Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

ملخ ها: زویا پیرزاد


خانم پیرزاد پدیدآورنده ی اثرهایی چون "مثل همه ی عصرها"، "طعم گس خرمالو" و "یک روز مانده به عید پاک" هستند و رمان هایی مثل"چراغ ها را من خاموش می کنم" نوشته اند. ایشان متولد آبادان و ساکن آلمان می باشند. داستان کوتاه "ملخ ها" از کتاب "سه کتاب" ایشان تقدیم می شود که به نظر بنده داستان کوتاه نیست؛ شعری واقعی و موزون از ناموزونی ماست؛ شعری که هر روز خدا آن را در زندگی کردنیم. بیایید ما جزو مردم شهر داستان خانم پیرزاد نباشیم:

ملخ ها:

یک روز صبح، مثل هر روز مردم شهر از خواب بیدار شدند. زن ها سماورها را روشن کردند، جلوی آینه ها دستی توی صورت بردند، چادرهای گلدار سر کردند، دمپایی پا کردند و راه افتادند طرف نانوایی محل. چادر لای دندان گرفتند، چشم خمار کردند و گفتند:"شاطر آقا، یه خشخاشی." شاطرها چشم هاشان برق زد و نفس پرصدایی کشیدند. سینه های پر مویشان زیر عرق گیرهای رکابی باد کرد. دست کردند توی ظرف حلبی کج و کوله و یک مشت کنجد برداشتند. کنجدها را پاشیدند به نان ها و نان های برشته را با چنگک دراز از دل تنور بیرون کشیدند.

زن ها چای ریختند. مردها چای را هورت کشیدند. زن ها از کمی خرجی نالیدند. مردها عربده کشیدند و زدند روی دست بچه ها که قند کش می رفتند. بچه ها بُق کردند.

روزی بود مثل همه ی روزها. کت و شلواری ها از کوچه ها گذشتند و داد زدند:"کاغذ باطله، شیشه خالی، یخچال، تلویزیون می خریم." میوه فروش دوره گرد با وانت آمد و توی بلندگو فریاد زد:" پیاز، سیب زمینی، پرتقال واشنگتنی داریم."

آن روز فرقی با روزهای دیگر نداشت. یک لشکر اتومبیل پیکان، سبز و سفید و جگری ریخته بود توی خیابان ها. پیکان ها دندان قروچه کردند و غریدند و پریدند به هم. زدند و خوردند و خونین و مالین شدند. پاسبان های راهنمایی از وسط راه بندان ها سر بلند کردند و کلاغ ها را نگاه کردند که سرفه کنان پرواز می کردند. چراغ های راهنمایی چشم درد گرفتند. گربه ها از ترس موش های گنده ی جوی های بی آب پریدند روی شاخه های خشک چنارها. شاخه ها شکستند و گربه ها افتادند روی سگ ها که کنار پیاده روها کیسه های نایلون می جویدند. سگ ها پا به فرار گذاشتند. مغازه دارها از جا پریدند و به مشتری ها فحش دادند که به مغازه دارها فحش می دادند که جنس ها را گران می فروختند.

درست در همین وقت اتفاق عجیبی افتاد. رادیوهای شهر، بی آن که کسی پیچ شان را پیچانده باشد همه با هم روشن شدند. تمام رادیوها، کوچک و بزرگ، برقی و ترانزیستوری و زرد و قهوه ای و سیاه با صداهای زیر و بم و صاف و خش دار گفتند:" ملخ ها دارند به شهر حمله می کنند."

مردها شلوارهاشان را روی پیژاماهای آبی راه راه پوشیدند، دفترچه های پس انداز را از زیر تل رختخواب ها بیرون کشیدند و دویدند طرف بانک ها. زن ها دمپایی ها را چپ و راست پا کردند و سربرهنه خودشان را رساندند به نانوایی ها. بچه ها به قندان ها حمله بردند.

شاطرها نان پختند. کارمندهای بانک ها پول ها را شمردند دادند دست مردم. مردم پول ها را نشمرده دادند به دکاندارها. دکاندارها پول ها را ریختند توی دخل ها. دخل ها که پر شد ریختند توی جیب شان؛ جیب ها که پر شد ریختند توی کارتن های خالی صابون های عطردار. اسکناس ها بوی عطر گرفتند. دکاندارها از بوی عطر گیج شدند. نانواها کیسه های خالی آرد را تکاندند. گاوصندوق های خالی بانک ها خمیازه کشیدند و مردم ماندند که بسته ها و گونی ها و حلب ها و پاکت های عظیم برنج و عدس و لوبیا و گندم و نخود و خرما و پنیر و روغن را چطور به خانه ها برسانند. رادیوها فریاد می زدند:" ملخ ها دارند می آیند."

