سرود آفرینش:
به دنبال کدامین قصه و افسانه می گردی؟
در این بیغوله ردپایی از یاران نمی یابی
چراغ شیخ شد خاموش و این افسانه روشن شد
که در شهر ددان میراثی از انسان نمی یابی
در دو روز عمر کوته سخت جانی کرده ام
با همه نامهربانـــــان مهربـــــانی کرده ام
هم دلی هم آشیـــانی هم زبـــانی کرده ام
بعد از این بر چرخ بازیگر امیدم نیست نیست
....
....
آن سرانجامی که بخشاید نویدم نیست نیست
هدیه از ایام جز موی سپیدم نیست نیست
من نه هرگز شکوه ای از روزگاران کرده ام
نه شکایت از دورنگی های یاران کرده ام
گرچه شکوه بر زبانم
می فشارد استخوانم
من که با خوب و بد این برگ ریزان
روز و شب سر کرده ام
صد گل امید را در سینه پرپر کرده ام
دست تقدیر این زمانم
کرده هم رنگ خزانم
پشت سر پل ها شکسته
روبرو نقش سرابی
هوشیار افتاده مستی
در خرابات خرابی
مهربانی کیمیا شد
مردمی دیری ست مرده
سرفرازی را چه داند
سربه زیری سر سپرده
می روم دل مردگی ها را ز سر بیرون کنم
گر فلک با من نسازد چرخ را وارون کنم
بر کلام ناهمـــاهنگ جدایی خط کشــــم
در سرود آفرینش نغمه ای موزون کنم.
در دو روز عمر خود بسیار هرمان دیده ام
بس ملامت ها کز این نامردمان بشنیده ام
سر دهد در گوش جانم
موی همرنگ شبـــانم
من که عمر رفته بر خاکستر غم چیده ام
زین سبب گردی ز خاکستر به خود پاشیده ام
گر بمانم یا نمانم
بنده ی پیر زمانم.
اردلان سرفراز
سلام شعر بسیار بسیار قشنگی انتخاب کرده ای این شعر یکی از شاهکارهاست که با صدای داریوش شنیده ام .
درهای قلبم را رو به نسیم عشق می گشایم
حتی اگر رهگذری نباشد
حتی اگر میهمانی وارد خانه ام نشود
روزهای عمرم را چه کوتاه چه بلند فرقی نمیکند
با عشق سر خواهم کرد
جواب من به زندگی عشق است
هدیه زندگی به من عشق است