مغضوب:
عشقی آن چنان عریان
که خدایان نیز از دیدنش شرمگین باشند
که عشق ِدر لفــّـافه
همانند مرده ئی بر کفن
کسالت آور است و متعفــّن!
عشقی آن چنان بزرگ
که کوه نیز یارای استقامتش نباشد
- در برابری-
که عشق ساده وکوتاه
همانی ست که شهوتی!
و تنها به همین سبب
عاشقان ِعریان و بزرگ
سرمست و بی پروا
مغضوب خدایان و افلاکند
که خدایان عریان تر از خویش را تحمــّـل نتوانند!
تبریز/ بهمن ماه1378
قطره:
رعد گفت:
-" هیاهوی وحشت زای من!"
توفان گفت:
-" پنجه ی سهمگین من!"
باران گفت:
-" بارش سیل آسای من!"
دشت گفت:
-" دامن روح افزای من!"
و تنها، یکی قطره
سخن از "من" اش به میان در نیاورد!
تبریز/ مهرماه1378
مرگ غریب:
شهر من، شهر نیاز
شهر شب، شهر سکوت
شهر بی یاوری و مُردن ِبد
شهر عجز و التماس
شهر قانون زده ای که در آن بهای یک دل ساده ی خوب
کمتر از قیمت قرصی نان است.
شهر من، بی کس و غمزده و سرد و غریب
شهر من، شهر دعا، شهر فریب
شهر آن روسپی ای که دلش
در شب بدکاره گی هرزه ددان
از برای کودک گرسنه اش هی می تپید!
شهر من، خسته از این مردم بد
می گریزد در خویش
در درونش تاریکی، می گریزد از خویش!!
من در این تاریکی
در غم شهر غریب، شهر کودکی های معصوم
شهر بالیدن و عشق
شهر کوی و خاطره، می گریم!
گریه ام از سوز است
چشم بارانی من شهر ِمرا می بیند
که در این دود مه ِ مرگ ِ سیاه
می شکند؛ می ریزد!
و در این مرگ غریب
- که سزاوار بسی اندوه است-
رو به من می خندد!
تبریز/ خرداد ماه79