در همین وقت مردم چشم شان افتاد به مورچه ها که از لابه لای پیکان های داغان شده  پشت سر هم و آرام دنبال کار و زندگی شان بودند. اما مورچه ها کوچک بودند و گونی ها و حلب ها و بسته ها و پاکت ها زیاد و بزرگ. مردم تلمبه های دوچرخه ها را برداشتند و مورچه ها را باد کردند. آن قدر باد کردند تا مورچه ها شدند اندازه ی آدم ها. باز هم باد کردند و مورچه ها شدند دو برابر آدم ها. بعد مورچه ها به مردم کمک کردند. انبارها، زیرزمین ها، حیاط های پشتی، حیاط های جلویی، پشت بام ها و اتاق های همه ی خانه ها پر شد. رادیوها هنوز فریاد می زدند: "آمدند... رسیدند... ملخ ها."

مردها با مورچه ها دعواشان شد. مورچه های بزرگ دستمزدهای کلان می خواستند. مردها ندادند. مورچه ها تهدید کردند. مردها ترسیدند. زن ها سنجاق قفلی های روی پیراهن هاشان را درآوردند و فرو کردند توی تن مورچه های بزرگ. باد مورچه ها در رفت و شدند اندازه ی مورچه. آن وقت مردها یکی یک دانه عدس دادند دست مورچه ها و مورچه ها رفتند.

مردم دویدند توی خانه ها و به درها قفل زدند؛ پنجره ها را بستند و تمام سوراخ ها را گل گرفتند. شهر ماند و سگ ها و گربه ها و موش ها و صف دراز مورچه های عدس به دست که آرام آرام می رفتند. کلاغ ها بالای شهر چرخیدند و سرفه کردند و تف انداختند و رادیوها فریاد زدند:" آمدند، ریختند، بردند، ملخ ها!" مردم توی خانه ها گوش به رادیو و چشم از پشت پنجره های بسته به آسمان منتظر نشستند.

چندین و چند بار خورشید راه افتاد و از این سر آسمان به آن سر رفت و خوابید و بیدار شد و رفت و آمد و شهر خالی را نگاه کرد که در خیابان ها و کوچه هاش موش ها دنبال گربه ها کرده بودند و گربه ها دنبال سگ ها و سگ ها دنبال موش ها. از ملخ ها خبری نبود. گلوی رادیوها پاره شد و مشت مشت سیم زرد و آبی و قرمز ریخت بیرون. مردم از نشستن و انتظار کشیدن حوصله شان سر رفت و شروع کردند به خوردن. روزهای اول فقط برای سیر شدن، روزهای بعد از زور بیکاری. کم کم خوردن شد عادت. صبح ها که بیدار می شدند شروع می کردند به خوردن تا شب می شد و می خوابیدند و صبح بیدار می شدند و می پختند و می خوردند. خوردن شد کار، سرگرمی، عشق، دلیل زندگی.

یک روز صداهایی در شهر پیچید. شکم های چاق مردها دگمه های شلوارها را از جا کند. سینه های عظیم زن ها پیراهن ها را پاره کرد و بازوهای فربه آستین ها را جر داد. کلاغ ها بالای سر شهرهراسان بال و پر زدند و مردم خوردند و چاق تر شدند. دیگر کسی حوصله ی پختن نداشت. گونی ها و کیسه ها و پاکت ها و حلب ها را پیش کشیدند و مشت مشت از هر چه بود در دهان ریختند و جویدند و قورت دادند. دندان ها تاب این همه پرکاری را نیاوردند و شکستند و ریختند. آینه ها از دیدن ریخت و قیافه ی آدم ها چنان ترسیدند که با صداهایی مهیب شکستند. سگ ها و گربه ها پا به فرار گذاشتند. موش ها شهر را قرق کردند و جشن گرفتند و مردم خوردند و خوردند. زبان ها آن قدر چاق شد که در دهان های بی دندان نچرخید. حرف زدن دشوار شد. کسی نفهمید دیگری چه می گوید. به جای حرف زدن غریدند و صداهای عجیب از گلو بیرون دادند. این بار کلاغ ها هم از شهر فرار کردند. موش ها ماندند که از هیچ چیز نمی ترسیدند. خورشید از دیدن شهر خالی خاک گرفته و موش های وقیح چنان دلش گرفت که راه کج کرد و دیگر از آسمان شهر نگذشت. ظاهر آدم ها شبیه آدم نبود. هر کدام راه افتاده و در یک گوشه، کپه گوشتی بود عظیم و بی قواره با چهار شاخک گوشتی عظیم به جای دست و پا و حفره ای سیاه به جای دهان. کپه های گوشتی با نقطه هایی کوچک در جایی که زمانی چشم ها بودند، بی آن که در تاریکی چیزی ببینند زل زدند به رو به رو و با شاخک های پایین هرچه جلوشان بود پیش کشیدند و دادند به شاخک های بالا که در حفره ی سیاه ریختند و این عمل مداوم و بی وقفه در شب ها و روزهای تاریک ادامه داشت.

