Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

ترک افسانه بگو: حافظ




سینه ام زآتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت


تنم از واسطه ی دوری دلبر بگداخت

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت


هر که زنجیر سر زلف پری رویی دید

دل سودا زده اش بر من دیوانه بسوخت


سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع

دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت


آشنایی نه غریب است که دلسوز من است

چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت


خرقه ی زهد مرا آب خرابات ببُرد

خانه ی عقل مرا آتش خُمخانه بسوخت


چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست

همچو لاله جگرم بی می و پیمانه بسوخت


ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم

خرقه از سر به در آورد و به شکرانه بسوخت


ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی

که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت.




جامی به من ندادی: مولوی

یا من عجب فتادم یا تو عجب فتادی


چندین قدح بخوردی جامی به من ندادی


تو از شراب مستی من هم ز بوی مستم


بو نیز نیست اندک در بزم کیقبادی


بسیار عاشقان را کشتی تو بی گناهی


در رنج و غم نکشتی کشتی ز ذوق و شادی


ای تو گشاد عالم ای تو مراد آدم


خانه چرا گرفتی در کوی بی مرادی


زیرا چراغ روشن در ظلمت شب آید


درمان به درد آید اینست اوستادی


بستی زبان و گوشم تا جز غمت ننوشم


نی نکته عمیدی نی گفته عمادی


تبریز شمس دین را خدمت رسان زمستان


سجده کن و بگویش او حشت یا فوادی.




چه خوشست: مولوی

روز و شب خدمت تو بی سر و بی پا چه خوشست

در شکرخانه تو مرغ شکــــــــــــرخا چه خوشست


بر سر غنچه ی  بسته که نهان می خندد

سایه سرو خوش نادره بالا چه خوشست


زاغ اگر عاشق سرگین خر آمد گو باش

بلبلان را به چمن با گل رعنا چه خوشست


بانک سرنای چه گر مونس غمگینانست

از دم روح نفخنا دل سرنا چه خوشست


گرچه شب باز رهد خلق ز اندیشه به خواب

در رخ شمس ضحی دیده ی بینا چه خوشست


بت پرستانه ترا پای فرو رفت به گل

تو چه دانی که برین گنبد مینا چه خوشست


چون تجلی بود از رحمت حق موسی را

زان شکر ریز لقا سینه سینا چه خوشست


که صدا دارد و در کان زر صامت هم هست

گه خمش بودن و گه گفت مواسا چه خوشست