن
در شبی این همه تاریک پناه؟
مرمرین پله ی آن غرفه ی عاج!
ای دریغا که ز ما بس دور است
لحظه ها را دریاب
چشم فردا کور است
نه چراغی ست در آن پایان
هر چه از دور نمایانست
شاید آن نقطه ی نورانی
چشم گرگان بیابانست
می فرومانده به جام
سر به سجاده نهادن تا کی؟
او در این جاست نهان
می درخشد در می
گر به هم آویزیم
ما دو سرگشته ی تنها، چون موج
به پناهی که تو می جویی، خواهیم رسید
اندر آن لحظه ی جادویی اوج!
از کتاب عصیان
1336