هیچ کس هیچ وقت نفهمید چه شد که ملخ ها به شهر نیامدند.


پایان


ماهی سیاه کوچولو: صمد بهرنگی



ماهی سیاه کوچولو:



شب چله بود. ته دریا ماهی پیر دوازده هزار تا از بچه ها و نوه هایش را دور خودش جمع کرده بود و برای آن ها قصه می گفت.

یکی بود یکی نبود. یک ماهی سیاه کوچولو بود که با مادرش در جویباری زندگی می کرد. این جویبار از دیواره های سنگی کوه بیرون می زد و تهِ دره روان می شد. خانه ی ماهی سیاه کوچولو و مادرش پشت سنگ سیاهی بود؛ زیر سقفی از خزه. شب ها، دوتایی زیر خزه ها می خوابیدند. مهی سیاه کوچولو حسرت به دلش مانده بود که یک دفعه هم که شده  مهتاب را توی خانه شان ببیند! مادر و بچه، صبح تا شام، دنبال همدیگر می افتادند و گاهی هم قاطی ماهی های دیگر می شدند و تند تند، تو یک تکه جا، می رفتندو برمی گشتند. این بچه، یکی یک دانه بود؛ چون از ده هزار تخمی که مادرش گذاشته بود، تنها همین یک بچه سالم درآمده بود. چند روزی بود که ماهی سیاه کوچولو تو فکر بود و خیلی کم حرف می زد. با تنبلی و بی میلی از این طرف به آن طرف می رفت و برمی گشت و بیشتر وقت ها هم از مادرش عقب می افتاد. مادر خیال می کرد بچه اش کسالتی دارد که به زودی برطرف خواهد شد؛ اما نگو که درد ماهی از چیز دیگری است! یک روز صبح زود، آفتاب نزده، ماهی سیاه کوچولو مادرش را بیدار کرد و گفت:

- مادر می خواهم با تو چند کلمه حرف بزنم.

مادر، خواب آلود گفت:- بچه جون! حالا هم وقت گیر آوردی! حرف را بگذار برای بعد؛ بهتر نیست برویم گردش؟!

ماهی سیاه کوچولو گفت:- نه مادر، من دیگر نمی توانم گردش کنم. باید از این جا بروم.

مادرش گفت:- حتما" باید بروی؟

ماهی سیاه کوچولو گفت:- آره مادر، باید بروم.

مادرش گفت:- آخر، صبح به این زودی، کجا می خواهی بروی؟

ماهی سیاه کوچولو گفت:- می خواهم بروم ببینم آخر جویبار کجاست. می دانی مادر! من ماه هاست تو این فکرم که آخر جویبار کجاست و هنوز که هنوزست، نتوانسته ام چیزی سر در بیاورم. از دی شب تا حالا چشم هم نگذاشته ام و همه اش فکر کرده ام؛ آخرش هم تصمیم گرفتم خودم بروم آخر جویبار را پیدا کنم. دلم می خواهد بدانم جاهای دیگر، چه خبرهایی هست.

مادر خندید و گفت:- من هم وقتی بچه بودم، خیلی از این فکرها می کردم. آخر جانم! جویبار که اول و آخر ندارد؛ همین است که هست! جویبار همیشه روان است و به جایی هم نمی رسد.

ماهی سیاه کوچولو گفت:- آخر مادر جان! مگر نه این است که هر چیزی به آخر می رسد؟ شب به آخر می رسد، روز به آخر می رسد؛ هفته، ماه، سال....

مادرش میان حرفش دوید و گفت:- این حرف گنده گنده را بگذار کنار، پاشو برویم گردش. حالا موقع گردش است نه این حرف ها!

ماهی سیاه کوچولو گفت:- نه مادر؛ من دیگر از این گردش ها خسته شده ام؛ می خواهم راه بیفتم و بروم ببینم جاهای دیگر چه خبرهایی هست. ممکن است فکر کنی که یک کسی این حرف ها را به ماهی سیاه کوچولو یاد داده، اما بدان که من، خودم خیلی وقت است در این فکرم. البته خیلی چیزها هم از این و آن یاد گرفته ام. مثلا" این را فهمیده ام که بیشتر ماهی ها، موقع پیری شکایت می کنند که زندگی شان را بی خودی تلف کرده اند. دایم ناله و نفرین می کنند و از همه چیز شکایت دارند. من می خواهم بدانم که راستی راستی، زندگی یعنی این که تو یک جا هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ؛ یا این که طور دیگری هم توی دنیا می شود زندگی کرد؟...

در این وقت، ماهی بزرگ به خانه ی آنها نزدیک شد و گفت:- همسایه! سر ِ چی با بچه ات بگومگو می کنی؛ انگار امروز خیال گردش کردن ندارید!

