هر سبزه که بر کنار جویی رسته است
گویی ز لب فرشته خویی رسته است
پا بر سر سبزه تا بخواری ننهیی
کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است
******
صبح هست دمی بر می گلرنگ زنیم
وین شیشه ی نام و ننگ بر سنگ زنیم
دست از امل دراز خود باز کشیم
در زلف نگار و دامن ِچنگ زنیم
******
آمد سحری ندا ز میخانه ی ما
کی رند خراباتی ِ دیوانه ی ما
برخیز که پُر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پُر کنند پیمانه ی ما
سلام
مطالبتان بسیار زیباست
دوست عزیز، شما در وبلاگ <تا طلوع سپیده...> با افتخار لینک شدید در صورت تمایل ما را لینک نمایید، متشکرم.
رهگذار عمر راهی ست در دیاری روشن و تاریک
رهگذار عمر سیری ست بر فضایی دور یا نزدیک
کس نمی داند کدامین روز می آیـــد
کس نمی داند کدامین روز می میرد!
آمده ام که گوشکشان تا که به خودکشانمت
بی دل وبیخودت کنم در دل وجان نشانمت
آمده ام که بوسه ای از صنمی ربوده ای
بازبده به خوشدلی خواجه که واستانمت
من مست و تو دیوانه
ما را که برد خانه
صد بار تو را گفتم
کم خور دو سه پیمانه...!
دمت گرم امیر خان با شعرایی که توی وبت میذاری.
غم روزگار نباید خورد که امروز مان با غم فردا خراب نشود .