Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

ملخ ها: زویا پیرزاد


خانم پیرزاد پدیدآورنده ی اثرهایی چون "مثل همه ی عصرها"، "طعم گس خرمالو" و "یک روز مانده به عید پاک" هستند و رمان هایی مثل"چراغ ها را من خاموش می کنم" نوشته اند. ایشان متولد آبادان و ساکن آلمان می باشند. داستان کوتاه "ملخ ها" از کتاب "سه کتاب" ایشان تقدیم می شود که به نظر بنده داستان کوتاه نیست؛ شعری واقعی و موزون از ناموزونی ماست؛ شعری که هر روز خدا آن را در زندگی کردنیم. بیایید ما جزو مردم شهر داستان خانم پیرزاد نباشیم:

ملخ ها:

یک روز صبح، مثل هر روز مردم شهر از خواب بیدار شدند. زن ها سماورها را روشن کردند، جلوی آینه ها دستی توی صورت بردند، چادرهای گلدار سر کردند، دمپایی پا کردند و راه افتادند طرف نانوایی محل. چادر لای دندان گرفتند، چشم خمار کردند و گفتند:"شاطر آقا، یه خشخاشی." شاطرها چشم هاشان برق زد و نفس پرصدایی کشیدند. سینه های پر مویشان زیر عرق گیرهای رکابی باد کرد. دست کردند توی ظرف حلبی کج و کوله و یک مشت کنجد برداشتند. کنجدها را پاشیدند به نان ها و نان های برشته را با چنگک دراز از دل تنور بیرون کشیدند.

زن ها چای ریختند. مردها چای را هورت کشیدند. زن ها از کمی خرجی نالیدند. مردها عربده کشیدند و زدند روی دست بچه ها که قند کش می رفتند. بچه ها بُق کردند.

روزی بود مثل همه ی روزها. کت و شلواری ها از کوچه ها گذشتند و داد زدند:"کاغذ باطله، شیشه خالی، یخچال، تلویزیون می خریم." میوه فروش دوره گرد با وانت آمد و توی بلندگو فریاد زد:" پیاز، سیب زمینی، پرتقال واشنگتنی داریم."

آن روز فرقی با روزهای دیگر نداشت. یک لشکر اتومبیل پیکان، سبز و سفید و جگری ریخته بود توی خیابان ها. پیکان ها دندان قروچه کردند و غریدند و پریدند به هم. زدند و خوردند و خونین و مالین شدند. پاسبان های راهنمایی از وسط راه بندان ها سر بلند کردند و کلاغ ها را نگاه کردند که سرفه کنان پرواز می کردند. چراغ های راهنمایی چشم درد گرفتند. گربه ها از ترس موش های گنده ی جوی های بی آب پریدند روی شاخه های خشک چنارها. شاخه ها شکستند و گربه ها افتادند روی سگ ها که کنار پیاده روها کیسه های نایلون می جویدند. سگ ها پا به فرار گذاشتند. مغازه دارها از جا پریدند و به مشتری ها فحش دادند که به مغازه دارها فحش می دادند که جنس ها را گران می فروختند.

درست در همین وقت اتفاق عجیبی افتاد. رادیوهای شهر، بی آن که کسی پیچ شان را پیچانده باشد همه با هم روشن شدند. تمام رادیوها، کوچک و بزرگ، برقی و ترانزیستوری و زرد و قهوه ای و سیاه با صداهای زیر و بم و صاف و خش دار گفتند:" ملخ ها دارند به شهر حمله می کنند."

مردها شلوارهاشان را روی پیژاماهای آبی راه راه پوشیدند، دفترچه های پس انداز را از زیر تل رختخواب ها بیرون کشیدند و دویدند طرف بانک ها. زن ها دمپایی ها را چپ و راست پا کردند و سربرهنه خودشان را رساندند به نانوایی ها. بچه ها به قندان ها حمله بردند.

شاطرها نان پختند. کارمندهای بانک ها پول ها را شمردند دادند دست مردم. مردم پول ها را نشمرده دادند به دکاندارها. دکاندارها پول ها را ریختند توی دخل ها. دخل ها که پر شد ریختند توی جیب شان؛ جیب ها که پر شد ریختند توی کارتن های خالی صابون های عطردار. اسکناس ها بوی عطر گرفتند. دکاندارها از بوی عطر گیج شدند. نانواها کیسه های خالی آرد را تکاندند. گاوصندوق های خالی بانک ها خمیازه کشیدند و مردم ماندند که بسته ها و گونی ها و حلب ها و پاکت های عظیم برنج و عدس و لوبیا و گندم و نخود و خرما و پنیر و روغن را چطور به خانه ها برسانند. رادیوها فریاد می زدند:" ملخ ها دارند می آیند."