مادر ماهی سیاه کوچولو به صدای همسایه ازخانه بیرون آمد و گفت:- چه سال و زمانه یی شده؟ حالا دیگر بچه ها می خواهند به مادرشان چیز یاد بدهند!

همسایه گفت:- چطور مگر؟

مادر ماهی سیاه کوچولو گفت:- ببین این نیم وجبی کجاها می خواهد برود! دایم می گوید می خواهم بروم ببینم دنیا چه خبر است! چه حرف های گنده گنده یی!

همسایه گفت:- کوچولو! ببینم از کی تا حالا عالم و فیلسوف شده یی و ما راخبر نکرده یی؟


ادامه مطلب ...

ابلیس در سحرگاه: قسمت نهم(پایانی)


با صدای رعنا، او از روی سروان حاتمی برخاست و به طرف اسلحه رفت. آن را از روی زمین برداشت و در دست گرفت. سپس به طرف رعنا آمد و در حالی که اسلحه را محکم در دست می فشرد فریاد زد:- چیه؟ تبشو نداری مردن یه نفرو ببینی؟... آره برای دیدن این جور صحنه ها  لیاقت می خواد!

رعنا با دلسوزی تمام آستین پالتوی او را گرفت و با تُن صدای مهربانی گفت:

- نه تابش رو ندارم! تو هم برای این که همراه من بشی، باید این کارو نکنی! مگه یادت رفته برای چی این جا اومدی؟!

هنوز هم فکر نمی کنم این جملات کوتاه آن قدر مؤثر بوده اند که ابلیس را به کارهای بدش آگاه سازند. پس از این که سخن رعنا تمام شد، او نگاهی به اسلحه ی در دستش انداخت و آن را روی زمین انداخت. سپس در حالی که پشت به سروان حاتمی داشت خطاب به او گفت:- برو بیرون تا نظرم عوض نشده!

سروان حاتمی به سختی از جا برخاست؛ ولی از این که از مرگ حتمی نجات یافته بود خوشحال به نظر نمی رسید. او خطاب به ابلیس گفت:

- من اومدم وظیفه مو انجام بدم! اگه در این راه کشته بشم، باکی نیست! ولی اگه دست خالی برگردم، فردا صبح باید استعفا بدم؛ مملکت به مأموری مثل من که از یک قـــاتل کتک می خوره و خلع سلاح میشه احتیاجی نداره!

اگه نمی کشمت، جونت رو مدیون رعنایی! ولی این رو بدون که دیگه هیچ وقت آدم نخواهم کشت!

او این را گفت و به طرف پیت های پلاستیکی گوشه ی سوله رفت. دو تا از آن ها را برداشت و آورد. در یکی را باز کرد و روی بسته های تپه شده ی کاه ریخت و دیگری را بر سر و رویش پاشید. من که نزدیک تر به او بودم، بوی نفت را به خوبی احساس کردم. ناباورانه فریاد زدم:- چیکار می خوای بکنی؟! مگه دیوونه شدی؟!

به طرف من برگشت و لبخندی زد. سپس گفت:- تازه دارم عاقل میشم! من دستبند به دست از در این سوله بیرون نمیرم؛ اینو همه تون می دونید! در ضمن نمی تونم شاهد استعفای یه مأمور درستکار باشم! آدم های درست توی دنیا کمند؛ من که با خودم قرار گذاشتم که لایق رعنا باشم، دیگه نمی تونم مایه ی آزار رعنا و امثال رعنـــــــا بشم!... می فهمی مهرداد؟!

سروان حاتمی زیر لب گفت:- چیکار می خواد بکنه؟!

ولی به جای من ابلیس جوابش را داد؛ او گفت:- می خوام پا توی آتیشی بگذارم که هم تو به خواسته ت برسی، هم رعنا و هم من! اگه از این آتش سالم بیرون اومدم، اون وقت همه تون می فهمین که تمام زشتی هام پاک شده! اون وقت لایق خوبی ها و زیبایی ها میشم؛ اون وقت لایق رعنا میشم!

رعنا با صدای بلندی فریاد زد:

- ولی اگه خودت رو آتش بزنی...! تو داری از خودت، از خود پلیدت فرار می کنی!

به دنبال سخن او گفتم:- تو تحمل آتیش رو نداری!... نباید...!

ولی او با دستی که بالا برد، سخنم را قطع کرد و گفت:

- مهرداد؛ شاید تو و رعنا همه چیز من رو در این چند روز فهمیده باشید؛ ولی یادتون باشه که قبل از مرگ من نباید کسی به اون اسرار پی ببره! ولی گه من مُردم، بعدش شما مختارید که بگید یا نگید!

