تا شب ِبانوی غنی، بامداد، بی گناهی را بر دار نکند!!
در میان ِشب و روز:
شب تا سپیده می رود
و نیزه ی نور ِشفق در قلب ِاو جا می کند
شب را ببین چگونه عاشق است و کس
قصه ی او به صد غزل نمی کند!
....
ستاره پرپر می شود
و مهر ِپر فروغ ِ این بد بامداد، خنده ی فتح می زند
باری، اگر چه روز
راهی ِظلمت است و شب رو سوی نور می کند!
لب های سرد ِمرد ِمرگ
بر دست ِگرم ِدختـــر ِرویا ببین
چگونه بوسه می زند به قهر
و این رویای ِسر به زیر ِخوب
اندر میان ِخون و اشک، گلایه ای نمی کند!
و سر ِسبز ِ دختر ِباکره ای
بر سر ِدار می رود
در شهر پستی که هنوز
تاوان ِهمخوابه گی ِبانوی ِهرزه ی غنی
بر عهده ی کنیزکان ِبی نواست!
که مردم ِاین شهر ِقانون زده ی ناموس دار(!!)
هنوز هم فکر می کنند
"ناحـُرمتی"
یعنی:" نیاز"!!
تبریز/ فروردین 86
ایول!
کسی که ناحرمتی ها رو ببینه و درک کنه می تونه سرخی دنیا رو ببینه!
چرا توزندگی رو به رنگ سرخ میبینی؟؟؟
زندگی تک رنگ نیست رنگین کمانی از رنگهاست
سکه دوتا رویه داره
خانه سرخ و کوچه سرخ است و خیابان سرخ است
آری از خون پهنه ی برزن و میدان سرخ است!
سکه ی ما یه رو داره!
رویایت سنگین و زیباست .
سنگین هست ولی زیبا نیست!
خونین است!