در همین وقت مردم چشم شان افتاد به مورچه ها که از لابه لای پیکان های داغان شده  پشت سر هم و آرام دنبال کار و زندگی شان بودند. اما مورچه ها کوچک بودند و گونی ها و حلب ها و بسته ها و پاکت ها زیاد و بزرگ. مردم تلمبه های دوچرخه ها را برداشتند و مورچه ها را باد کردند. آن قدر باد کردند تا مورچه ها شدند اندازه ی آدم ها. باز هم باد کردند و مورچه ها شدند دو برابر آدم ها. بعد مورچه ها به مردم کمک کردند. انبارها، زیرزمین ها، حیاط های پشتی، حیاط های جلویی، پشت بام ها و اتاق های همه ی خانه ها پر شد. رادیوها هنوز فریاد می زدند: "آمدند... رسیدند... ملخ ها."

مردها با مورچه ها دعواشان شد. مورچه های بزرگ دستمزدهای کلان می خواستند. مردها ندادند. مورچه ها تهدید کردند. مردها ترسیدند. زن ها سنجاق قفلی های روی پیراهن هاشان را درآوردند و فرو کردند توی تن مورچه های بزرگ. باد مورچه ها در رفت و شدند اندازه ی مورچه. آن وقت مردها یکی یک دانه عدس دادند دست مورچه ها و مورچه ها رفتند.

مردم دویدند توی خانه ها و به درها قفل زدند؛ پنجره ها را بستند و تمام سوراخ ها را گل گرفتند. شهر ماند و سگ ها و گربه ها و موش ها و صف دراز مورچه های عدس به دست که آرام آرام می رفتند. کلاغ ها بالای شهر چرخیدند و سرفه کردند و تف انداختند و رادیوها فریاد زدند:" آمدند، ریختند، بردند، ملخ ها!" مردم توی خانه ها گوش به رادیو و چشم از پشت پنجره های بسته به آسمان منتظر نشستند.

چندین و چند بار خورشید راه افتاد و از این سر آسمان به آن سر رفت و خوابید و بیدار شد و رفت و آمد و شهر خالی را نگاه کرد که در خیابان ها و کوچه هاش موش ها دنبال گربه ها کرده بودند و گربه ها دنبال سگ ها و سگ ها دنبال موش ها. از ملخ ها خبری نبود. گلوی رادیوها پاره شد و مشت مشت سیم زرد و آبی و قرمز ریخت بیرون. مردم از نشستن و انتظار کشیدن حوصله شان سر رفت و شروع کردند به خوردن. روزهای اول فقط برای سیر شدن، روزهای بعد از زور بیکاری. کم کم خوردن شد عادت. صبح ها که بیدار می شدند شروع می کردند به خوردن تا شب می شد و می خوابیدند و صبح بیدار می شدند و می پختند و می خوردند. خوردن شد کار، سرگرمی، عشق، دلیل زندگی.

یک روز صداهایی در شهر پیچید. شکم های چاق مردها دگمه های شلوارها را از جا کند. سینه های عظیم زن ها پیراهن ها را پاره کرد و بازوهای فربه آستین ها را جر داد. کلاغ ها بالای سر شهرهراسان بال و پر زدند و مردم خوردند و چاق تر شدند. دیگر کسی حوصله ی پختن نداشت. گونی ها و کیسه ها و پاکت ها و حلب ها را پیش کشیدند و مشت مشت از هر چه بود در دهان ریختند و جویدند و قورت دادند. دندان ها تاب این همه پرکاری را نیاوردند و شکستند و ریختند. آینه ها از دیدن ریخت و قیافه ی آدم ها چنان ترسیدند که با صداهایی مهیب شکستند. سگ ها و گربه ها پا به فرار گذاشتند. موش ها شهر را قرق کردند و جشن گرفتند و مردم خوردند و خوردند. زبان ها آن قدر چاق شد که در دهان های بی دندان نچرخید. حرف زدن دشوار شد. کسی نفهمید دیگری چه می گوید. به جای حرف زدن غریدند و صداهای عجیب از گلو بیرون دادند. این بار کلاغ ها هم از شهر فرار کردند. موش ها ماندند که از هیچ چیز نمی ترسیدند. خورشید از دیدن شهر خالی خاک گرفته و موش های وقیح چنان دلش گرفت که راه کج کرد و دیگر از آسمان شهر نگذشت. ظاهر آدم ها شبیه آدم نبود. هر کدام راه افتاده و در یک گوشه، کپه گوشتی بود عظیم و بی قواره با چهار شاخک گوشتی عظیم به جای دست و پا و حفره ای سیاه به جای دهان. کپه های گوشتی با نقطه هایی کوچک در جایی که زمانی چشم ها بودند، بی آن که در تاریکی چیزی ببینند زل زدند به رو به رو و با شاخک های پایین هرچه جلوشان بود پیش کشیدند و دادند به شاخک های بالا که در حفره ی سیاه ریختند و این عمل مداوم و بی وقفه در شب ها و روزهای تاریک ادامه داشت.

هیچ کس هیچ وقت نفهمید چه شد که ملخ ها به شهر نیامدند.


پایان