او هم چون ما می دانست با آتش زدن خود، هم قدرتش را از دست خواهد داد و هم از رعنا دور خواهد ماند. ولی تصمیمش را گرفته بود و دیگر هیچ گاه باز نمی گشت. او مردی بود که وقتی تصمیمی می گرفت دیگر خیال بازگشتی نداشت؛ و حالا این کار را انجام داده بود. پس از لحظاتی سکوت، رعنا به آرامی به طرف ابلیس رفت؛ آهسته دست او را گرفت و گفت:- پس من چی؟!

او چشمانش را در چشمان رعنا دوخت و در حالی که دستش را می فشرد گفت:

- خیلی از ماها به اون چه که می خواهیم نمی رسیم؛ بعضیا به پول، بعضیا به کار درست و حسابی و بعضیا هم به عشق مون نمی رسیم؛ به هر حال باید سوخت و ساخت! ولی باید از تمام این ها درس گرفت. عشق همونی بود که باعث شد من به تمام قدرت و شوکتم پشت کنم و حالا قصد آتش زدن خودم رو داشته باشم!

سپس از رعنا جدا شد و خطاب به سروان حاتمی گفت:

- به افرادت بگو، کاری به کار من نداشته باشند! من یک دقیقه پس از خروج شما بیرون میام!

سپس به طرف من آمد و با لحن خاصی گفت:

- تو پاداش اعتماد و وفاداری به من رو دریافت می کنی! صبر کن و ببین!

چیزی برای گفتن نداشتم؛ بنــــابراین سکوت کردم. راستش در آن لحظه متوجه آن چه که می گفت نشدم؛ ولی بعدها همه چیز را فهمیدم. او دوباره به طرف رعنا برگشت و در مقابل او ایستاد. چشم در چشمانش دوخت و آرام گفت:

- همه چیز رو فراموش کن!... همه چیز رو!

با این که فقط به رعنا می گفت ولی من شنیدم. شاید هم از روی نگاه کردن به لبانش فهمیدم که چه می گوید. رسم روزگار این بود که هیچ گاه دو هم قدر و هم نام به یکدیگر نرسند. چون مستطیلی که طول ها و عرض هایش هیچ گاه به هم نخواهند رسید. عرض ها در دورترین مکان ممکن و طول ها هم به گناه هم نامی در دورترین نقطه ی ممکن نسبت به هم هستند. سپس برگشت و پشت به هر سه ی ما کرد. سرش پایین بود و حرفی نمی زد. دستش را بلند کرد و اشاره ای کرد. هر سه فهمیدیم که وقت رسیدن فرا رسیده است. سروان حاتمی به آهستگی گفت:

- مهرداد؛ دیگه بهتره بریم!... اون می خواد تنها باشه!

به آرامی از در سوله خارج شدیم. ابتدا سروان حاتمی سپس من و در انتها رعنا خارج شد. ما به آرامی به طرف روبروی در سوله رفتیم و درحالی که تقریبا" جایی را نمی دیدیم پیشروی کردیم. چراغ اتومبیل ها و نورافکن های مخصوص آن چنان بر ما می تابیدند که اصلا" نمی توانستیم جلوی پایمان را ببینیم. پس از لحظاتی به اولین اتومبیل رسیدیم و در کنار آن ایستادیم. به اصرار یکی از افسران اداره ی آگاهی که می خواست درون اتومبیل بنشینیم جواب رد دادیم. من خود شخصا" می خواستم از نزدیک ترین فاصله ی ممکن شاهد آتشی باشم که بر جان او می افتد. بدون شک رعنا هم می خواست ببیند. هر چند منظره ی دلخراشی را در دقایق آینده باید شاهد بودیم ولی هر چه بود مجبور بودیم به آخرین خواسته ی قلبی او تن در دهیم. هر چند او خود این را به زبان نیاورده بود، ولی از سخنان وحرکاتش معلوم بود که چنین می خواهد.پس ما باید می ایستادیم وشاهد می بودیم. انتظار سختی بود و در پایان سخت تر هم می شد. این انتظار سرد زیاد طول نکشید و با شعله های آتش که از داخل سوله شعله می کشید پایان پذیرفت. شعله های نورانی و زرد رنگ آتش کم کم زیاد می شدند و در انتها به حدی می رسیدند که به خارج می زدند. سوله در آتش می سوخت ولی از ابلیس هنوز خبری نبود. چند لحظه بعد، در نیمه باز سوله  به طور نصفه و نیمه فرو ریخت و درون سوله به کلی نمایان شد. ولی غیر از شعله های سوزان آتش چیز دیگری قابل مشاهده نبود. در این هنگام افشین را دیدم که به طرف ما می آمد تا در کنار من و رعنا قرار گیرد. او کلمه ای به زبان نیاورد. شاید بهت این منظره ی سوزان و داغ در روحش اثر گذاشته بود. دقیقه ای بعد، هیکل سوزانی که دوروبرش را شعله های آتش فرا گرفته بودند از میان آتش خارج شد و جلو آمد. بدون شک ابلیس بود. پس از چند قدمی  که جلوتر آمد، ایستاد و دوروبرش را نگریست. آتش از همه جــــای لباس های نفتی اش شعله می زد؛ ولی هنوز صورتش قابل مشاهده بود. با این که در اطرافش آتش سوزان شعله به آسمان می کشید، ولی چشمانش درخشش دیگری داشتند. شاید کسی جز من و رعنا شعله هایی را که از چشمانش بیرون می جست و نمایان گر روح ناآرامش بود، نمی دید. با خروج او از سوله گلن گدن اسلحه ها کشیده شد و همه ی آن هایی که مأمور درگیری مسلحانه بودند انگشت روی ماشه گذاشتند. ولی سروان حاتمی فریاد زد:- کسی شلیک نکنه!

