چه گریزی ست ز من؟
چه شتابی ست به راه؟
به چه خواهی بردن
در شبی این همه تاریک پناه؟
مرمرین پله ی آن غرفه ی عاج!
ای دریغا که ز ما بس دور است
لحظه ها را دریاب
چشم فردا کور است
نه چراغی ست در آن پایان
هر چه از دور نمایانست
شاید آن نقطه ی نورانی
چشم گرگان بیابانست
می فرومانده به جام
سر به سجاده نهادن تا کی؟
او در این جاست نهان
می درخشد در می
گر به هم آویزیم
ما دو سرگشته ی تنها، چون موج
به پناهی که تو می جویی، خواهیم رسید
اندر آن لحظه ی جادویی اوج!
از کتاب عصیان
1336
سلام شعر زیبایست اما تاریکها همیشه بد نیست من سیاه و تاریکی را هم مثل رنگهای دیگه دوست دارم البته میدونم شعر شاعر در خصوص تاریکی نیست اما یک لحظه تاریکی شعر مرا به این فکر انداخت همیشه با هم بودن زیباست مثل اینکه حالم خوب نیست . خیلی حرف زدم
شاید شعر فروغ از آن تاریکی سخن می گوید که سال های سال است بر افکار ما چنبره انداخته و گویا به این زودی هم قصد گذر ندارد. شاید:
او در این جاست نهان؛ می درخشد در می!!!