پس از لحظاتی سکوت فقط صدای شکسته شدن چوب و شعله های سوزان آتش به گوش رسید، صدای طنین انداز ابلیس در فضای بیابان پیچید؛ او فریاد زد:

- من کسی هستم که دنبالش بودید! من خودم رو از بین می برم! شما هیچ نقشی در سقوط من ندارید!... من... به ریش همه ی شما خندیدم!... من سال ها خندیدم... من...!

ولی دیگر ادامه نداد. شاید احساس می کرد کسی حرف هایش را نمی فهمد. سکوت کرد و لحظاتی بعد بر روی دو زانو، روی خاک بیابان نشست. سپس خفیف تر از قبل گفت:

- من خودم رو آتیش زدم، که لایق تو بشم؛ فقط لایق تو!

دوباره ساکت شد و پس از لحظاتی به صورت روی خاک افتاد و چشمان پرفروغش هم چون ستاره ای در صبحگاهی نورانی افول کرد. چشمانم می سوخت و وقتی به طرف رعنا برگشتم، دیدم که او هم مانند من با چشمانی اشکبار شاهد ماجرا بوده است. هم چنان که به سوختن و ذوب شدن جسم ابلیس می نگریستم، تا می توانستم، بی صدا اشک از چشمانم بیرون ریختم تا پس از رودررویی با دیگران دیگر اشک نریزم. صورتم را با آستین پیراهنم پاک کردم و سپس به سروان حاتمی که مرا صدا می زد، جواب دادم. او از من خواست تا به اتومبیل بروم. ولی من باز هم سر باز زدم و هم چنان در جای خود ایستادم. گویی هیچ نمی خواستم از آن جا بروم. چند نفر از مأموران اداره ی آگاهی که مسلح بودند به همراه کسی که بدون شک پزشک تیم بود و کیف پزشکی اش را هم در دست داشت جلوتر رفتند و دکتر تیم پس از معاینه ی اجمالی ولی دقیق جسد بی جان ابلیس با صدای واضحی گفت:- مُرده!

سروان حاتمی  که در کنار من ایستاده بود اشاره ای به پزشک که حالا برخاسته بود و او را می نگریست، کرد و پزشک دوباره به بررسی جسد پرداخت و سپس سرش را به علامت تصدیق گفته ی دقیقه ای قبل تکان داد. سروان حاتمی که این دوباره کاری را لازم می دانست، نفسی به راحتی کشید؛ این را دیدم و شنیدم. پس از لحظاتی سکوت افشین لب به سخن باز کرد و خطاب به رعنا گفت:

- بیا بریم توی ماشین! من می رسونم تون خونه!

رعنا نگاهی پر از حرف های ناگفته به افشین انداخت و رویش را برگرداند. من هم جلوتر رفتم و خطاب به افشین گفتم:- ما ترجیح میدیم با ماشین خودمون برگردیم!

این را چنان با خشم گفتم که افشین حساب کار خود را کرد و ساکت شد. بازوی رعنا را گرفتم و به آرامی از کنار جسد سوخته ی ابلیس رد شدیم. در کنار جسد برای لحظاتی هر چند کوتاه ایستادیم. ولی با فشاری که به بازوی رعنا وارد کردم به او فهماندم که ایستادن زیاده از حد ما در کنار جسد، می تواند برای پلیس سؤال برانگیز باشد. با این که هیچ کدام از این مسایل حاشیه ای دیگر برایم اهمیتی نداشت باز هم جانب احتیاط را رعایت کردم و سعی کردم به سوژه ای برای پلیس تبدیل نشوم. درون اتومبیل نشستیم و حرکت کردیم. رعنا که حوصله ی هیچ چیز و هیچ کاری مثل رانندگی را نداشت مرا مأمور رانندگی کرد. دیگر حوصله ای نمانده بود تا با کسی خداحافظی کنیم یا برای تشکر از کسی جهت نجات جان مان(!!) لحظه ای تأمل کنیم. بنابراین بدون صحبتی از آن جا رفتیم. دیدن آن منظره ی دلخراش و مشمئز کننده برایم به حدی چندش آور و ناراحت کننده بود که 48 ساعت تمام لب به غذا نزدم. تمام این مدت را فقط چند ساعت، آن هم با کابوس و وحشت پلک روی هم گذاشتم و اصلا" نتوانستم درست و حسابی بخوابم. رعنا هم کمابیش مانند من شده بود؛ کم حرف، کم خواب، بی اشتها، غمگین و تمام احساس هایی که شامل یک غم بزرگ می شد. سه روز پس از آن سحرگاه آتشین، و در روز چهارم، اولین کسی که با ما تماس گرفت وکیلی به نام آقای نیک نهاد بود. او ما را به دفتر خود که در خیابانی در بالای شهر بود دعوت کرد و در مورد این که چه کاری با ما دارد هیچ نگفت. پس از حدود دو ساعت از تماس وکیل، آقای نیک نهاد، ما وارد دفتر او شدیم و پس از این که منشی او که خانمی حدود سی ساله بود نام مان را دانست، بدون هیچ صحبتی ما را وارد دفتر آقای وکیل کرد. آقای نیک نهاد پیرمردی حدود شصت ساله بود؛ البته پس از یک سلام و تعارف چند دقیقه ای و برنامه ی آشنایی فهمیدیم که او دقیقا" 65 سال دارد. او پیرمردی سرحال و قبراق می نمود ولی اخم و ترشرویی از چهره اش می بارید. او در حین حدود یک ساعتی که در دفترش بودیم چیزهای زیادی برای من و رعنا آشکار کرد و کاملا" متعجب مان کرد. او ادعا کرد که ده میلیارد تومان پول نقد و مساحت زیادی زمین و یک خانه متعلق به ماست و او مسوؤل تقدیم تمام آن ها به ماست. پس از اصرار فراوان از جانب ما، او نام کسی را که صاحب اصلی این ثروت بود و آن را به ما واگذارده بود، برای ما بازگو کرد؛ نام او شهریار فراهانی بود؛ ولی ما چنین کسی را نمی شناختیم. این آقای فراهانی مرده بود و وصیت قبل از مرگش این بود که تمام مایملک خود را به ما واگذارد. باور کردن این مسأله برای هر دوی ما مشکل و تقریبا" ناممکن می نمود. ولی پس از این که اسناد و مدارک اصلی از قبیل سند خانه و دفترچه حساب بانکی را دیدیم تقریبا" متقاعد شدیم. من واقعا" داشتم از تعجب شاخ درمی آوردم. ولی چه می شد کرد؟ آقای نیک نهاد تا پایان هفته تمام مراحل اداری را به پایان رساند و تمام مایملک شهریار فراهانی را به ما واگذار کرد. وقتی از نام و نشان این آقای فراهانی از آقـــــای نیک نهاد می پرسیدیم چیز کمی دستگیرمان می شد. آن چه در تمام تماس هایمان با آقای نیک نهاد داشتیم چیزهایی که از شخصیت شهریار فراهانی عایدمان شد این بود که او مردی خشن و یک دنده و در عین حال مهربان و خوش خلق بود. بنا به گفته ی آقای نیک نهاد او در یک ماه اخیر، یعنی یک ماه قبل از مرگش مهربان تر و ساکت تر هم شده بود و وقتی مسأله ی واگذاری ثروت خود را به ما مطرح کرده بود، از صمیم قلب و از ته دل خواسته بود که این کار به انجام برسد. او هیچ وارث قانونی نداشت و بنابراین ما را وارث خود انتخاب کرده بود. پس از پایان کارهای اداری و رتق و فتق امور دارایی و اداره ی ثبت و دفترخانه و غیره، من پافشاری خاصی کردم که بدانم این آقای شهریار فراهانی که بوده است. ولی وکیل نیک نهاد خاطر نشان کرد که بنا به گفته ی خود مرحوم فراهانی نباید چیزی به ما بگوید و در انتها ما خود خواهیم دانست. پس از چند روز برای  رفتن به محل خانه و هم چنین محل زمین خارج از شهر با آقای نیک نهاد هماهنگ شدیم و سر ساعت ده صبح او را از دفترش برداشتیم و به طرف زمین خارج از شهر رفتیم. پس از خروج از شهر و گرفتن راهی که روبروی مان بود، حس کردم این راه ها برایم آشناست. ولی وقتی به فرعی سوم پس از سه راهی پیچیدیم که جاده ای خاکی بود، دیگر یقین حاصل کردم که این راه ها را در خواب یا بیداری آمده ام. وقتی از دور منظره ی سوخته ی یک سوله ی بزرگ را دیدم و با توضیح آقای نیک نهاد فهمیدم که اکنون در زمین های خودمان هستیم همه چیز برایم آشکار شد. رعنا هم که جریان را قبل از من دریافته بود با نگاهی بهت زده و مدهوش به من نگاه کرد. شهریار فراهانی همان ابلیس بود و نام شناسنامه ای اش شهریار بود. همان اسمی که از ما و دیگران پنهان داشته بود و شاید فقط وکیلش از نام او خبر داشت. اما بی شک وکیل نیک نهاد هم نمی دانست که او در نقش ابلیس بوده است. پس از حدود پنج دقیقه که همان جا ایستادیم رعنا اتومبیل را برگرداند و از پیشروی بیشتر در زمین های خاکی اجتناب کرد. پس از خروج از ماشین گریه ای جانانه کرد و سپس رانندگی را به من واگذاشت. با این که من هم اوضاع مناسبی برای رانندگی نداشتم ولی قبول کردم و به راه افتادیم. قرار بر این شد که به خانه ی به ارث رسیده هم برویم. ولی آقای نیک نهاد هیچ وقت به آن خانه نرفته بود و تنها از روی آدرسی که بر روی کاغذ داشت جلو می رفتیم. پس از این که دیگر آدرس روی کاغذ برای رسیدن یاری مان نکرد به ناگاه احساس کردم راه را بلدم. من قبلا" یک بار به آن خانه رفته بودم؛ ولی آن موقع شب بود و هیچ به یاد نداشتم که از کدام خیابان و کوچه باید برویم. ولی به ناگاه جرقه ای در ذهنم روشن شد و به حرکت افتادم. رعنا و آقای نیک نهاد پرسیدند که کجا می روم؛ ولی من چیزی نگفتم و پس از چند دقیقه رانندگی در خیابان های شهر وارد کوچه ای شدم. در انتهای کوچه همان در کهنه و زهواردررفته نمایان بود و ما در مقابل آن ایستادیم. از اتومبیل پیاده شدیم و من در جلوی در ایستادم. رعنا و آقای نیک نهاد هم پشت سرم بودند و منتظر! فکر می کردم برای باز کردن در نیاز به نیروی زیادی باشد؛ ولی برای اطمینان دستی به در زدم و در باز شد. وارد دالان شدم. دالان هنوز چون قبل تاریک  و تار بود. بنابراین از رعنا خواستم که چراغ قوه ای را که همیشه در داشبورد اتومبیل داشت برایم بیاورد. پس از این که چراغ قوه به دستم رسید آن را روشن کردم و به راه افتادم. رعنا و آقای نیک نهاد هم پشت سرم وارد دالان شدند و آمدند. ولی وقتی به کوریدور مرکزی رسیدیم، هیچ فانوس یا شمعی را روشن ندیدیم. پس از وارسی تمام قسمت های دو تالار، من که چون یک راهنما برای آن دو نفر بودم وارد باغ شدم. رعنا و آقای نیک نهاد که هنوز در بهت وسایل و اجناس عتیقه و هم چنین نوع ساخت و ترکیب و دکور تالار بودند، همراه من آمدند و پس از این که تا درهای زیرزمین رفتیم و ایستادیم، درهای زیرزمین را باز دیدیم. من جلو رفتم ولی از تعجب دهانم باز ماند؛ هیچ پله ای دیده نمی شد و آن چه بود، فقط خاک بود. پس از چند ماه که تصمیم گرفتیم خانه را خراب کنیم و خانه ای از نو بسازیم، در خاک برداری آن باغ بزرگ هم به چیزی نرسیدیم؛ من که خود در آن خاک برداری حضور داشتم سعی می کردم به نشانه هایی از زیرزمین برسم ولی انگار هیچ زیرزمینی از قبل در آن باغ نبوده است. هم چنان که ابلیس یا همان شهریار گفته بود، اگر لازم بود من آن جا را بار دیگر می دیدم؛ ولی اگر لازم نبود دیگر نمی توانستم  ببینم و چنین هم بود. زیرزمین با تمام وسایل و آن حوضچه ی سحرآمیزش زیر خروارها خاک که نمی دانم از کجا آمده بود، مدفون گشته بود. گویی ابلیس و شیطان بزرگ به کلی از آن خانه رخت بربسته بود که نشانی از قدرت بازکننده ی درها و روشن نگاهدارنده ی شمع ها نبود و درست به خاطر همین مسأله بود که زیرزمین هم مفقود گردیده بود.

حالا که این نوشته را تمام می کنم، با ثروتی که او به جا گذاشته است، اوضاع بهتری دارم. تمام این ها را مدیون او و رعنا می دانم و بیشتر مدیون عشقی می دانم که بین رعنا و او بود. ولی با این حال سعی می کنم که آنی نشوم که ابلیس به سراغم بیاید. حال رعنا مانده است و تنهایی و غم عشق!!


((پایان))